صفائى جندقى
صفائی جندقی (زاده 1236 در جندق- درگذشته 1314 در جندق) از شعراى آیینى مطرح در سدۀ سیزدهم و اوایل سدۀ چهاردهم هجرى بود.
احمد جندقى | |
---|---|
زادروز | 1236 ه.ق خور مرکز منطقۀ جندق و بیابانک |
پدر و مادر | یغماى جندقى و هما سلطان |
سبک نوشتاری | عراقى |
زندگینامه
میرزا احمد [۱] جندقى دومین فرزند یغماى جندقى [۲] است که در سال 1236 ه.ق درخور مرکز منطقۀ جندق و بیابانک به دنیا آمده است.مادر او هما سلطان از اهالى کاشان و از بستگان حاج ملا احمد نراقى -مجتهد جلیل القدر و پرآوازۀ شیعى- دومین همسر یغماى جندقى است. پدرش یغما، وی را به نام و تخلّص ملّا احمد نراقی که تخلّص «صفایی» داشت نامید. میرزا احمد تحصیلات مقدماتى را در زادگاهش فراگرفت و سپس در محضر پدر ادیب و برادر دانشمندش -میرزا اسماعیل هنر- به تکمیل معلومات خود پرداخت. صفائى جندقى پس از سفرهایى به سمنان و تهران، روستاى جندق را براى اقامت برگزید و تا پایان عمر در همان جا از راه کشاورزى و دامدارى به امرار معاش پرداخت. صفائى جندقى در مدت حیات خود چهار همسر برگزید و از آنان داراى 20 فرزند شد که برخى از آنان اهل ادب و هنر بودند: محمد حسن کیوان ملقب به عماد الشعراء[۳]، میرزا محمد حسین متخلص به «فرهنگ» و متولد 1269 ه.ق، میرزا ابو القاسم وفائى[۴] ادیب و خوشنویس و میرزا عبد الکریم[۵] که داراى ذوق ادبى و خط نسبتا خوش و خوانایى بوده و اغلب نسخههاى دیوان صفائى جندقى به خط اوست. محمد حسن کیوان، فرزند ارشد صفائى جندقى از جانب ظلالسلطان -حاکم اصفهان- به «عماد الشعراء» ملقب شده و در شعر از تخلص «خرد» استفاده مىکرده و منظومۀ هزار و یکشب او حاوى داستانهاى نو و ابتکارى است و همو در شمار نخستین شاعرانى است که براى کودکان نیز شعر مىسروده است. فرزند او میرزا فتح الله مشهور به «کیوان ثانى»[۶] از شاعران منطقۀ بیابانک بوده و در شعر «پرویز» تخلص مىکرده است. [۷]
آثار
صفائى جندقى از شعراى آیینى مطرح در سدۀ سیزدهم و اوایل سدۀ چهاردهم هجرى بود و دیوان چاپى او شامل غزلیات، انابتنامه، رباعیات انابیّه، رباعیات عاشقانه، مادّه تاریخها، مراثى عاشورایى در 114 بند، مثنوى «رقیهنامه» حاوى 315 بیت، نوحهها و ترجیعبند است که با تصحیح آقاى سید على آل داود توسط چاپ و انتشارات آفرینش در سال 1370 چاپ و منتشر شده است. همچنین مجموعهای از مراثی وی که در حدود 128 بند میباشد و به اقتفای محتشم کاشانی سروده در سال 1315 هجری در تهران چاپ شده است. او در سبک عراقى طبعآزمایى کرده و اشعارش ساده و دلنشین و عارى از پیچیدگىهاى لفظى و معنوى است. در میان آثار منظوم وى ترکیببند عاشورایى او که در 114 بند به تعداد سورههاى قرآن کریم سامان یافته، مشهور است و باقى اشعار او چندان اوج و منزلتى ندارد. «انابتنامۀ»او که حاوى نثر و نظم است حال و هواى نیایشى دارد و خواندنى است و برخى از غزلیات عاشورایى وى نیز شور و حال خاصى دارد. جندقى شهرت ادبى خود را مرهون ترکیب 114 بندى خود -در مراثى سالار شهیدان- است. ترکیببند عاشورایى صفائى جندقى علىرغم جاذبههایى که دارد، یکدست نیست؛ ولى داراى بندهاى ممتازى است که از دیرباز مورد عنایت شیفتگان ادب عاشورا قرار داشته است. خصوصا اولین و بیست و نهمین بند آنکه از آثار فخیم و ماندگار شعر عاشورا در زبان فارسى به شمار مىرود و الهامبخش شاعران آیینى در سرودن اشعار ماتمى است، و نوحههاى عاشورایى او نیز رهگشاى نوحهسرایان حسینى بوده و هست.
