آشوب آشتیانى
آشوب آشتیانی مرثیه سرای ایرانی دوره قاجار بود.
آشوب آشتیانى | |
---|---|
زمینهٔ کاری | شعر آئینی |
پدر و مادر | اسماعیل عماد لشکر آشتیانى |
در زمان حکومت | مظفرالدین شاه |
لقب | «خانى» |
پیشه | شاعر |
سبک نوشتاری | سبک عراقى و سبک خراسانى |
زندگینامه
آشوب آشتیانى، نامش علیخان فرزند میرزا اسماعیل عماد لشکر آشتیانى از شعراى عصر ناصرى بود. وی در فنون ادبى دستى به تمام داشته و در علوم متداول زمانه خود از قبیل حکمت، منطق، هیأت و ریاضیات سرآمد همگنان خود بوده است. آشتیانی در نثر و نظم به دو زبان عربى و فارسى آشنایى کامل داشته و در زمان ولایت عهدى مظفر الدین میرزا، به خطاب «خانى» مخاطب بوده و در دار الانشاء تبریز به نگارش اشتغال داشته است. در تذکرۀ مدینة الادب[۱] مختصرى از شرح احوال و آثار او آمده و آقاى محمود هدایت در گلزار جاویدان[۲]چند سطرى به شرح احوال و نمونهاى از آثار او اختصاص داده است.
سبک شعرى
آشوب آشتیانى در قصیده از سبک خراسانى بهره گرفته و در ترکیب چهارده بند عاشورایى خود از آمیزه سبک عراقى و سبک خراسانى سود جسته است.
اشعار
چهاردهبند
بند اول
دى چون هلال ماه محرّم شد آشکار | پژمرده چون فلکزدگان، لاغر و نزار | |
گیتى برون نمود ز تن، کسوت حریر | پوشید جامۀ سیه و، گشت سوگوار | |
گردون فشاند خاک سیه بر سر و، رُبود | از فرق خویش و زد به زمین تاج زرنگار | |
بگریست در عزاى حسین آسمان و، ریخت | از دیده، ز اشک انجم بس درّ شاهوار | |
با ناخن هلال خراشید رخ، فلک | خون شفق ز چهره فرو ریخت در کنار | |
از کهکشان به گردن خود چرخ در فکند | شال عزا و، گشت ز اندوه بیقرار | |
تب لرزه اوفتاد در ارکان نه سپهر | پر شد ز انقلاب، همه روى روزگار | |
از بس که شور و غلغله در کُن فکان فتاد | گفتا فلک: قیامت عظمى شد آشکار | |
پرسیدم از خرد که: مگر نفخ صور شد | محشر به پا نماید این لحظه کردگار؟ | |
گفتا: محرم است و، بود ماتم شهى | کاو شد شهید و ماند عزایش به یادگار | |
لبتشنه شد شهید میان دو نهر آب | تنها نه او، که هر که بد او را معین و یار | |
گفتم که: چیست نام وى و از نژاد کیست؟ | گفت این و، برد از دل بیتاب من قرار | |
مقتول اشک و کشتۀ افغان، شهید شین | نور و سرور چشم و دل فاطمه، حسین |
بند دوم
از خانمان فتادۀ بیداد کربلا | کِش رفته خانمان همه بر بادِ کربلا | |
حقا که داد کرب و بلا، داد ظلم را | در حقّ او، که حق بدهد داد کربلا | |
اى روزگار! از چه نشد خانهات خراب | چون کشته گشت در ستم آباد کربلا | |
در خلد، ناله سر کند و پیرهن درد | زهرا، هر آن زمان که کند یاد کربلا | |
پشت فلک خمید که یا رب مباد راست! | چون خورد بر زمین قد شمشاد کربلا | |
چندان رسید ظلم به آل نبى که نیست | کس در میان آل نبى، شاد کربلا | |
