صباحی بیدگلی
|
نام اصلی
|
حاجی سلیمان کاشانی
|
زادروز
|
سال ۱۱۷۹ ه. ق. قریه بیدگل، کاشان
|
مرگ
|
سال ۱۲۳۸ ه. ق. قریه بیدگل کاشان
|
کتابها
|
دیوان اشعار
|
تخلص
|
صباحی
|
صباحی بیدگلی از شعرای قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم هجری و از شعرای دورهی بازگشت ادبی است که به سبک شعرای قدیم شعر میسرودهاست.
زندگینامه
حاجی سلیمان کاشانی متخلّص به «صباحی» و از اهالی قریهی بیدگل ۱۲ کیلومتری شمال شرقی کاشان است که در تمام عمر در همین محل اقامت داشت. پدرش در زمان کودکی وی درگذشت و صباحی تحت تربیت مادر خود بزرگ شدهاست. تحصیلات صباحی معلوم نیست در کجا و در نزد که صورت گرفتهاست، اما به طور یقین در همان ایّام جوانی به زبان عرب، علوم ادب، احادیث، اخبار، نجوم و ریاضی احاطه داشته و وسعت اطلاع او درین علوم در اشعاری که مؤلف آتشکده در زمان جوانی وی از او ضبط کرده، به خوبی آشکار است. امرار معاشش از طریق زراعت در همان قریهی بیدگل بودهاست. از عواید زراعت ثروت و استطاعتی یافته و به زیارت بیتاللّهالحرام توفیق یافتهاست.
صباحی در عصر امرای زندیه بوده و با آنان ارتباط داشته و آنها را مدح گفتهاست. با هاتف اصفهانی و شهاب و آذر بیگدلی معاصر و معاشر بوده، بعد از زندیان مدّاح آغامحمدخان قاجار و استاد و ممدوح ملکالشعرا فتحعلی خان صبای کاشانی بود.
وفات او به سال ۱۲۰۷ ه. ق میباشد و مقبرهاش در قبرستان غربی بیدگل است.[۱]
آثار
سبک شعر صباحی سبک شعرای عراقی است که خود نیز اهل آنجا بودهاست. قصاید وی دارای طرزی خاص و در غزلیات او لطف و سوز و سادگی مخصوص دیده میشود. دیوانش شامل قصاید، ترکیببند، غزلیات، مراثی و رباعیات است. او در مرثیهسرایی مهارت خاص داشت. صباحی در رثای حضرت سیّدالشهدا(ع) ترکیببندی به تقلید از محتشم کاشانی دارد که از استادی وی حکایت میکند و بر تمام ترکیببندهایی که بعد از محتشم ساخته شده مزیّت دارد.
اشعار
شعر ۱
مراثی حضرت ابا عبد اللّه الحسین (ع):
افتاد شامگه به کنار افق نگون |
|
خور [۲] چون سر بریده ازین طشت واژگون [۳] |
افکند چرخ مغفر [۴] زرّین و از شفق |
|
در خون کشیده دامن خفتان [۵] نیلگون |
اجزای روزگار ز بس دید انقلاب |
|
گردید خاک بیحرکت، چرخ بیسکون |
کَند امّهات اربعه [۶] ز آبای سبعه [۷] دل |
|
گفتی خلل فتاد به ترکیب کاف و نون |
آمادهی قیامت موعود هرکسی |
|
کایزد وفا به و عهده مگر میکند کنون؟ |
گفتم محرّم است و نمود از شفق ملال |
|
چون ناخنی که غمزده آلایدش به خون |
یا گوشواره [۸] ای که سپهرش ز گوش عرش |
|
هرساله در عزای شه دین کند برون |
یا ساغری است پیش لب آورده آفتاب |
|
بر یاد شاه تشنه لبان کرده سرنگون |
جان امیر بدر [۹] و روان شه حُنَین [۱۰] |
|
سالار سروران سر از تن جدا حسین |
شعر ۲
افتاد رایت صف پیکار کربلا |
|
لب تشنه صید وادی خونخوار کربلا |
آن روز، روز آل علی تیره شد که تافت |
|