برگزیدۀ اشعار
بیمار کربلا به تن از تب، توان نداشت | تاب تن از کجا؟ که توان بر فغان نداشت | |
گر تشنگی ز پا نفکندش غریب نیست | آب آنقدر که دست بشوید ز جان نداشت | |
در کربلا کشید بلایی که پیش وهم | عرش عظیم طاقت نیمی از آن نداشت | |
ز آمد شدِ غم اسرا در سرای دل | جایی برای حسرت آن کشتگان نداشت | |
در دشت فتنهخیز که زان سروران، تنی | جز زیر تیغ و سایهی خنجر امان نداشت | |
این صید هم که ماند نه از باب رحم بود | دیگر سپهر، تیر جفا در کمان نداشت | |
یا کور شد جهان که نشانی ازو ندید | یا کاست او چنان که ز هستی نشان نداشت | |
از دوستانش آن همه یاری یقین نبود | وز دشمنان هم این همه خواری گمان نداشت | |
از بهر دوستان وطن غیر داغ و درد | میرفت سوی یثرب و هیچ ارمغان نداشت | |
تا شام هم ز کوفه در آن آفتاب گرم | جز سایهی سر شهدا سایبان نداشت | |
از یک شرار آه، چرا چرخ را نسوخت | در سینه آتش غم خود گر نهان نداشت؟ | |
وز یک قطار اشک چرا خاک را نشست | گر آستین به دیدهی گوهرفشان نداشت؟ [۸] |
بیمار کربلا به تن از تب، توان نداشت | تاب تن از کجا؟ که توان بر فغان نداشت | |
گر تشنگی ز پا نفکندش غریب نیست | آب آنقدر که دست بشوید ز جان نداشت | |
در کربلا کشید بلایی که پیش وهم | عرش عظیم طاقت نیمی از آن نداشت | |
ز آمد شدِ غم اسرا در سرای دل | جایی برای حسرت آن کشتگان نداشت | |
در دشت فتنهخیز که زان سروران، تنی | جز زیر تیغ و سایهی خنجر امان نداشت | |
این صید هم که ماند نه از باب رحم بود | دیگر سپهر، تیر جفا در کمان نداشت | |
یا کور شد جهان که نشانی ازو ندید | یا کاست او چنان که ز هستی نشان نداشت | |
از دوستانش آن همه یاری یقین نبود | وز دشمنان هم این همه خواری گمان نداشت | |
از بهر دوستان وطن غیر داغ و درد | میرفت سوی یثرب و هیچ ارمغان نداشت | |
تا شام هم ز کوفه در آن آفتاب گرم | جز سایهی سر شهدا سایبان نداشت | |
از یک شرار آه، چرا چرخ را نسوخت | در سینه آتش غم خود گر نهان نداشت؟ | |
وز یک قطار اشک چرا خاک را نشست | گر آستین به دیدهی گوهرفشان نداشت؟ [۹] |
اولین بند از ترکیب 114 بندى
1اى از ازل به ماتم تو در بسیط خاک | گیسوى شام باز و،گریبان صبح چاک | |
خود نام آسمان و زمین،آن چه اندر او | از نامۀ وجود چه باک ار کنند چاک؟ | |
تا جسم چاک چاک تو عریان به روى دشت | جان جهانیان همه زیبد به زیر خاک | |
ارواح،شاید ار همه قالب تهى کنند | تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک... | |
تخت زمین به جنبش اگر اوفتد،چه بیم؟ | رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک؟ | |
هم،آه سفلیان به فلک خیزد از زمین | هم،اشک علویان به سمک ریزد از سماک | |
خون تو آمده است امان بخش خون خلق | خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک؟! | |
تنها مقیم بارگهت،قلبنا لدیک! | سرها نثار خاک رهت،روحنا فداک!... | |
خاک سیه به فرق قدح خوارهاى،که فرق | نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک... | |
