روشن اردستانى اصفهانى
روشن اردستانی اصفهانی (درگذشته 1305 ه.ق) از شعرای آیینی دورهی ناصری بود.
روشن اردستانى اصفهانى | |
---|---|
نام اصلی | ملا محمد صادق اردستانی |
پدر و مادر | محمد طاهر |
سبک نوشتاری | سبک عراقى |
زندگینامه
ملا محمدصادق «روشن» اردستانى فرزند محمدطاهر از شعراى بلندپایۀ دورۀ ناصرى به قدر کفاف تحصیل اخلاق و اوصاف پسندیده کرده، مردى عاشقپیشه، صافىاندیشه، باذوق و صفا، و خاطرش مایل به صحبت فضلا و عرفا بوده است.
آثار
روشن اردستانى، شیوۀ بیانى خود را وامدار سبک عراقى است. جاذبههاى شعرى روشن اردستانى به حدى است که خواص اهل ادب با چشم احترام به وى مىنگرند و شیفتگان ادب عاشورا نیز از دیرباز با اشعار پرشور و بلند عاشورایى او ارتباطى تنگاتنگ دارند. او علاوه بر اشعار بلند آیینى که در مناقب حضرات معصومین (ع) دارد، آثار او در قلمرو شعر عاشورا از بهترین و پرشورترین آثار ماتمى در زبان فارسى به شمار مىرود. ترکیب 27 بندى او در مراثى سالار شهیدان و شهداى کربلا که هر بند آن داراى یازده بیت است در شمار شیواترین و موفقترین ترکیببندهاى عاشورایى است، علاوه بر آن ترکیببند ماتمى دیگرى دارد در 13 بند به استقبال از محتشم کاشانى و چند قصیده و مثنوى عاشورایى دیگر که هر کدام از منزلت ادبى خاصى برخوردارند.
برگزیدۀ اشعار
به در کعبه، سحرگه من و دل دست زدیم | به امیدى که درین خانه کسى هست، زدیم | |
لاجرم دست ارادت به در پیر مغان | خادم کعبه چو در بر رخ ما بست زدیم | |
تا نگیرند پى خون کسى دامنمان | خویش را، بر صف پرهیزکنان مست زدیم | |
سنگ بر شیشۀ تقوا و، قدح از کف دوست | لب ساقى به لب جام چو پیوست، زدیم | |
زیر و بالا همه چون جلوهگه طلعت اوست | گه سراپرده به بالا و گهى پست زدیم | |
فال بىدولتى و، قرعۀ بدبختى خویش | رشتۀ الفت ما دوست چو بگسست، زدیم | |
آسمان کرد سیه روز و پریشان ما را | که چرا در خم گیسوى بتان دست زدیم؟ | |
بندۀ سرو چو از راه تو برخاست شدیم | گردن شمع چو در پیش تو بنشست زدیم | |
من و (روشن) اگر از خویش نرسیتم، ولى | دست در دامن آن کس که ز خود رست زدیم [۱] |
پنجمین بند از ترکیب 27 بندى او
شاهى که برگزیده ز کونین داورش | بر صدر قدر کرده به عزت مصدّرش | |
در عهد مهد، خدمت او کرده جبرئیل | پرورده در کنار به حرمت پیمبرش | |
بیرون ز درک و وهم و گمان است طینتش | خارج ز بحر کون و مکان است گوهرش | |
فردوس، قلعهاى است ز شاداب گلشنش | کونین، بقعهاى است ز آباد کشورش | |
بحرى است جاه او، که بود عرش ساحلش | فلکى است قدر او، که بود چرخ لنگرش | |
فرسوده قبهاى بود از خرگه جلال | این گوى تابناک منیر مدوّرش... | |
در بدو آفرینش عالم که امر کن | مىبست نقش گنبد نه توى اخضرش | |
دست قضا به خامۀ قدرت نوشته بود | توقیع «سید الشهدایى» به محضرش... | |
پیوسته مىکشید در آغوش، احمدش | همواره مىمکید لب روحپرورش | |
مىگفت: از من است حسین و، من از حسین | مىداد بوسه بر لب و دندان، مکررش... | |
هر روزه بهر کسب شرف، قدسیان عرش | گردند گرد قبه به سان کبوترش | |
خواندند از براى هدایت به سوى خویش | گمراه کوفیان ستمکار ابترش | |
در رفتن به کوفه، نمودند ناگزیر | از نامههاى محکم بیحد و بیمرش... | |
آورد از مدینه چو رو در دیارشان | بستند راه رجعت و، خستند خاطرش!... | |
جوید به هردو کون، توسل به آن جناب | (روشن) که هست نامه ز قطران سیهترش | |
دارد امید آنکه رهاند ز فیض عام | از تنگناى دوزخ و سوزنده آذرش [۲] |