چون مهر از سنان، [۱۱] سر سردار کربلا |
پژمرد غنچهی لب گلگونش از عطش |
|
وز خونش آب خورد، خس و خار کربلا |
لَخت جگر [۱۲] نوالهی [۱۳] طفلان بیپدر |
|
وز آب دیده
شربت بیمار کربلا |
ماتم فکند رحل اقامت دمی که خاست |
|
بانگ رحیلِ قافله سالار کربلا |
شد کار این جهان ز روی آشفته تا مگر |
|
در کار آن جهان چه کند کار کربلا؟ |
گویم چه سرگذشت شهیدان که دست چرخ |
|
از خون نوشته بر در و دیوار کربلا |
افسانهای که کس نتواند شنیدنش |
|
یا رب بر اهل بیت چه آمد ز دیدنش |
شعر ۳
چون شد بساط آل نبی در زمانه طی |
|
آمد بهار گلشن دین را زمان دی [۱۴] |
یثرب [۱۵] به باد رفت به تعمیر ملک شام |
|
بطحا خراب شد به تمنّای ملک ری [۱۶] |
سرگشته بانوان حرم گِرد شاه دین |
|
چون دختران نعش [۱۷] به پیراهن جُدی [۱۸] |
نه مانده غیر او کسی از یاوران قوم |
|
نه زنده غیر او تنی از همرهان حَی [۱۹] |
آمد به سوی مقتل و بر هرکه میگذشت |
|
میشست ز آب دیده غبار از عِذار وی |
بنهاد رو به روی برادر که یا اخا |
|
در برکشید تنگ پسر را که یا بُنَی [۲۰] |
غمگین مباش آمدمت اینک از قفا [۲۱] |
|
دل شاد دار میرسمت این زمان ز پی |
آمد به سوی معرکه آنگه زبان گشود |
|
گفت این حدیث و خون دل از آسمان گشود |
شعر ۴
منسوخ شد مگر به جهان ملّت نبی [۲۲] |
|
یا در جهان نماند کس از امّت نبی؟ |
ما را کشند و یاد کنند از نبی مگر |
|
از امّت نبی نبود ملّت نبی |
حقّ نبی چگونه فراموش شد چنین؟ |
|
نگذشته است آنقدر از رحلت نبی |
اینک به خون آل نبی رنگ کردهاند |
|
دستی که بود در گرو بیعت نبی |
یا رب تو آگهی که رعایت کسی نکرد |
|
در حقّ اهل بیت نبی حرمت نبی |
این ظلم را جواب چه گویند روز حشر؟ |
|
بر کوفیان تمام بود حجّت نبی |
ما را چو نیست دست مکافات، داد ما |
|
گیرد ز خصم، حکم حق و غیرت نبی |
بس گفت این حدیث و جوابش کس نداد |
|
لب تشنه کرد کوشش و آبش کس نداد |
شعر ۵
چون تشنگی عنان ز کف شاه دین گرفت |
|
از پشت زین قرار به روی زمین گرفت |
پس بیحیایی، آه که دستش بریده باد |
|
از دست داد دین و سر از شاه دین گرفت |
داغ شهادت علی، ایّام تازه کرد |
|
از نو جهان عزای رسول امین گرفت |
بر طشت مجتبی جگر پارهپاره ریخت |
|
پهلوی حمزه چاک ز مضراب [۲۳] کین گرفت |
هم پای پیل خاک حرم را به باد داد [۲۴] |
|
هم اهرمن ز دست سلیمان نگین گرفت [۲۵] |
از خاک، خون ناحق یحیی گرفت جوش |
|
عیسی ز دار راه سپهر برین گرفت |
گشتند انبیا همه گریان و بو البشر [۲۶] |
|
بر چشم تر ز شرم نبی، آستین گرفت |
کردند پس به نیزه سری را که آفتاب |
|
از شرم او نهفت رخ زرد در نقاب |
شعر ۶
شد بر سِنان چو سر شاه تاجدار |
|
افگند آسمان به زمین تاج زرنگار |
افلاک را ز سیلی غم شد کبود روی |
|
آفاق را ز اشک شفق سرخ شد کنار |
از خیمهها ز آتش بیداد خصم رفت |
|
چون از درون خیمگیان بر فلک شرار |
عریان تن حسین و به تاراج داد چرخ |
|