خوناب دل ز دیده(صفائى)بیا ببار | شرحى ز سرگذشت شهیدان کن آشکار [۱۰] |
2
باز از افق هلال محرم شد آشکار | بر چهر چرخ،ناخن ماتم شد آشکار | |
نى!نى!به قتل تشنهلبان از نیام چرخ | خون ریز خنجرى است که کم کم شد آشکار | |
یا برفراشت رایت ماتم دگر سپهر | و اینک طراز طرۀ پرچم،شد آشکار | |
یا از براى زخم شهیدان تشنهلب | از جیب مهر،نسخۀ مرهم شد آشکار... | |
دلها گشاید از مژه سیلاب لعل رنگ | از نوک ناوکى که درین دم شد آشکار | |
این ماه نیست،نعل مصیبت در آتش است | کز بهر داغ دودۀ آدم شد آشکار | |
صبح نشاط دشمن و،شام عزاى دوست | این سور ماتمى است که با هم شد آشکار | |
باز از نهاد نوحهسرایان،فراز و پست | آشوب رستخیز به عالم شد آشکار | |
آهم به چرخ رفت و،سرشکم به خاک ریخت | اکنون نتیجۀ دل پرغم شد آشکار | |
ز افغان سینه،ابر پیاپى پدید گشت | ز امواج دیده،سیل دمادم شد آشکار | |
آهم:شراره خیز و،سرشکم:ستارهریز | این آب و آتشى است که توام شد آشکار | |
نظم ستارگان مگر از یکدگر گسیخت! | یا اشک این عزاست که گردون ز دیده ریخت [۱۱] ؟ |
3
بست آسمان کمر چو به آزار اهل بیت | بگشود در زمین بلا،بار اهل بیت | |
بر یثرب و حرم دو جهان سوخت،تا فتاد | با کربلا و کوفه سروکار اهل بیت | |
روزى لواى آل على شد نگون،که زد | خرگه به صحن ماریه،سردار اهل بیت | |
ز آن کاروان جز آتش حسرت به جا نماند | چون کوچ کرد قافله سالار اهل بیت | |
لبتشنه جان سپرد،مگر برد دجله را | سیل سرشک دیدۀ خونبار اهل بیت؟ | |
دشمن ندانم آتش کین در خیام زد؟ | یا در گرفت ز آه شرربار اهل بیت؟! | |
گردون چرا نگون نشد آن دم که از حرم | شد بر سپهر،نالۀ زنهار اهل بیت؟ | |
از آتش سموم مخالف به کربلا | یک گل نماند در همه گلزار اهل بیت | |
بعد از برادران و عزیزان و همرهان | حسرت:سپاه و،آه:علمدار اهل بیت! | |
تشویش و خوف و واهمه:غمخوار بیکسان! | اندوه و رنج و حسرت و غم:یار اهل بیت! | |
زنجیر و غل و بند:نگهدار پور و دخت! | شمشیر و تازیانه:پرستار اهل بیت! | |
خاشاک دشت:مرهم اعضاى کشتگان! | خوناب چشم:شربت بیمار اهل بیت! | |
خفتى به خاک و خون تو و،در ماتمت ندید | جز خواب مرگ،دیدیدۀ بیدار اهل بیت | |
نگذاشت خصم سفله حجابى به هیچ وجه | جز گرد ماتم تو به رخسار اهل بیت! | |
این جور از سلالۀ آدم،زیاد بود | عُشرى از آن هم،از همه عالم زیاد بود [۱۲] |
4
تنها نه خاکیان به تو جیحون گریستند | در ماتم تو،جن و ملک خون گریستند | |
خاکم به سر،برآر سر از خاک و در نگر | تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند | |
چون سیل خون نشست زمین را؟که عرش و فرش | از حد و نظم و ضابطه،بیرون گریستند | |
تا از عطش کبود شدت لب،فرات و نیل | از رود دیده سیل جگرگون گریستند | |
تا بر سنان،سرت سوى گردون بلند شد | بر فرشیان،ملایک گردون گریستند | |
هر چند خود ز اهل زمین سرزد این عمل | افلاکیان بر اهل زمین خون گریستند... | |