اى اشک و آه! نوبت امداد و یارى است | اى ناله! وقت نوحه و فریاد و زارى است | |
اى دیده! خون ببار که گاه گرستن است | اى سینه! چاک شو که گه سوگوارى است | |
اى جان! به لب نیامدهاى، انتظار چیست؟! | وقت درنگ نیست، گه بیقرارى است | |
اى دل! هنوز خون نشدى، غیرتت کجاست؟! | این درد را که گفت: دوا، بردبارى است؟! | |
تنها برهنه ماند و نگفتى: چه ذلت است؟! | سرها به نیزه رفت و نپرسى: چه خوارى است؟! | |
هنگامۀ عزاى جگر گوشۀ رسول | شد گرم و، اشک از مژۀ خلق جارى است | |
آفاق، از مصایب او مىدهد خبر | حاجت کجا دگر به مصیبت نگارى است؟ | |
زخم خدنگ ماتم مظلوم کربلا | مرهمپذیر نیست، که بسیار کارى است | |
هر دیدهاى که از غم او اشکبار نیست | روز جزا، ذخیرۀ او: شرمسارى است | |
ماه محرم است و، بهار مصیبت است | بازت مگر به کار عزا انتظارى است؟ | |
برخیز و ساز قافلۀ اشک و آه کن | وز دود آه، روى جهان را سیاه کن [۳] |
9
بستند چون به سرور دین رهگذارها | کافر پیادگان و، ستمگر سوارها | |
آمادۀ شهید شدن گشت و، بازکرد | از پشت اشتران سبک سیر، بارها | |
پس خیمهها زدند به پهلوى یک دگر | شد هر یکى: قرارگه بیقرارها | |
انصار حق، ستاده در اطراف خیمهگه | مانند سروها به لب جویبارها | |
گفتا به همرهان که: درین دشت فتنهخیز | از خون من شکفته شود لالهزارها | |
هرکس که نیست مرد شهادت، برون برد | رخت حیات خویش ازین گیر و دارها | |
بىغیرتان، نموده بر آن شهریار پشت | کردند رو به جانب شهر و دیارها | |
یک یک، شکسته بیعت و برتافته عنان | تازان به دشتها و، گریزان به غارها | |
تنپروران، طریق سلامت گرفته پیش | ماندند گرد سرور دین، جاننثارها | |
شد آتش قتال، فروزان و اندر آن | شمشیرها زبانه زنان چون شرارها | |
قربانیان چو عازم قربان شدن، شدند | هریک براى دادن جان، قرعهاى زدند |
11
آمد چو سوى معرکه آن شیر ذو الجلال | شد جلوهگاه نور خدا، عرصۀ جدال | |
ز آن پیش کز نیام برآرد زبان تیغ | رفت این حدیث بر لب او با زبان حال | |
کاى کوفیان کافر و، اى شامیان شوم! | تا کى فشردهاید قدم در ره ضلال؟ | |
دارید بر نبى اگر اى قوم! اعتقاد | ماییم در زمانه نبى را عیال و آل | |
آب حلال گشته به ما، از چه رو حرام؟ | گردیده خون ما به شما از چه رو حلال؟ | |
باز و گشاد و بست زبان، تیغ برکشید | نشنید چون جوابى از ایشان درین سؤال | |
از برق تیغ و، حملۀ آن شیر بچه گشت | یک سرزمین ماریه از کشته مال مال | |
آخر ز تشنهکامى و، سنگینى زره | یکباره تنگ گشت بر او، عرصۀ مجال | |
آورد رو به سوى پدر با دهان خشک | وز چشم تر فشاند به رخ رشتۀ لئال | |
حال پسر چو شاه شهیدان نظاره کرد | با صد هزار انده و رنج و غم و ملال | |
مانند جان کشید در آغوش محکمش | بنهاد بر لبش لب و ،در کام خاتمش [۴] |
16
گفت: اى گزیده از همه عالم، خداىتان | بالاى عرش، برشده صیتِ وفاىتان | |
از رحمت خداى جهان گشت بىنصیب | سنگیندلى که کشت به تیغ جفاىتان | |
خوردند دشمنان خدا خونتان، ولى | باشد خداىتان بخدا خونبهاىتان | |
لبتشنه کشت دشمن و، جارى نمود دوست | صد جوى خون ز چشمۀ چشم از براىتان | |
زین غم که مانده پیکرتان بىکفن به خاک | چاک است جیب عالمیان در عزاىتان | |
دادید بر قضاى الهى رضا و، داد | خطى قضا که سرنکشد از رضاىتان | |
گردیده در عداوت من دشمنان دلیر | تا روزگار ساخته از من جداىتان | |
جان مىرود ز پیکرم، اما نمىرود | از خاطرم: محبت و، از سر: هواىتان | |