پیراهنی که فاطمهاش رشته پود و تار |
نگرفت غیر بند گران دست او کسی |
|
آن ناتوان کز آل عبا ماند یادگار |
رخها به خون خضاب و عروسان اهل بیت |
|
گشتند بیحجاب به جمّازه [۲۷] ها سوار |
آن یک شکسته خار اسیرش بر جگر |
|
این یک نشسته گرد یتیمش بر عِذار |
کردند رو به کوفه پس آنگه ز خیمهگاه |
|
وین خیمهی کبود شد از آهشان سیاه |
شعر ۷
چون راهشان به معرکهی [۲۸] کربلا فتاد |
|
گردون به فکر سوزش روز جزا فتاد |
اجزای چرخ منتظم از یکدگر گسیخت |
|
اعضای خاک متصل از هم جدا فتاد |
تابان به نیزه رفت سر سروران ز پیش |
|
جمّازههای پردگیان [۲۹] از قفا فتاد |
از تندباد حادثه دیدند هر طرف |
|
سروی به سر درآمد و نخلی ز پا فتاد |
مانده بهر طرف نگران چشم حسرتی |
|
در جستجوی کشتهی خود تا کجا فتاد |
ناگه نگاه پردگی حجلهی بتول |
|
بر پارهی تنِ علی مرتضی فتاد |
بیخود کشید نالهی «هذا اخی» چنان |
|
کز نالهاش به گنبد گردون صدا فتاد |
پس کرد رو به یثرب و از دل کشید آه |
|
نالان به گریه گفت ببین یا محمداه |
شعر ۸
این رفته سر به نیزهی اعدا حسین تست |
|
این مانده بر زمین تنِ تنها حسین تست |
این آهوی حرم که تن پارهپارهاش |
|
در خون کشیده دامن صحرا حسین تست |
این پر کشیده مرغ همایون به سوی خلد |
|
کش [۳۰] پر ز تیر رسته بر اعضا حسین تست |
این سر بریده از ستم زال روزگار [۳۱] |
|
کز یاد برده ماتم یحیی حسین تست |
این مهر مُنکسِف [۳۲] که غبار مصیبتش |
|
تاریک کرده چشم مسیحا، حسین تست |
این ماه منخسف [۳۳] که بر او ز اشک اهل بیت |
|
گویی گسست عِقد ثریّا [۳۴] حسین تست |
این لالهگون عمامه که در خلد بهر او |
|
معجر [۳۵] کبود ساخته زهرا، حسین تست |
اندک چو کرد دل تهی از شکوه با رسول (ص) |
|
گیسو گشود و دید سوی مرقد بتول |
شعر ۹
کای بانوی بهشت بیا حال ما ببین |
|
ما را به صد هزار بلا، مبتلا ببین |
در انتظار وعدهی محشر چه ماندهای؟ |
|
بگذر به ما و شور قیامت به پا ببین |
بنگر به حال زار جوانان هاشمی |
|
مردانشان شهید و زنان در عزا ببین |
آن گلبنی که از دم روح الامین شکفت |
|
خشک از سموم [۳۶] بادیهی کربلا ببین |
آن سینهای که مخزن علم رسول بود |
|
از شست [۳۷] کین نشانهی تیر بلا ببین |
آن گردنی که داشت حمایل [۳۸] ز دست تو |
|
چون بسملش بریدهی تیغ از قفا ببین |
با این جفا نیند [۳۹] پشیمان، وفا نگر |
|
با این خطا زنند دم از دین، حیا ببین |
لختی چو داد شرح غم دل مادرش |
|
آورد رو به پیکر پاک برادرش |
شعر ۱۰
کای جان پاک بیتو مرا جان به تن دریغ |
|
از تیغ ظلم کشته تو و زنده من، دریغ |
عریان چراست این تن بیسر مگر بود |
|
بر کشتگان آل پیمبر کفن دریغ |
شیر خدا به خواب خوش و کرده گرگ چرخ |
|
رنگین به خون یوسف من پیرهن دریغ |
خشک از سموم حادثه گلزار اهل بیت |
|
خرم ز سبزه دامن ربع [۴۰] و دمن [۴۱] دریغ |
آل نبی غریب و به دست ستم اسیر |
|
آل زیاد کامروا در وطن دریغ |
