سعید بیابانکی
سعید بیابانکی شاعر معاصر ایرانی است. وی یکی از شاعران خوشذوق و غزل سرای امروز است که در قالبهای دیگر شعری نیز طبع آزمایی کرده است.
سعید بیابانکی | |
---|---|
زادروز | 1346ه.ش اصفهان |
کتابها | «رد پایی در برف»،«نیمی از خورشید» |
دربارهی شاعر
سعید بیابانکی به سال 1346 ه. ش در خمینی شهر اصفهان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آن شهر گذراند، و در رشتهی مهندسی کامپیوتر دانشگاه اصفهان فارغ التحصیل شد.
از سال 1364 هجری به اهالی آبادی سر سبز شعر و ادب پیوست و آثارش در صفحات ادبی مطبوعات کشور به چاپ رسیده است. خود میگوید: «رشد اولیهی شعر را مدیون انجمن ادبی سروش خمینی شهر که محفلی سرشار از صفا و خالی از کینه بود میدانم و رشد ثانویهی خود را در فضای دانشگاه حس میکنم».
از وی تاکنون دو مجموعه شعر با نام «رد پایی در برف» و «نیمی از خورشید» چاپ و منتشر شده است.
اشعار
اسبهای بیرکاب:
پر برمیدارد امشب آفتاب از نیزهها | میدمد یک آسمان خورشید تاب از نیزهها | |
میشناسی این همه خورشید خونآلود را | آه، ای خورشید زخمی رخ متاب از نیزهها | |
کهکشان است این بیابان چون که امشب میدمد | ماهتاب از خیمهها و آفتاب از نیزهها | |
ریگ ریگش هم گواهی میدهد روز حساب | کاین بیابان خورده زخم بیحساب از نیزهها | |
یالهایی سرخ و تنهایی به خون غلطیده است | یادگار اسبهای بیرکاب از نیزهها | |
آرزوی آب هم این جا عطش نوشیدن است | خواهد آمد العطشها را جواب از نیزهها | |
باز هم جاری است امشب رودرود از سینهها | بس که میآید صدای آبآب از نیزهها | |
گرچه این موجموج تشنگیها جاری است | میتراود چشمهچشمه شعر ناب از نیزهها [۱] |
سپیدار:
عشق هر روز به تکرار تو برمیخیزد | اشک هر صبح به دیدار تو برمیخیزد | |
ای مسافر به گلاب نگهم خواهم شست | گرد و خاکی که ز رخسار تو برمیخیزد | |
مگر ای دشت عطش نوش گناهی داری | کآسمان نیز به انکار تو برمیخیزد؟ | |
تو به پا خیز و بخواه از دل من برخیزد | حتم دارم که به اصرار تو برمیخیزد | |
شعری خوانم و یک دشت، غم و آهن و آه | از گلوی تر نیزار تو برمیخیزد | |
مگر آن دست چه بخشید به آغوش فرات | که از آن بوی علمدار تو برمیخیزد | |
پاس میدارمت ای باغ که هر روز بهار | به تماشای سپیدار تو برمیخیزد | |
ای که یک قافله خورشید به خون آغشته | بامداد از لب دیوار تو برمیخیزد | |
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم | عشق هر روز به تکرار تو برمیخیزد [۲] |
عصر عاشورا (1):
دشت میبلعید کمکم، پیکر خورشید را | بر فراز نیزه میدیدم سر خورشید را | |
آسمان گوتا بشوید با گلاب اشکها | گیسوان خفته در خاکستر خورشید را | |
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند | پیکر از بوریا عریانتر خورشید را | |
چشمهای خفته در خون شفق را واکنید | تا ببینید کهکشان پرپر خورشید را | |
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود | کاروان میبرد نیم دیگر خورشید را | |
آه اشترها چه غمگین و پریشان میروند | بر فراز نیزه میبینم سر خورشید را [۳] |
عصر عاشورا (2):
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود | آن سوی دشت، حادثه چشم انتظار بود | |
فرصت نداشت جامهی نیلی به تن کند | خورشید سر برهنه لب کوهسار بود | |
گویی به پیشواز نزول فرشتهها | صحرا پر از ستارهی دنبالهدار بود | |
میسوخت در کویر، عطشناک و روزهدار | نخلی که از رسول خدا یادگار بود | |
نخلی که از میان هزاران هزار فصل | شیواترین مقدّمهی نوبهار بود | |
شن بود و باد، نخل شقایق تبار عشق | تندیس واژگون شدهای در غبار بود | |
میآمد از غبار، تبآلود و شرمسار | آشفته یال و شیههزن و بیقرار بود | |
بیرون دوید دختر زهرا ز خیمهگاه | برگشته بود اسب، ولی بیسوار بود [۴] |
منابع
- دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1627-1628.