کردید ترک جان و، گذشتید از جهان | بادا جهان و جان جهانى فداىتان | |
تنها نمىگذارمتان اندرین سفر | مىآیم از طریق وفا، از قفاىتان | |
با کشتگان نمود چو این گفتگو تمام | با سوز دل به اهل وطن داد این پیام [۵] |
19
چون بر زمین قرار ز زین، شاه دین گرفت | عرش برین، قرار به روى زمین گرفت | |
نمرود عهد خویش که بادا عذاب بیش! | خنجر به قصد قتل جهانآفرین گرفت | |
گم کرد در سپهر چهارم، ره آفتاب | تا راه قتلگاه به پیش آن لعین گرفت | |
بالا چو کرد از پى آن کار، آستین | روح الامین ز شرم به رخ آستین گرفت | |
دیوانه گشت عالم و، انگشت بر دهان | پیر خرد ازین عمل سهمگین گرفت | |
بر حلق شه چو دشنۀ فولاد، بوسه داد | جا در میان جان رسول امین گرفت | |
از تن جدا نمود سر مهر افسرش | دیگر چه گویمت که چنان یا چنین گرفت | |
سلطان دین چو با جگر تشنه جان سپرد | آتش ز غصه در دل ماء معین گرفت | |
پیکان آه پردگیان شه انام | از خیمهگاه، راه سپهر برین گرفت | |
شد قیرگون چو روى جهان از ظلام شب | اهریمنى ز دست سلیمان، نگین گرفت | |
انگشترى، همین نه به سوداى دوست داد | انگشت نیز بر سر انگشترى نهاد؟ [۶] |
21
اى روزگار! خانۀ ظلمت خراب باد! | رویت سیاه و تیره چو پرّ غراب باد! | |
ارکان دین چو از ستمت گشت منقلب | دایم، مدار کار تو بر انقلاب باد! | |
آتش چو در سرادق سلطان دین زدى | کارت همیشه سوختن و التهاب باد! | |
از گردشت چو زورق آل على شکست | بنیاد هستى تو چو کشتى بر آب باد! | |
آلودهاى به خون خدا دست و آستین | دستت ز خون دیده دمادم خضاب باد! | |
کرده به اهل بیت نبى، ظلم بیحساب | شرمت ز روى شافع یوم الحساب باد! | |
کشتى کنار آب روان تشنهکامشان | خشکیده باد نهرت و، رودت سراب باد! | |
کندى ز باد حادثه بنیادشان ز جاى | بنیادت از هجوم [۷] حوادث خراب باد! | |
دادى عزیز فاطمه را جاى بر تراب | خصم تو: مصطفى و، عدو: بو تراب باد! | |
بردى به کوفه، پردگیانش چو بىحجاب | پیوسته آفتاب و مهت در حجاب باد! | |
گردید جسم جان جهان از تو بىروان | هم خسته باد جسمت و، هم آتشت به جان! [۸] |
27
(روشن)! بس است، دم دگر از این خبر مزن | بگذار این حدیث و به عالم شرر مزن | |
افلاک را، ز نالۀ آتشفشان مسوز | آفاق را، به یک دگر از چشم تر مزن | |
چندین نمک به زخم سماواتیان مپاش | آتش به جان جن و بشر این قدر مزن | |
جارى ز چشم مستمعان گشت جوى خون | زین بیش بر جراحتشان نیشتر [۹] مزن | |
دشمن به دوستان خدا کرد هرچه خواست | تهمت به روزگار و قضا و قدر مزن | |
دیگر مگو که: سوخت عدو خیمهگاهشان | بر جان خلق، آتش ازین بیشتر مزن | |
دیگر مگو چه کرد عبید اللّه زیاد؟ | بگذر ز کوفه، گام در آن بوم و بر مزن | |
از چوب خیزران و لب شاه دین مپرس | حرف از سر بریده و از طشت زر مزن | |
طرح تنور خولى بىآبرو مریز | آتش ازین مکالمه بر خشک و تر مزن | |
بنیاد صبر تعزیهداران ز جا مبر | یعنى: دم از خرابۀ بىبام و در مزن | |
چون عاجزى ز نوحهسرایى، خموش باش | بربند لب گفتن و، یک چند گوش باش [۱۰] |
بند ششم از ترکیب دوازدهبندى
صدر امم به خاک چو از صدر زین رسید | از خاکیان خروش به عرش برین رسید | |
شد منقلب زمانه و، شد مضطرب زمان | تا تیر کین به قلب امام مبین رسید | |
گردید که آفرینش از آن تیره گشت و تار | ز آن سرزمین به عرش جهانآفرین رسید | |
دستار عقل، از سر روح القدس فتاد | تا پیکر مقدس او بر زمین رسید | |