بر تشنگان کشتۀ کوى تو،کاینات | از زخم کشتگان تو افزون گریستند | |
شد جیب روزگار به خون رشک لالهزار | خلقى ز بس به پهنۀ هامون گریستند... | |
شد این عزاى خاص چنان عام،تا به هم | هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند... | |
سوزند آفرینش اگر در غمت،سزاست | بر داغ ابتلاى تو این سوختن به جاست [۱۳] |
5
یک تیر از کمان حوادث برون نشد | کآن را قدر به سینۀ او رهنمون نشد! | |
در حیرتم که با همه سنگینى دلى،سپهر | از تاب آتش جگرش آب چون نشد؟ | |
آبى که بسته ماند بر اسباط مصطفى | در کام قبطیان ظلوم از چه خون نشد؟... | |
معمار هشت روضۀ مینو ز دست رفت | این طاق نه رواق چرا بیستون نشد؟... | |
با آنکه موج خون شهیدان به چرخ رفت | یا للعجب که روى فلک لالهگون نشد!... | |
گردون دون نگر،که به میدان کفر و دین | جز بر مراد مردم بیدین دون نشد | |
ظلمى که شد بر آل پیمبر،به هیچکس | از ابتداى خلق جهان تا کنون،نشد | |
سرى نهفتهاند درین،ورنه ز انبیا | یک تن به صد هزار بلا آزمون نشد.. | |
در حق یک تن،این همه جور و ستم چرا؟ | بر روى یک دل،این همه اندوه غم چرا؟ [۱۴] |
6
در داد تن به مرگ،چو کارش ز جان گذشت | بگذاشت پاى بر سر جان،وز جهان گذشت | |
آمد به حربگاه و،به هر گام ز اهل بیت | صد رستخیز عام بر آن ناتوان گذشت | |
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گریست | کآب از رکاب پر شد و خون از عنان گذشت... | |
دشمن،ز شق کمانى خود دست برنداشت | هر چند تیر نالۀ وى ز آسمان گذشت | |
از تاب زخم و،کوشش حرب و،غم حریم | جان ناگذشته از سر تن،تن ز جان گذشت! | |
و آن گه به روى خاک درافتاد و،کار او | از گرز و تیغ و دشنه و تیر و سنان گذشت | |
در موج اشک و خون گلو،تشنه جان سپرد | وز پیش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت | |
برق ستیزه،خشک و ترش برگ و بار سوخت | بر یک بهار گلشن او،صد خزان گذشت... | |
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنهکام | با آنکه موج اشک زنان از میان گذشت | |
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید | بفشرد پاى و،بر سر خود هم قلم کشید [۱۵] |
7
بیمار کربلا،به تن از تب توان نداشت | تاب تن از کجا؟که توان بر فغان نداشت | |
گر تشنگى ز پا نفکندش،غریب نیست | آب آن قدر که دست بشوید ز جان نداشت | |
در کربلا کشید بلایى،که پیش وَهْم | عرش عظیم طاقت نیمى از آن نداشت | |
ز آمدْ شدِ غم اسرا در سراى دل | جایى براى حسرت آن کشتگان نداشت | |
جامى به کام تفتۀ طفلان از آن نریخت | کاو غیر اشک در نظر آبى روان نداشت | |
در دشت فتنه خیز،کز آن سروران تنى | جز زیر تیغ و سایۀ خنجر امان نداشت؛ | |
این صید هم که ماند نه از باب رحم بود | دیگر سپهر،تیر جفا در کمان نداشت | |
یا کور شد جهان،که نشانى ازو ندید | یا کاست او چنان،که ز هستى نشان نداشت... | |
از بهر دوستان وطن،غیر داغ و درد | مىرفت سوى یثرب و،هیچ ارمغان نداشت | |
تا شام هم،ز کوفه در آن آفتاب گرم | بر فرق جز سر شهدا،سایبان نداشت | |
