الهامى کرمانشاهى
الهامی کرمانشاهی | |
---|---|
نام اصلی | میرزا احمد |
زمینهٔ کاری | شعر آیینی |
زادروز | 1264 ه.ق تویسرکان |
مرگ | 1325 ه.ق |
ملیت | ایرانی |
محل زندگی | کرمانشاه |
علت مرگ | کرمانشاه |
لقب | فردوسى حسینى |
سبک نوشتاری | خراسانى |
دیوان سرودهها | مثنوى حماسى باغ فردوس، حسینیه، فتحنامه حسام الملک،قصائد الهامیّه فى مدائح الحسامیّه،حدیث کساء و نصایح امیر نظام |
تخلص | الهامى |
استاد | حسین قلی خان سلطانی کلهر |
دلیل سرشناسی | مثنوى باغ فردوس در وصف واقعه عاشورا |
الهامی کرمانشاهی (زاده 1264 ه.ق در تویسرکان- درگذشته 1325 در کرمانشاه) شاعر آیینی قرن سیزدم بود.
زندگینامه
میرزا احمد[۱] کرمانشاهى[۲] ملقب به فردوسى حسینى و متخلص به «الهامی»، اصالتا بهبهانى، زادگاه وى تویسرکان و سکونت وى در کرمانشاه بوده است. او قبل از ملاقات با استادش حسین قلی خان سلطانی کلهر، «ملول» تخلّص میکرد ولی سلطانی تخلّص «الهامی» را برایش برگزید. او در پنج سالگی به همراه خانواده، به کرمانشاه مهاجرت نمودند. اجداد الهامی همه مروّج شریعت بودند. او در سن 20 سالگی پدر و سپس مادرش را از دست داد و سرپرستی خانوادهاش را به عهده گرفت. بعد از ازدواج، صاحب چند فرزند به شدت دچار درماندگی شد که از حسین بن علی (ع) امداد خواست و امام حاجت او را برآورده ساخت؛ پس از آن در مدح و مصیبت آنان شروع به سرودن اشعار نمود. الهامی دارای سه فرزند بوده است: ابوالحسن که در نبرد با شورشیان کردستان کشته شد. دکتر عبدالحسین الهامی که شاعری بلند آوازه بود و ابوالقاسم لاهوتی که از زمرهی شاعران آزادیخواه است. وى از معدود شعراى آیینى پارسى زبان است که داراى مثنوى حماسى عاشورا به سبک شاهنامه فردوسى در بحر تقارب است و آن را در چهار خیابان [۳]تدوین کرده و به همین دلیل به فردوسى حسینى ملقب شده است.
آثار
اشعار وى غالبا برگرفته از روایات صحیح السند و کتب معتبر تاریخى و مقاتل مستند مىباشد. اصل این مثنوى حماسى بنا بر گفته ادیب فرهیخته دکتر پرویز داکانى تمامى وقایع عاشورا را از آغاز تا به انجام شامل مىشود که متأسفانه به نقل قسمتهایى از آن در دیوان وى بسنده شده است[۴]. عموم تذکرهنویسان بر این نکته پاى فشردهاند که وى مردى عامى بوده و حتى معانى برخى از لغاتى را که در شعر خود مىآورده[۵] نمىدانسته و از دیگران معانى آنها را مىپرسیده و عجیبتر آنکه به درستى از واژهها استفاده مىکرده است! [۶] در عظمت اثر منظومى که الهامى در وقایع کربلا آفریده است همین بس که شاعران نامدارى چون: میرزا محمد صادق ادیب الممالک فراهانى، میرزا محمد کاظم نورى [۷]، محمد باقر میرزا خسروى، میرزا اللّه دوست کرمانشاهى [۸]، حسین قلى خان سلطانى کلهر، شباب [۹]، میرزا على محمد اصفهانى [۱۰]و میرزا حسین عشقى، اشعارى در توصیف مثنوى حماسى و عاشورایى باغ فردوس وى سرودهاند[۱۱]. الهامى از سال 1295 تا 1302 ه. ق سرگرم سرودن منظومه باغ فردوس بوده است [۱۲]. قصاید و غزلهاى الهامى در سبک عراقى است و در سرودن مثنوىهاى حسن منظر و بستان ماتم به شیوه حکیم نظامى گنجوى عنایت داشته است. در آثار منظوم الهامى کرمانشاهى آرایههاى لفظى و معنوى و بیانى بسیارى دیده مىشود از قبیل: استعاره، اسناد مجازى، تشبیه، اشتقاق، جناس، ردّ القافیه، ردّ المطلع، ارسال المثل، اقتباس، تلمیح، مراعات نظیر [۱۳] و غیره.