در ماتم حسین على، مىرسد مدام | بر گوش چرخ ناله و فریاد کربلا | |
داد از دمى که بی کس و بى دادرس بماند | شاه شهید، کشتۀ بیداد کربلا | |
بر خاک، رخ نهاد و به دل داغ آب داشت | پرشعله، آتش دلش از باد کربلا | |
از شرم این که سبط نبى کشته شد در او | تا عرش مىرسد همه دم داد کربلا | |
گویى به خشت غصه و اندوه بنا نهاد | دست قضا، نهاد چو بنیاد کربلا | |
شست آسمان حناى شفق آن زمان که شد | از خون خضاب، گیسوى داماد کربلا | |
آن دم کشید دست قضا رخت نیلگون | بر روى این فراشته نُه حجلۀ نگون |
بند سوم
روز الست، چون که به میخانۀ قضا | پر کرد دست قدرت حق، جامى از بلا | |
فرمود تا منادى عشقش یکان یکان | ذرّات را به خوردن آن مىزند صلا | |
اول، صلا به سلسلۀ انبیا چو داد | هریک به قدر حوصله خوردند انبیا | |
نوشید پور آزر [۳] از آن آب آتشین | تا اوفتد در آتش نمرود، برملا | |
ز آن باده، نوش کرد به قدرى که در درخت | از فرق تا قدم، زکریا شود دو تا | |
نوشید از آن شراب، ذبیح اللّه [۴] آن قدر | کو، ناشده ذبیح به تیغ، آیدش فدا | |
القصه، ز انبیا و رسل هر یکى چشید | روز الست، جرعهاى از ساغر بلا | |
نوبت رسید چون که به آل نبى، فتاد | لرزش به هفت ارض و، تزلزل به نُه سما | |
چون نوبت نبى و على و حسن گذشت | آمد گه چشیدن سلطان کربلا | |
بستد ز دوست جام بلا را و، نوش کرد | بر جان خرید درد و غم و رنج و ابتلا | |
جام بلا تهى شد و، آن شاه منتظر | تا ساغر دگر دهدش دوست از وفا | |
نالید عرش و گفت ز دهشت که: اى اله! | گریید فرش و گفت ز حیرت که: اى خدا! | |
گر آن چه وعده کرد حسینت وفا کند | ما را و جمله عالمیان را، فنا کند | |
چون تازه گلبنان حرم را بدان صفت | شه دید، خار غصّه به باغ ضمیر کِشت | |
تنها، مقابل سپه آمد ز خیمهگاه | بنمود روى خوب بر آن کافرانِ زشت | |
پس این حدیث از پى حجت بیان نمود | ز آن سان که خون ز غصه دل آسمان نمود |
بند پنجم
کآخر من اى گروه! نه سبط پیمبرم؟ | آخر نه پارۀ تن زهراى اطهرم؟ | |
آخر نه مرتضى را، من نور دیدهام؟ | آخر نه مجتبى را، یکتا برادرم؟ | |
آخر نه از پیمبر و نَز [۵] مجتبى بَود | دُرّاعۀ [۶] تن من و، عمامۀ سرم؟ | |
روح الامین به مهد مرا ذکر خواب گفت | پژمرده، خفته لیک به گهواره اصغرم! | |
حق، کاینات را به طفیل وجود من | خلقت نمود و ز آن همه، کس نیست یاورم! | |
آخر ترحمى بکنید اى ستمگران! | بر این لبان خشک و دو چشم ز خون ترم | |
بشکسته، بال طایرم ارچه به چنگتان | لیکن ز نسر طایر [۷] در رتبه برترم | |
نور مه و فروغ خور، از پرتو منست | گرچه ز دور چرخ، سیه گشت اخترم | |
کافر، روا نداشته بر کافر این ستم | چون شد به من روا؟ که ز نسل پیمبرم | |
چون مىکشید پیکر پاکم به خاک و خون؟ | آخر نه دستپرور زهراست پیکرم؟! | |