از یک شرار آه،چرا چرخ را نسوخت؟ | در سینه،آتش غم خود گر نهان نداشت... | |
چون مرغ سربریده و،چون صید خورده تیر | جان از حیات:سرد و،دل از زندگیش:سیر [۱۶] |
8
در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار | چون نامه:روسیاهم و چون خامه:شرمسار | |
آن داستان کجا و،کجا این بیان سست؟ | از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار | |
این امر ناصواب که شد وضع در زمین | تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار | |
هر صبح و شام گه ز فلق،گاه از شفق | گردون به بر لباس غضب پوشد آشکار | |
روح القدس،هر آینه با صد هزار چشم | تا حشر گرید از غم این کشته،زار زار | |
در سوگ این ستم زده،فرزند مام دهر | هر شام گیسوان کند از مویه تار تار | |
دهقان،به فرق سنبل و ریحان بهار و دى | خاک سیاه ریزد ازین غصه بار بار... | |
کاش،آبیار ابر به دامان دشت و کوه | سیلاب خون روانکند از چشم جویبار... | |
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر،سپهر | انجم به جاى دامن گوهر کند نثار | |
یک نم،به چشم دجله و شط آب شرم نیست | خشکیدى ادنه ز آتش خجلت سرابوار | |
آمد خزان،بهار جوانان هاشمى | یا رب دگر مباد خزان را ز پى بهار! | |
آویزدت به دامن دل خارهاى غم | روزى اگر به خاک شهیدان کنى گذار | |
بر حصیر ذلت و،جن بر سریر جاه | از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه؟ [۱۷] |
9
گیتى پس از تو دایرهاش بىمدار باد | افلاک:با درنگ و،زمین:بیقرار باد | |
تا تلخ شد زبان به دهان تو از عطش | شهد و شکر به کام جهان ناگوار باد | |
از حسرت تو،شربت تسنیم و سلسبیل | غلمان و حور را به دهان زهرمار باد | |
با وصف تشنهکامىات اندر کنار شط | جارى به دجله،خون دل از چشمهسار باد... | |
تا پود و تار جسم تو،پامال پهنه گشت | موجود را،گسسته ز هم پود و تار باد | |
رفع عطش چو از تو نشد،جاودان چه سود | کز اشک دیده دامن ما جویبار باد... | |
ز اندیشۀ حدیث تو هر دل که وارهید | محصور حکم حادثۀ روزگار باد | |
بر هر تنى که سوگ تو ناسازگار شد | فرسودۀ زمانۀ ناسازگار باد | |
گر در غمت ندیده(صفائى)دوام عیش | مفتون این سراچۀ ناپایدار باد | |
چشم شفاعت ار ز تو دارد به دیگرى | دور از جوار رحمت پروردگار باد | |
شاها!به خویشم،از همه کس بىنیاز خواه | در حشرم،از شفاعت خود سرفراز خواه [۱۸] |
10
در سوگ این ستمزدگان بحر و برگریست | هرچَ [۱۹] اندر آسمان و زمین،خشک و تر گریست | |
آن شب،زمین به خوارىشان سختتر گداخت | آن شب،زمان به زارىشان زارتر گریست | |
کاندر خرابه،دختر خردش رقیه نام | چون شمع صبح،از سر شب تا سحر گریست | |
از شور گریهاش،همه بینا و کور سوخت | از سوز نالهاش،همه شنوا و کر گریست... | |
شمعى به بزم ماتمیان،همچو او نسوخت | چندان که غرق اشک فتد تا کمر،گریست | |
چون مرغ نیم کشتۀ گم کرده آشیان | بر پاى دام حادثه،سر زیر پر گریست... | |
