رقیه آزادنیا (١٣٥٨ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.
رقیه آزادنیا
|
|
زادروز
|
١٣٥٨ ه.ش شهرستان شفت استان گیلان
|
آثار
|
«یک پلک سکوت»
|
مدرک تحصیلی
|
کارشناسی زبان و ادبیات فارسی
|
زندگینامه رقیه آزادنیا
رقیه آزادنیا در سال ١٣٥٨ شمسی در شهرستان شفت استان گیلان متولد شد و تحصیلات خود را تا کارشناسی زبان و ادبیات فارسی ادامه داد و در کانون پرورش فکر و نوجوانان استخدام شد.[۱] او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.
ایشان فعالیت شعری خود را از سال ١٣٨٠ ه. ش آغاز کرد و در چندین سوگواره شعری در مشهد، الیگودرز و جهرم برگزیده شده است.
آثار
رقیه آزاد نیا برگزیده اشعارش را در کتابی به نام «یک پلک سکوت» منتشر کرده است.
اشعار
ای مقتدای باور سرخ قیامها |
|
آن سوی هر چه خاطره و یاد و نامها! |
ای جوشش همیشه خون در رگان آب! |
|
ای گریه ای گریه چکیده ز چشم نیامها! |
از لحظه طلوع تو بر نی غریب من! |
|
سر بر نکردهاند، ازین کوچه شامها |
بوی نجیب عشق، تو را میوزد هنوز |
|
جاریتر از همیشه به سمت مشامها |
بگذار زمزم از تو بنوشد اگر چه با |
|
قصد نیابت از همه تشنهکامها |
از دور هم زیارت ما را قبول کن |
|
از دور هم به حرمت این السّلامها... |
خون در هوای چاره عریان نماندنت |
|
از سایههای زخم کفن دوخت بر تنت |
بوسید تیغ، حلقِ تو را که تَر کُنَد |
|
جای لبان فاطمه را روی گردنت |
زیر هجوم وحشی ِاسبان نمیرسید |
|
آن سوتر از غبار، صدای شکستنت |
بیسایه تو باغ، تبآلوده شد، ببین! |
|
آتش گرفته دامن گل در نبودنت |
قرآن به حرف آمد و اصلاً چه فرق داشت |
|
بالای فرق نیزه به منبر نشستنت؟ |
ای بغض شعرخیز! که هر قدر هم... دلم |
|
لج میکند دوباره برای سرودنت |
بگذار تا شهید کند این غزل مرا |
|
حالا که سر گذاشتهام روی دامنت |
فرمان رسید قافله اینجا بایستد |
|
این کاروان ِ رفته به فردا بایستد |
فرمان رسید خیمه ما را علم کنید |
|
تا سایهای بر این همه صحرا بایستد |
این نوح آمده است که کشتیاش تا ابد |
|
روی نگاه تشنه دریا بایستد |
فرمود راه، باز و شب و پیش رو خطر |
|
هر کس که خواست یا برود، یا بایستد |
فرمود هر که را که سَرِ سرفرازی است |
|
در برگ ریز معرکه با ما بایستد |
تقدیم کرد آینهها را یکی یکی |
|
تا یک تنه مقابل دنیا بایستد |
آنگاه تکیه داد به شمشیر خستهاش |
|
بر زانوان خم شدهاش... تا بایستد |
حالا میان دسته سرها جلوتری |
|
از دیدن تو کیست که خود را بایستد؟ |
از کشته تو این همه دل زنده شد به عشق |
|
زنده است دل به عشق تو حتّی بایستد |
باید که پیش این همه اعجاز روشنت |
|
زانو زند کلیم و مسیحا بایستد |
آری میان دسته سرها جلوتری |
|
تا عالمی تو را به تماشا بایستد |
این نیزهدار، مرد اگر هست لحظهای |
|
را روبروی حضرت زهرا بایستد |
وقتیکه عکس چشم تو افتاد توی آب |
|
تب کرد خیمه خیمه دلت پیش روی آب |
یک قطره هم به لب نرساندی که تا هنوز |
|
در حسرت تو تشنه بماند گلوی آب |
بارانِ ِزخم بود و تو بودی و میچکید |
|
از مشک دلشکسته تو آبروی آب |
طفلان درون خیمه هنوز آه میکشند |
|
هنگامه نیامدنت را عموی آب! |
ای گُُر گرفته از نَفَسَت آتش و عطش! |
|
نوشیدن از زلال لبت آرزوی آب |
ماهی که با اشاره تو خَلق میشود |
|
هر لحظه روح تازهای در خُلق و خوی آب |
حتی غزل ز جذبه نام تو لال ماند |
|
دریا چگونه ساده شود در سبوی آب؟! |
منابع
پی نوشت
- ↑ گفتوگوی مؤلف با شاعر.