چون حنجرم ز خنجر بیداد مىبرید؟ | آخر نه بوسهگاه نبى بود حنجرم؟ | |
انصاف نیست تشنه عیال من و، بوَد | نهره فرات، در گروِ مهر مادرم | |
چون گفت و ز آن گروه جوابش کسى نداد | نالید کاى فلک! از جفایت فغان و داد |
بند ششم
ز اصحاب دین نماند چو کس گرد شاه دین | دادند سر به پاى وى و، جان به راه دین | |
درماند، بىپناه به چنگ سپاه کفر | شاهى که آستانۀ او بُد پناه دین | |
از دست رفت عزت و جاه شهى که بود | اندر پناه شوکت وى، عزّ و جاه دین | |
تاریک شد به چشم امامى جهان، که تافت | از بام او ستارۀ ایمان و، ماه دین | |
سر داد زیر تیغ و، دم تیر تن نهاد | تا شد تمام بر سپه کین، گواه دین | |
با دشمنان دین چه کند شاه دین، که تافت | روى از جهاد و گشت هزیمت سپاه دین | |
جز چند تن که حرمت دین را به جان نگاه | مىداشتند و، بود بر آنان نگاه دین | |
کشتند اهل دین و، کسى ز آن میان نگفت | ما را به دین چه کین و؟ چه باشد گناه دین؟ | |
شه را کسى نکرد چو ز آن قوم همرهى | در دین بسى گریست به حال تباه دین | |
تر شد زمین تمام ز سیل سرشک شاه | تاریک شد هوا همه از دود آه دین | |
ز آن قوم، روسفیدى در دین کسى نخواست | آوخ ز بخت خفته و بخت سیاه دین! | |
گفتا چو حق دین همه ضایع گذاشتند | گیرد جزاى دین همه ز ایشان اله دین | |
و آن گه پى تسلى دل، با فغان و آه | از خیمهگاه کرد گذارى به قتلگاه |
بندهفتم
بر قتلگه چو شاه شهیدان نظر گشود | سیلاب خون به جاى سرشک از بصر گشود | |
بالین هر شهید که آمد، همى نظر | بر زخم تیغ و نیزه و تیر و تبر گشود | |
گاهى ز غم، به پاى برادر نهاد سر | گاهى به گریه، دیده به نعش پسر | |
چون دیده، باز کرد به خم سر پسر | زخم دلش ز دیدن آن زخم، سر گشود | |
با ناله، گه به پیکر قاسم نگاه کرد | با غصه، گاه بر تن جعفر نظر گشود | |
چون دید کس نمانده ز یاران جز او به جاى | مرغ دلش ز عالم تن، بال و پر گشود | |
لب: خشک و دیده: تر، ز دل آهى چنان کشید | کز سوز، خون ز دیدۀ هر خشک و تر گشود | |
بهر گشایش دل غمدیده، دید اگر | پیچ و خمى به گیسویش از یکدگر گشود | |
بر کشتۀ حبیب چو بگذشت، از دو چشم | بهر نثار اشک چو عقد گهر گشود | |
بر هر شهید، کآن شه لب تشنه برگذشت | پیشش ز جور خصم لب شکوه برگشود | |
کآخر گشاى چشم و ببین کز ستیزه خصم | ره بست بر من و به رخم فتنه درگشود | |
از هر که داشتم به جهان چشم یاورى | بستم کمر به کین [۸] وز مهرم کمر گشود | |
بگریست آن قدر که جانش توان نماند | ناچار سوى لشکر اعدا کُمَیت [۹] راند |
بند هشتم
چون در برش چو چشم زره، سینه تنگ شد | بگشا دوست و، تیغ کشید و، به جنگ شد | |
ز آن سان گرفت سخت بر اهل نفاق، کار | کآن عرصۀ فراخ بر آن قوم، تنگ شد | |
آن سرزمین که هیچ به جز خار بُن نداشت | چون گلستان ز خون عدو لالهرنگ شد | |