سیلاب اشک، خاست ز چشم جهانیان | توفان آن به عیسى گردون نشین رسید | |
دست ستم ز بس که شد از شش جهت بلند | زین خاک توده بر فلک هفتمین رسید | |
تاریک گشت روى جهان از غبار کفر | خنجر چو بر گلوى خداوند دین رسید | |
کفر یزید داشت اگر شبههاى، ازو | سرزد چو این عمل، به کمال یقین رسید | |
دشوار شد تحمل بار امانتش | آن دم که این خبر به رسول امین رسید | |
از هم گسست رشتۀ تألیف کاینات | تا کار شاه بر نفس واپسین رسید | |
صاحب عزا چو هست خداوند ذو الجلال | طوبى کسى که نیست دلش خالى از ملال [۱۱] |
13
(روشن)! بس است،عالم امکان خراب شد | جارى ز چشم عالمیان، خون ناب شد | |
(روشن)! بس است، گریه گلوى جهان گرفت | جانها به لب رسید و، جگرها کباب شد | |
(روشن)! بس است، بر فلک افتاد رخنهها | پیکان آه بس که بر این نه حجاب شد | |
(روشن)! بس است، از اثر دود آه خلق | تاریک، روى ماه و رخ آفتاب شد | |
(روشن)! بس است، شعلۀ این برق جانگداز | سرمایهسوز زندگى شیخ و شاب شد | |
(روشن)! بس است، دل سخنت سنگ را گداخت | فولاد را جگر ز رثاى تو آب شد | |
(روشن)! بس است بس که ز دلها خروش خاست | این طشت باژگونه پر از انقلاب شد | |
(روشن)! بس است، سوز دل و آب دیدهات | نیکوترین ذخیرۀ روز حساب شد | |
(روشن)! بس است، بر سر اولاد بو البشر | خاک، از شهادت خلف بو تراب شد | |
(روشن)! بس است، از غم آن شاه تشنهلب | صحرا، گرفت آتش و دریا، سراب شد | |
ظلمى چنین، زمانه به کس پیش [۱۲] ازین نکرد | دیگر جفا نداشت، از آن بیش ازین نکرد [۱۳] |
قصیدۀ عاشورایى
فلک! این قوم که زد غوطه به خون محرمشان | مىزنى زخم ستم چند به دل هر دمشان؟ | |
بانوان حرمى را که ملک محرم نیست | مىبرى خوار چرا در بر نامحرمشان؟ | |
گشته مهمان ز جفاى تو به آب دم تیغ! | خسروانى که طفیلى است همه عالمشان | |
تشنۀ آب فراتاند ز جور تو و، هست | تشنۀ خاک قدمگاه به جان زمزمشان | |
آه از حسرت این سلسله! کز جور یزید | بست از کینه به یک رشته عدو محکمشان | |
زد قضا عقدۀ غم بر دل زهراى بتول | از پریشانى گیسوى خم اندر خمشان | |
پسران پدرش را چون به خون زینب زار | غوطهور دید در آن دشت ز بیش و کمشان | |
برد با خود به سر نعش برادر به خروش | کودکان را، همه با نالۀ زیر و بمشان | |
گفت: اینک ز برت مىروم و، با دل ریش | دختران را، که نبینم پس ازین خرمشان | |
مىبرم همرهشان از سر نعش تو به شام | عمر کو تا به سر خاک تو بازآرمشان | |
از عطش گشته اگرچه لبشان خشک، ولى | دیدهاى هست ز بیداد فلک پرنمشان | |
نوجوانان که در اطراف تو غلتیده به خون | تا قیامت نرود از دل تنگم غمشان | |
تا دگر با دلشان سیل سرشکم چه کند؟ | گلرخانى که شد آزرده، تن از شبنمشان | |
خفته احباب تو با پیکر صد چاک به خاک | فرصتم نیست که بر زخم نهم مرهمشان | |
وه که این کوردلان چشم کنیزى دارند | از حریمى که بود جاریۀ مریمشان! | |
نتوان کرد بیان حال گروهى (روشن)! | کآسمان، جامه سیه ساخته در ماتمشان [۱۴] |
منابع
پینوشت
- ↑ همان، ص 6.
- ↑ همان، ص 519 تا 523.
- ↑ همان، ص 574 و 575.
- ↑ همان، ص 579.
- ↑ همان، ص 583.
- ↑ همان، ص 585 و 586.
- ↑ در متن به جاى این کلمه، (بهشت) آمده بود که تصحیح قیاسى شد.
- ↑ همان، ص 587 و 588.
- ↑ در متن (پیشتر) آمده بود که تصحیح قیاسى شد.
- ↑ همان، ص 592.
- ↑ همان، ص 597.
- ↑ در متن کلمۀ (بیش) آمده که تصحیح قیاسى شد.
- ↑ در متن کلمۀ (بیش) آمده که تصحیح قیاسى شد.
- ↑ همان، ص 616-617.