کرد آفتاب یثرب و بطحا غروب و تافت |
|
شِعری [۴۲] ز شام باز و سهیل [۴۳] از یمن دریغ |
غلطان ز تیغ ظلم، سلیمان به خاک و خون |
|
در خون او حنا به کف اهرمن دریغ |
گفتم ز صد یکی به تو حال دل خراب |
|
تا حشر ماند بردل من حسرت جواب |
شعر ۱۱
چون بیکسان آل نبی دربهدر شدند |
|
در شهر کوفه نالهکنان نوحهگر شدند |
سرهای سروران همه برنیزه و سنان |
|
در پیش روی اهل حرم جلوهگر شدند |
از نالههای پردگیان ساکنان شهر |
|
جمع از پی نظاره بهر رهگذر شدند |
بیشرم امّتی که نترسیده از خدا |
|
بر عترت پیمبر خود پردهدر شدند |
ز اندیشهی نظارهی بیگانه، پردهپوش |
|
از پاره معجری به سر یکدیگر شدند |
دست از جفا نداشته بر زخم اهل بیت |
|
هردم نمکفشان به جفای دگر شدند |
خود بانی مخالفت و آل مصطفی |
|
در پیش تیر طعنهی ایشان سپر شدند |
چندی به کوفه داشت فلک تلخ کامشان |
|
آنگه ز کوفه برد به خواری به شامشان |
شعر ۱۲
چون تازه شد مصیبتشان از ورود شام |
|
از شهر شام خاست عیان رستخیز عام |
ناکرده فرق آل علی را ز مشرکان |
|
افتاده اهل شهر در اندیشههای خام |
داد آن نشان به پردگیئی کاین مرا کنیز |
|
کرد این طمع به تا جوری کان مرا غلام |
گفت این به طعنه کاین اسرا را وطن چه شهر |
|
گفت آن به خنده سیّد این قوم را چه نام؟ |
کردند بر یزید چو عرض سرسران |
|
پرسید ازین میانه حسین علی کدام |
بردند پیش او سر سالار دهر را |
|
میزد به چوب بر لبش و میکشید جام |
گفتا یکی ز مجلسیان شرمی ای یزید |
|
میزد همیشه بوسه بر این لب شه انام |
کفری چنین و لاف مسلمانی ای یزید |
|
ننگش ز تو یهودی و نصرانی ای یزید |
شعر ۱۳
ترسم دمی که پرسش این ماجرا شود |
|
دامان رحمت از کف مردم رها شود |
ترسم که در شفاعت امّت به روز حشر |
|
خاموش ازین گناه، لب انبیا شود |
ترسم کزین جفا نتواند جفا کشی |
|
در معرض شکایت اهل جفا شود |
آه از دمی که سرور لب تشنگان حسین |
|
سرگرم شکوه با سر از تن جدا شود |
فریاد از آن زمان که ز بیداد کوفیان |
|
هنگام دادخواهی خیر النسا شود |
باشد که راز داور محشر امید عفو |
|
چون دادخواه شافع روز جزا شود |
مشکل که تر شود لبی از بحر مغفرت |
|
گر نه شفیع، تشنه لب کربلا شود |
کی باشد اینکه گرم شود گیر و دار حشر |
|
تا داد اهل بیت دهد کردگار حشر |
شعر ۱۴
یا رب بنای عالم ازین پس خراب باد |
|
افلاک را درنگ و زمین را شتاب باد |
تا روز دادخواهی آل نبی شود |
|
از پیش چشم مرتفع این نه حجاب باد |
آلوده شد جهان همه از لوث این گناه |
|
دامان خاک شسته ز طوفان آب باد |
بر کام اهل بیت نگشتند یک زمان |
|
در مهد چرخ چشم کواکب به خواب باد |
لب تشنه شد شهید جگر گوشهی رسول |
|
هرجا که چشمهایست به عالم، سراب باد |
از نوک نیزه تافت سر آفتاب دین |
|
در پردهی کسوف نهان آفتاب باد |
آن کودکش به حسرت آل نبی نسوخت |
|
مرغ دلش بر آتش حسرت کباب باد |
در موقف حساب «صباحی» چو پا نهاد |
|