بگریخت هر کرا که برى ز آن گروه، نام | گفتى که جنگ بر همه آن روز، ننگ شد | |
دست ستیز و، پاى گریز سپاه کفر | درگیر و دار معرکه، کوتاه و لنگ شد | |
از هرطرف، محیط اجل چون گرفتشان | شمشیر او روان چو به دریا، نهنگ شد | |
هر سر که تیغ شه به سوى آن شتاب کرد | غلتان ز تن به روى زمین بیدرنگ شد | |
گردید آب، ز آتش برَّنده تیغ او | جسم عدو، ز سختى اگر همچو سنگ شد | |
صیقل چشیده، تیغ وى افکند سر ز تن | آن را که دل ز کینۀ دین پر ز رنگ شد | |
آخر تنش که بوسهگه مصطفى بُدى | از چار سو، نشانۀ تیر خدنگ شد | |
ناگاه، ز آن میانه جبین مُبین او | چون قرص مه، شکافته از زخم سنگ شد | |
چون تیر بو الحنوق ز نافش گذر نمود | غلتان به روى خاک ز بالاى خنگ [۱۰] شد | |
بنهاد روى صدق به خاک هواى دوست | یعنى: گذاشت سر ز ارادت به پاى دوست |
بند نهم
سلطان دین به روى زمین چون ز زین فتاد | گفتى که نه سپهر به روى زمین فتاد | |
آن کس که بود پایۀ دین استوار ازو | از زین فتاد و، لرزه به ارکان دین فتاد | |
دین مبین ز حادثه گفتى به باد رفت | بر خاک، چون که جسم امام مبین فتاد | |
یکباره گشت روى زمین بىسکون چنان | کآشوب در نهاد جبال متین فتاد | |
از پشت ذو الجناح چو افتاد شه به خاک | در عرش، لرزه بر تن روح الامین فتاد | |
لرزش چنان گرفت فرا، کاینات را | کز سطوتش، تپش به سپهر برین فتاد | |
گردون چنان به لرزه درآمد، که بر زمین | یکباره خاست عیسى گردون نشین، فتاد | |
شد تیره، چشم مهر و رخ ماه و زین الم | بر ابروان قوس قزح، سخت چین فتاد | |
بگسست ناف آهو و، ناب نهنگ ریخت | چنگ پلنگ و، پنجۀ شیر عرین فتاد | |
هفتم زمین به لرزه درآمد، چنان چه زد | تب لرز و رعشه بر فلک هفتمین فتاد | |
اهریمنان به گردش چون حلقۀ نگین | گشتند، چون ز زین چو عقیق از نگین فتاد | |
آه از دمى که غارت و سوزاندن خیام | آتش صفت به خاطر اصحاب کین فتاد | |
کردند ناگهان همه آن سنگدل سپاه | از راه بی حیایى، رو سوى خیمهگاه |
بند دهم
آتش چو بر خیام امام زمان زدند | آتش ز سوز، بر دل هفت آسمان زدند | |
آن خیمهاى که بال ملک سایبان بُدش | از دود آن به فرق ملک سایبان زدند | |
آن خیمهاى که رشتۀ جانها بُدش طناب | آتش زدند و شعله به جان جهان زدند | |
دار الامان دین نبى بود و، آن گروه | آتش ز راه کفر به دار الامان زدند | |
کندند از زمین چون ستون خیام را | یکباره آن ستون به سر فرقدان [۱۱] زدند | |
چون سوختند خیمۀ آل نبى ز کین | اندر جنان، نبى را آتش به جان زدند | |
آتش زدند چون ز ستم آن خیام را | بر جان مرتضى، شرر اندر جنان زدند | |
از یاد اهل بیت، برون شد خیال آب | از بس ز بیم آتش سوزان، فغان زدند | |
آن قوم، اهل بیت نبى را به کتف و سر | گاهى به تازیانه و، گه با سنان زدند | |