منظوم
- «مثنوی باغ فردوس»[۱۴]
- «مثنوی اندرزنامه»[۱۵]
- «مثنوی باغ ارم»[۱۶]
- «مثنوی بستان ماتم»[۱۷]
- «مثنوی حسن منظر»[۱۸]
- «حسینیّه»[۱۹]
- «دیوان دفتر عشق»[۲۰]
- «دیوان قصاید و غزلیات»
- «فتحنامه حسام الملک»
- «قصائد الهامیّه فى مدائح الحسامیّه»
- «حدیث کساء»
- «حسینیه»
- «نصایح امیر نظام»
در ابتداى مجموعه شعر عاشورایى باغ فردوس به فردوسى آل احمد از او یاد شده است:
رباعى
این نامه که هست «باغ فردوسش» نام | فردوسى آل احمدش، داد انجام | |
در گفتن این طرفه کتاب، «الهامى» | الحق ز سروش غیبش آمد الهام |
برگزیدهای از مثنوی باغ فردوس
ورود مسلم بن عقیل به مجلس ابن زیاد و مکالماتشان با یکدیگر
کشان روزبانان به بند اندرش | ببردند زی مرد بد گوهرش | |
سپهبد از آن کافر زشت نام | بتابید روی و نکردش سلام | |
یکی زان میان بر به مسلم بگفت | که ای گشته با بند و زنجیر جفت | |
چرا بر به سالار فرخنده نام | به فرمانگزاری نکردی سلام؟ | |
بدو گفت مسلم که فرمانروای | مرا نیست جز پور شیر خدای | |
سلام ار به فرماندهی بایدم | بدان شاه دنیا و دین شایدم | |
از این گفته فرمانده بد سگال | برآشفت و زد بانگ بر بیهمال [۲۱] | |
که ای فتنهگر مرد پرخاشجوی | از این فتنهجویی چه دیدی بگوی؟ | |
که بر تافتی رخ ز امر امام | سر دین پژوهان کنارنگ شام | |
چو فرّخ سپهدار از او این شُنفت | خروشید بر مرد ناپاک و گفت: | |
«تو رخ تافتستی از امر امام | نهادستی اندر ره فتنه گام | |
نباشد امامی به روی زمین | به جز پاک سبط رسول امین | |
روا نیست ای کافر زشت نام | که خوانی زنازادگان را امام | |
امام آن بود کش به دین اندرا | خداوند بگزید و پیغمبرا» | |
چو بشنید این کافر زشتخوی | بدو گفت کای مرد پرخاشجوی | |
جز امروزت از زندگی بیش نیست | به مرگ تو شاه تو خواهد گریست | |
به بام دژ اندر ببرّم سرت | وز آن جا به کوی افکنم پیکرت | |
که از هاشمیزادگان زین سپس | نگردد دگر گِرد آشوب، کس | |
بدو گفت شیر نیستان رزم | چو در کشتنم کردهای عزم جزم | |
گُزین کن ز مردان این انجمن | یکی را که بنیوشد او رازِ من | |
کند آن چه گویم پس از مردنم | نیندیشد از کینهی دشمنم | |
بدو گفت پور زیاد این چنین | که یک تن خود از انجمن برگُزین | |
نگه بر چپ و راست مسلم فکند | بدان بد سگالان ناهوشمند | |
در آن انجمن زان بزرگان که دید | عمر زادهی سعد را برگزید | |
بدو گفت زین خیل ناپاکزاد | شماری تو خود را قریشی نژاد | |
به نزد من آی و فرادار گوش | به گفتار گوینده بسپار هوش | |
بتابید ازو زادهی سعد روی | نمیخواست رفتن به نزدیک اوی | |
بدو گفت فرمانده زشت کیش | که بشتاب نزد پسر عمّ خویش | |
زمانی به گفتار او گوش دار | هرآن آرزویی که دارد برآر | |
به فرمان او پور سعد پلید | بر مسلم پاک گوهر، حمید | |
بدو گفت سالار، بگمار هوش | سه اندرز دارم بدان دار گوش | |
نخست آنکه هفتصد درم وامدار | شدستم درین فتنهپرور دیار | |
تو بفروش درع و سمند مرا | همان آبداده پرند مرا | |
بهایش بدان وامخواهان سپار | مخواه از پس کشتنم وامدار | |
و دیگر چو بیسر شود پیکرم | تو بسپار پیکر به خاک اندرم | |
و دیگر فرستادهای کن روان | بر پور پیغمبر و انس و جان | |
ز مرگ من او را رسان آگهی | که گیتی ز عم زادهات شد تهی | |
مپیما بدین مرز ره، زینهار | ز کوفی سپه، چشم یاری مدار | |
چو پور زیاد این سخنها شنفت | بخندید و با زادهی سعد گفت | |
که آنچت سراید برو کار بند | میندیش کز ما نبینی گزند | |
از آن پس که او کشته گردید خوار | به مال و تن او مرا نیست کار [۲۲] |
به میدان فرستادن امام (ع) قاسم را و گفتگوی قاسم (ع) با عمر بن سعد
به شکل کفن کرد رختش به بر | زدش بوسه بسیار بر چشم و سر | |