نَز [۲۰] زخم ناى و آبلۀ پاى و طعن نى | نز رنج راه و سختى طول سفر گریست | |
بهر پدر نه در به درىهاى خویش بود | هرچَ اندر آن خرابۀ بىبام و در گریست | |
ز اندیشۀ مدارِ وى،آن روز شمس سوخت | در فکرت حیات وى،آن شب قمر گریست | |
دردا که این قضیه هنوز است ناتمام | چندان که بختم از تف دل باز مانده خام [۲۱] |
تضمین غزل سعدى
آه کزین سفر نشد جز تب و تاب حاصلم | داد ز سعد روشنم!واى زِ بختِ مقبلم | |
رخت کجا کشم؟کزین غایله خیز منزلم | {{{2}}} | |
(بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم) | (مىرود و نمىرود ناقه به زیر محملم) | |
کى خبرش ز حال من پاى نرفته در گلى؟ | لطمۀ موج غم بود رنج فزاى هر دلى | |
عیش کند چو آدمى،رخت کشد به ساحلى | {{{2}}} | |
(بار بیفکند شتر چون برسد به منزلى) | (بار دل است همچنان،ور به هزار منزلم!) | |
حسرت زلف قاسمام برد ز تاب تن،گرو | سنبل جعد اکبرم،حسرت کهنه ساخت نو | |
دل که اسیر سلسله،تن نرود به تاز و دو | {{{2}}} | |
(اى که مهار مىکشى!صبر کن و سبک مرو) | (کز طرفى،تو مىکشى وز طرفى سلاسلم) | |
اى ز سپهر سختکین،تشنۀ دشت ابتلا | وى ز زمین سستپى،غرقۀ قلزم فنا | |
خفته به خاک کربلا،کشته:تو و اسیر:ما | {{{2}}} | |
(بار کشیدۀ جفا،پرده دریدۀ وفا) | (راه ز پیش و،دل ز پس،واقعهاى است مشکلم!) | |
در غمت،آه سینه را این تب و تاب کى شود؟ | دیدۀ اشکبار را،لجّه:سراب کى شود؟ | |
رفتم و،طلعت تو را هجر نقاب کى شود؟ | {{{2}}} | |
(معرفت قدیم را،بعد:حجاب کى شود؟) | (گرچه به شخص غایبى،در نظرى مقابلم) | |
در طلب تو،از ازل چشم و دلم به چار سو | گشته زبان به گفتگو،رفته نظر به جستجو | |
تا ابدم نهان و فاش از پى توست راى و رو | {{{2}}} | |
(آخر قصد من تویى،غایت جهد و آرزو) | (تا نرسم،ز دامنت دست امید نگسلم) | |
تا سر تو جدا ز تن،سر به بدن:وبال من | بعد تو انتساب جان،موجب انفعال من | |
یاد تو از روان من،نام تو از مقال من | {{{2}}} | |
(ذکر تو از زبان من،فکر تو از خیال من) | (چون برود؟که رفتهاى در رگ و در مفاصلم) | |
اى که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق | وى که به سوگت،آهِ من برده از آسمان سبق | |
گر نظرى کنى به من،برگذرم ز نُه طبق | {{{2}}} | |
(ور گذرى کنى،کند کشتۀ صبر من ورق) | (ور نکنى،چه بردهد بیخ امید باطلم؟) | |
جنبش مهر را همى دیگ سکون جدا پزم | آتش هجر را جدا دست به لب فراگزم | |
یک دل و داغ چند تن؟!آه چنین کجا سزم | {{{2}}} | |
(داروى درد شوق را با همه علم،عاجزم) | (چارۀ کار عشق را با همۀ عقل،جاهلم) | |
چند(صفایى)از غمش دست ملال بر دلى؟ | وز مژۀ محیط زا،پاى نشاط در گلى؟ | |
گویى اگرچه حاصلى نیست مرا ازین،ولى | {{{2}}} | |
(سنت عشق(سعدیا!)ترک نمىکنم،بلى) | (کى ز دلم بدر رود خوى سرشته در گلم؟) [۲۲] |
تضمین غزل سعدى
دیدى آخر که فلک ریخت چه خاکى بر سرم؟ | کز سر نعش تو باید نگران درگذرم | |
اینک از کوى تو پیش آمده راه سفرم | {{{2}}} | |