چون سوختند خیمۀ بیمار کربلا | آتش به جان زندگى جاودان زدند | |
اطفال تشنه را عوض آب، بر دو رخ | خاکم به سر، که سیلى آتشفشان زدند! | |
و آن گاه، چند محمل بىستر و بىحجاب | از بهر آل طاها، بر اشتران زدند | |
کردند رو به کوفه پس آن گه ز کربلا | منزل: بلا و، توشه: بلا و سفر: بلا! |
بند یازدهم
بر قتلگه چو آل نبى را فتاد راه | از دود آه، شد چو شب تیره قتلگاه | |
افتاد نخل ماریه، آن دم به سر ز پاى | درماند نهر جاریه، آن دم به جاز راه | |
بىپرده اهل بیت نبى چون عیان شدند | خور، سر برهنه زد سر و، بىپرده گشت ماه | |
طوفان گرفت سطح زمین را، ز سیل اشک | بنهفت ابر، روى هوا را ز دود آه | |
از خون، زمین معرکه گلرنگ گشته بود | چونان که لاله فرق نکردى کس از گیاه | |
آوخ که در میان شهیدان نمانده بود | پیراهنى به پیکرى و، بر سرى کلاه | |
جز جسم پاره پاره نیامد به چشمشان | کردند هرچه اهل حرم هرطرف نگاه | |
تنهاى پاک، از دم شمشیر: چاک چاک | غلتان به خاک و خون همه، بىجرم و بیگناه | |
از بیم تازیانۀ خصم، اهل بیت را | یک تن نبود غیر تن کشتگان، پناه | |
بالاى هر شهید، یکى ز آن زنان گشود | گه گیسوى سفید و، گهى معجر سیاه | |
زینب، به جستجوى برادر به هرطرف | گشتى میانۀ شهدا گرد قتلگاه | |
ناگه فکند دیده به جسم امام دین | از سوز برکشید ز دل بانگ «وا اخاه»! | |
پس دیده در عزاى برادر پرآب کرد | رو در مدینه، سوى پیمبر خطاب کرد |
بند دوازدهم
کاین سر نهاده در ره جانان، حسین توست | بگذشته در هواى وى از جان، حسین توست | |
این شاه تشنهکام، که از خون حلق او | سیراب گشته خاک بیابان، حسین توست | |
این لالهگون بدن، که گشاده در آفتاب | زخمش دهان چو غنچۀ خندان، حسین توست | |
این رکن دین، که از غم بنیانکنش سزد | گردد خراب، پایۀ ایمان حسین توست | |
این نور چشم بانوى جنت، که مرگ او | بنهاده داغ بر دل رضوان، حسین توست | |
این مشترىِ جنس سعادت، که در غمش | باریده خون ز دیدۀ کیوان، حسین توست | |
این ماه آسمان ولایت، که زخم او | گردیده چون ستاره فراوان، حسین توست | |
این آهوى حرم، که تن او ز چار سو | گشت از جفا نشانۀ پیکان، حسین توست | |
این گوشوار عرش الهى، که آسمان | در مرگ او دریده گریبان، حسین توست | |
این میوۀ دل تو، که مىریزى از غمش | خوناب دل ز دیده به دامان، حسین توست | |
این کشتۀ مِناى شهادت، که چون ذبیح | گشته شهید در ره یزدان، حسین توست | |
این آفتاب دین تو، کانک چو آفتاب | مانده تنش برهنه و عریان، حسین توست | |
چون درد دل، حدیث دمى با رسول کرد | پس روى در بقیع به سوى بتول کرد |
بند سیزدهم
کاى مادر یگانه! دمى به سوى ما نگر | پروردگان خویش، به غم مبتلا نگر | |
ما را، که دست مادریت پرورانده بود | بگشاى چشم و، بستۀ دست بلا نگر | |