جایش به سایهی علم بو تراب باد |
کامّیدوار نیست به نیروی طاعتی |
|
دارد ز اهل بیت، امید شفاعتی |
شعر ۱۵
مرثیه حضرت سیٌد الشهدا(ع)
امروز عزای شاه دین است |
|
در ناله، سپهر چون زمین است |
گلرنگ ز خونِ سرور دین |
|
سر پنجهی کافر لعین است |
خالی شده تخت از سلیمان |
|
در خنصر [۴۴] اهرمن نگین است |
پژمرد ز صرصر [۴۵] خزانی |
|
شاخ گل و برگ یاسمین است |
شاه شهدا بهر که بیند |
|
گوید که نگاه واپسین است |
امروز سرشک مصطفی را |
|
در پیش دو دیده آستین است |
بر چهره زنان طپانچه زهرا |
|
ماتمگر بزم حور عین است |
بر هفت فلک فکنده افغان |
|
عیسی که به چرخ چارمین است |
اولاد نبی به کوفه و شام |
|
چون بردهی روم اسیر چین است |
مغلوب سپاه کوفه و شام |
|
فرزند پیمبر امین است |
از گریه کجا شود تسلّی |
|
آن را که مصیبتی چنین است |
گفتند به شمع گریه تا چند؟ |
|
گفتا تا هجر انگبین [۴۶] است |
امید گشایش از فلک نیست |
|
در خانه و قفلش آهنین است |
این گرد ز پا کجا نشیند |
|
تا خنگ سپهر زیر زین است |
بودم به رخ تو شاد و غافل |
|
چشمی چو ستاره در کمین است |
ای خاک سیاه سینهی تست |
|
دُرجی [۴۷] که پر از دُرّ ثمین است |
بنیاد جهان چرا به جا ماند |
|
گلشن خشک ابر آتشین است |
شعر ۱۶
مرثیه شهدای کربلا
بنمود رخ از جیب افق ماه محرّم |
|
یا شعله زد از دل به فلک آه محرّم |
ایام خوشی در همهی سال مجویید |
|
چون اوّل هرسال بود ماه محرّم |
بر قامت دهر است دراز این سَلَبی [۴۸] کش |
|
ببریده قدر بر قد کوتاه محرّم |
از پرده برون نقش عزایی عجب آمد |
|
بر زد چون فلک دامن خرگاه محرّم |
ره ماه محرّم به افق جست دگر بار |
|
آمد غم آفاق به همراه محرّم |
نبود عجب ار دیر خرامد که ز گردون |
|
ماهی ندمیده است به اکراه محرّم |
چون کاست جهان را و «صباحی» به جهان نیست |
|
جانی که بکاهد غم جانکاه محرّم |
منابع
پی نوشت
- ↑ دیوان صباحی بیدگلی؛ مقدمه با تلخیص. لغت نامه دهخدا ذیل حاجی سلیمان. مجمع الفصحاء؛ ج ۵، ص ۵۶۵. آتشکده آذر؛ ص ۳۸۸.
- ↑ خور: خورشید.
- ↑ کنایه از آسمان است.
- ↑ مغفر: زرهی که زیر کلاهخود به سر میگذاشتهاند، کلاهخود. جمع آن مغافر است.
- ↑ خفتان: قسمی جامهی گزآگند که به هنگام جنگ میپوشیدند.
- ↑ امهات اربعه: چهار مادر، چهار گوهر: باد، خاک، آب و آتش.
- ↑ آباء سبعه: آباء علوی. هفت سیاره، هفت آسمان.
- ↑ گوشواره: کنایه از هلال ماه است.
- ↑ بدر: چاهی است میان مکّه و مدینه که نخستین جنگ میان مسلمانان و مشرکان در ماه رمضان سال دوم هجرت روی داد و مسلمانان پیروز شدند و امیر بدر منظور حضرت علی(ع) است که شجاعتهایش ثبت تاریخ اسلام است.
- ↑ حنین: غزوهای که کمی بعد از فتح مکّه، در وادیای به نام حنین (به فاصله یک روز از مکّه بر سر راه طائف) در ماه شوّال سال هشتم هجری بین حضرت رسول اکرم (ص) و کفّار عرب واقع شد. شه حنین: منظور حضرت علی(ع) است که شجاعت بینظیر داشت.