(مىروم،وز سر حسرت به قفا مىنگرم) | (خبر از پاى ندارم که زمین مىسپَرم) | |
چون روم من که ز غم جان و دلم مىپیچد | چون سلیم این تن طاقت گسلم،مىپیچد | |
وز سرشک مژگان پا به گلم مىپیچد | {{{2}}} | |
(پاى مىپیچم و،چون پاى دلم مىپیچد) | (بار مىبندم و،از بار فروبستهترم) | |
گاه صد لجّه خون ز اشک غماندوز کنم | گاه صد مشعله از نالۀ دلدوز کنم | |
صبح:خون گریم و شام:آه فلک سوز کنم | {{{2}}} | |
(وه که گر بر سر کوى تو شبى روز کنم) | (غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم) | |
دل به جان آمد و،تن در غم هجران اجل | خرّم آن دم که زنم چنگ به دامان اجل | |
شاید ار بعدِ تو باشم همه،جویانِ اجل | {{{2}}} | |
(چه کنم؟دست ندارم به گریبان اجل) | (تا به تن در غم تو پیرهن جان بدرم) | |
چشم،یک چشم زد ار جانب ما باز کنى | با اسیران همه یک لحظه سخن ساز کنى | |
و آن گه از حالت من پرسشى آغاز کنى | {{{2}}} | |
(هر نوردى که ز طومار غمم باز کنى) | (حرفها بینى آلوده به خون جگرم) | |
ناقه را پا به گل،از قطرۀ دریا زایم | باز دشمن برد از کوى توام،چون پایم! | |
روى در راه و،به بالین تو محکم رایم | {{{2}}} | |
(به قدم رفتم و،ناچار به سر،بازآیم) | (گر به دامن نرسد دست قضا و قَدرم) | |
برد تا ذلّ غیاب تو ز دل عزّ شهود | داد بر باد عدم یاد توام خاک وجود | |
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود | {{{2}}} | |
(آتش هجر ببرد آب من خاکآلود) | (بعد ازین،باد به گوش تو رساند خبرم) | |
تا تو را غنچۀ کام از دم پیکان بر رُست | همه اسباب شکست دل ما،گشت درست | |
رشتۀ زندگى از مرگ تو،سخت آمد سست | {{{2}}} | |
(خاک من،زنده به تأثیر هواى لب توست) | (سازگارى نکند آبوهواى دگرم) | |
سوخت در آتش دل،یاد برت خرمن من | برو سیل مژه برتاب رخت گلشن من | |
نخل بالاى تو،انگیخته گرد از تن من | {{{2}}} | |
(خار سوداى تو،آویخته در دامن من) | (شرمم آید که به اطراف گلستان نگرم) | |
گر بدین دیده ز دیدار تو واخواهم ماند | لیک دل بر سر خاک تو به جا خواهم ماند | |
چون(صفائى)کىات از قید رها خواهم ماند؟ | {{{2}}} | |
(گر به دورىّ سفر،از تو جدا خواهم ماند) | (تو چنان دان که همان سعدى کوته نظرم) [۲۳] |
منابع
پی نوشت
- ↑ صفائى.
- ↑ 1276-1196.
- ↑ 1260-1325.
- ↑ متولد 1283 ه.ق.
- ↑ متولد 1296 ه.ق.
- ↑ متوفاى 1332 ه.ق.
- ↑ دیوان اشعار صفائى جندقى،با تصحیح و مقدمۀ سید على آل داود، چاپ و انتشارات آفرینش،تهران 1370.
- ↑ برگرفته از مجموعه مراثی صفایی جندقی که به سال 1315 ه. ش به وسیلهی اسداله محبون جندقی چاپ شده است.
- ↑ برگرفته از مجموعه مراثی صفایی جندقی که به سال 1315 ه. ش به وسیلهی اسداله محبون جندقی چاپ شده است.
- ↑ همان،ص 273 و 274.
- ↑ همان،ص 274.
- ↑ همان،ص 275-276.
- ↑ همان،ص 276.
- ↑ همان،ص 283.
- ↑ همان،ص 291.
- ↑ همان،ص 293.
- ↑ همان،ص 314.
- ↑ همان،ص 329 و 330.
- ↑ هرچه.
- ↑ نه از.
- ↑ همان،ص 346.
- ↑ همان،ص 412 و 413.
- ↑ همان،ص 415 و 416.