ما را که با جفا همه بیگانگى بُدى | اکنون به صد هزار جفا، آشنا نگر | |
ما را که آفتاب بتابیدمان به رو | چون آفتاب در همهجا برملا نگر | |
ظلمى که خود به هیچ مسلمان روا نبود | بر ما ز کین فرقۀ کافر، روا نگر | |
تنها، فکنده در شط خون بر زمین ببین | سرها بریده بر سر نى در هوا نگر | |
سیل بلا، به هر طرفى خانهکن ببین | کشتىّ ما، شکستۀ بحر فنا نگر | |
بر دودمان خویش، جفاى عدو ببین | از خانمان، ذرارى خود را جدا نگر | |
احفاد خویش را، همگى در به در ببین | اولاد خویش را، همگى بینوا نگر | |
قومى که بود روح الامین پردهدارشان | بىپرده از تطاول قوم دغانگر | |
آغشته بین به خون، تن فرزند خویش را | بر اهل بیت او، ستم اشقیا نگر | |
چون نى، نواى اهل حریم رسول را | بر نُه سپهر برشده در نینوا نگر | |
یا بضعة الرسول! ز ابن زیاد داد! | ز کینه، خاک هستى ما را به باد داد |
بند چهاردهم
«آشوب»! دم ز ماه محرم چه مىزنى؟! | از ماتم حسین على، دم چه مىزنى؟! | |
شرح از درون خسته پیاپى چه مىدهى؟ | دم از دل شکسته دمادم، چه مىزنى؟! | |
بنیاد صبر عالم، از جا چه مىکنى؟ | بنیان حال مردم، بر هم چه مىزنى؟! | |
در گوش جان، نواى مصیبت چه مىدمى؟! | در بام دل، صلاى محرم چه مىزنى؟! | |
خوناب محنت از خم اندُه چه مىچشى؟ | درد الم ز میکدۀ غم چه مىزنى؟! | |
زنجیر صبر ماتمیان را چه مىدرى؟ | هر جا نشسته، حلقۀ ماتم چه مىزنى؟! | |
بار فسوس، بر دل مشعر چه مىنهى؟ | آتش، به جان چشمۀ زمزم چه مىزنى؟! | |
تشویش جان موسى عمران چه مىشوى؟ | ناوک، به جسم عیسى مریم چه مىزنى؟! | |
پیوند عیش، از همه عالم چه مىبرى؟ | خرگاه غم به طارم اعظم چه مىزنى؟! | |
سخت آه و ناله از دل محزون چه مىکشى؟ | بر سینه، دست واقعه محکم چه مىزنى؟! | |
زین بیش، شور در همه گیتى چه افکنى؟ | عالم به هم ز سوز به یکدم چه مىزنى؟! | |
تاب و توان حیدر و زهرا چه مىبرى؟ | آتش به جان سید خاتم چه مىزنى؟! | |
بس کن! که زین مقال، دل قدسیان تپید | خوناب دل ز دیدۀ کرّوبیان چکید [۱۲] |
منابع
پی نوشت
- ↑ تألیف محمد على مصاحبى نائینى (عبرت) ج 1، ص 204 تا 207
- ↑ ج 1، ص 18
- ↑ حضرت ابراهیم خلیل(ع).
- ↑ حضرت اسماعیل(ع).
- ↑ مخفف نه از.
- ↑ جبۀ و جامۀ بلند.
- ↑ دو ستاره در آسمان قرار دارد که یکى را «نسر طائر» و دیگرى را «نسر واقع» خوانند.
- ↑ به کینۀ من کمر بست.
- ↑ اسب.
- ↑ به کسر حرف اول، به معناى اسب سفید است و در اینجا مراد، مطلق اسب مىباشد. ضمنا براى ضرورت شعرى باید در اینجا حرف اول را به فتحه خواند.
- ↑ نام دو ستارۀ نزدیک به قطب شمالى، در فارسى به دو برادران و دو برارو موسوم است.
- ↑ تذکرۀ مدینة الادب، محمد على مصاحبى نائینى (عبرت)، تهران، کتابخانه و موزه و مرکز اسناد مجلس شوراى اسلامى، چاپ اول، سال 1376، ج اول، ص 204 تا 207.