- ↑ سنان: سرنیزه، جمع آن اسنه است.
- ↑ لخت جگر: خون جگر.
- ↑ نواله: خوراک، خوراک فرزندان امام شهید(ع) خون جگر و نوشیدنی آنها اشک چشم بود.
- ↑ چون دورهی پیامبر اکرم(ص) سپری شد، بهار دین به زمستان بدل گشت.
- ↑ یثرب: نام قدیم مدینةالرسول(ص) میباشد.
- ↑ ملک ری: اشاره است به وعده و حکمی که ابن زیاد به عمر بن سعد در باب حکومت ری داده بود و بعد جریان حضرت سیدالشهدا(ع) پیش آمد. آن وعده را موکول به گرفتن بیعت از آن حضرت کرد و عمر بن سعد شقاوت را بدان حد رساند که به قتل امام حسین(ع) و یاران با وفای آن حضرت و اسارت خانواده و اهل بیت(ع) راضی شد و شقاوت ابدی را به دست آورد و آرزوی ری را به گور برد.
- ↑ دختران نعش: بناتالنعش: هفت ستاره در آسمان در جهت قطب شمالی که گرد جدی (ستاره قطبی) میگردند.
- ↑ جدی: ستارهی پسین بنات نعش صغری که نزدیک قطب است و به آن ستاره قطبی میگویند.
- ↑ حی: قوم و قبیله، جمع آن احیاء.
- ↑ یا بنی: ای پسرک من، ای فرزند من.
- ↑ قفا: از پی، از پشت سر.
- ↑ ملّت: دین، آیین، شریعت.
- ↑ مضراب: آلت زدن، زخمه.
- ↑ مصراع اشاره به داستان اصحاب فیل که در قرآن و قصص قرآن آمده دارد.
- ↑ مصراع تلمیحی به داستان ربودن خاتم حضرت سلیمان (ع) توسط دیو است.
- ↑ بو البشر: حضرت آدم (ع).
- ↑ جمازه: شتر تیزرو، هیون.
- ↑ معرکه: کارزار، میدان نبرد.
- ↑ پردگیان: مستوران، پردهنشینان، اهل حرم.
- ↑ کش: که او را.
- ↑ زال روزگار: روزگار پیر و کهن.
- ↑ منکسف: آفتاب در وقتی که تمام یا بخشی از آن گرفته شده باشد.
- ↑ منخسف: ماه گرفته، پوشیده شده.
- ↑ عقد ثریا: پروین، به سبب شباهت آن به گردنبند.
- ↑ معجر: پارچهای که زنان بر سر افکنند. روسری، چادر.
- ↑ سموم: باد گرم مهلک، باد زهرآلود، سمایم جمع آن است.
- ↑ شست: کمند.
- ↑ حمایل: بندهای شمشیر.
- ↑ نیند: نیستند.
- ↑ ربع: سرا، خانه، منزل، جمع آن ارباع و رباع.
- ↑ دمن: آثار خانه و حیات مردم در زمین. مفرد آن دمنه است. ربع و دمن: سرای، خانه و منزل و دامنه.
- ↑ شعری: نام دو ستاره که یکی را شعرای شامی و دیگری را شعرای یمانی گویند، دو خواهر. شعرای شامی ستارهایست درخشان در صورت کلب مقدم و شعرای یمانی ستارهایست در یکی از صورتهای فلکی به نام کلب اکبر. شعری العبور و آن یکی از درخشانترین ستارگان نیمکرهی شمالی است. اخیرا این ستاره به واسطهی وجود ستارهی کوچکی به نام پوپ مورد توجه بسیار شده است.
- ↑ سهیل: ستارهایست که در آخر فصل گرما طلوع میکند و میوهها در آن وقت میرسند و چون در یمن کاملا مشهود است، آن را سهیل یمانی خوانند.
- ↑ خنصر: انگشت کوچک.
- ↑ صرصر: باد سخت و سرد، باد بلند آواز.
- ↑ شمع را از موم ساختهاند که از دوری عسل پیوسته گریه میکند و این تمثیلی است.
- ↑ دُرج: جعبهای کوچک که در آن جواهر و زینت آلات و انواع عطر نهند. صندوقچه.
- ↑ سَلَب: لباس و جامه.