بگفت این تو این پهنهی رزمگاه | برو کت خداوند بادا پناه | |
دریغا که تیغی شد از مشت من | که بشکستنش، بشکند پشت من | |
چو آمد دمان سوی آوردگاه | تو گفتی فرود آمد از چرخ ماه | |
که در سوگش این سالخورد آسمان | بگرید همی تا بپاید زمان | |
خروشید کای بدسگالان دین | منم شبل [۲۳] شیر جهان آفرین | |
منم قاسم آن صفدر نامور | قسیم جحیم و جنان را پسر | |
حسن شاه ابرار باب من است | کجا چرخ را توش و تاب من است؟ | |
نیا مصطفی، مامِ بابم بتول | که زهرا همی خواند او را رسول | |
همین شه که او را نباشد کسی | بکشتید یاران او را بسی | |
خداوند دین است و عمّ من است | به دیدار من چشم او روشن است | |
منم بدر تابان چرخ یلی | منم پرگهر تیغ دست علی | |
به مردان شیر اوژن تیغ زن | دهد مژدهی مرگ، شمشیر من | |
مرا لب چو زاینده از شیر شست | دلم رزم و سرپنجه، شمشیر جست | |
به گهواره فرِّ یلان داشتم | بر و بازو پردلان داشتم | |
کنونم که از سیزده بیش سال | نرفته است ای مردم بدسگال | |
بلند آسمان زیر دست من است | اجل پیرو تیر شست من است | |
مرا کشته خواهد خداوند من | برای همین است جانم به تن | |
اگر برکَنند از تنم زنده پوست | نتابم سر از عهد و پیمان دوست | |
به جانان سپرد آن که جان، او نمرد | نبرد وفا، هرکه جان باخت برد | |
چو نوباوهی مجتبی آن بدید | به سالار لشگر خروشی کشید | |
که ای زادهی سعد بد روزگار | همانا نترسی ز پروردگار | |
ندانی تو ای مرد با خشم و کین | که فرموده پیغمبر راستین | |
حسین است جان تن روشنم | ز جان و تن اوست جان و تنم | |
همانا نباشد تو را استوار | گزین گفتِ پیغمبر تاجدار | |
وگرنه به جان و تن مصطفی | پسندی چرا کین و جور و جفا؟ | |
مریز این همه خون آل رسول | مکش بیش از این زادگان بتول [۲۴] |
آغاز داستان شهادت ابو الفضل (ع)
کنون بایدم درّ ناسفته سفت | کنون بایدم راز ناگفته گفت | |
کنون باید از غم به سر خاک بیخت | کنون باید از دیده خوناب ریخت | |
کنون از نی دل برآرم نوا | سخن رانم از ساقی نینوا | |
چه ساقی شه تشنهکامان عشق | امیر صفّ نیکنامان عشق | |
کنون ز اشک روی زمین تر کنم | شگفتی یکی داستان سر کنم | |
که در بر چرخ دون خون شود | زمین همچو گردون دگرگون شود | |
بنالد ازو جان افلاکیان | چو افلاکیان پیکر خاکیان | |
زمین گردد از اشک دریای آب | فتد آسمانش به سر چون حباب | |
غریوان پیمبر به خلد اندرون | به رخ برفشاند ز بیننده خون | |
کنون ای هنرمند طبع منا | به میدان فکرت فکن تو سنا | |
به سوی سپهدار فرخنده پی | بکش ناله از نای دل همچو نی | |
چه عبّاس! مهر سپهر یلی | به مردی بهین یادگار علی | |
سپهدار عشّاق پروردگار | تهی از خود و پر ز اسرار یار | |
در اقلیم جان رهرو راه عشق | نه رهرو که خود تا جور شاه عشق | |
همان زور حیدر به بازوی او | دو گیتی سبک در ترازوی او | |
نبیند چو او دهر و هرگز ندید | نه چون او به مردی خدا آفرید | |
چراغ هدایت فروزان از او | روان بد اندیش سوزان ازو | |
نبی خو، حسن رو، علی کارزار | به پیکار دشمن حسین اقتدار | |
جهانجو، سپهدار پیروز جنگ | به خامآور یال مردان جنگ | |
ملوک و ملایک ثنا خوان او | زمین گردی از نعل یک ران او | |
به لشگرگه شاه سالار بود | دبیر و وزیر و علمدار بود | |
دلش بود آکنده از راز حق | دو گوشش نیوشای آواز حق | |
سرانجام ازو یافت سامان عشق | بداد ساقی تشنه کامان عشق | |
به دیدار و بالا و فرّ و کمال | نبودی کس اندر جهانش هَمال | |
سر سرفرازان و آزادگان | به چهره مه هاشمی زادگان | |
در آن دم که بر خاک افتاد پَست | به عرش اندرون یافت جای نشست | |
سرش تا که از تیغ کین تاج یافت | چو احمد از آن تاج معراج یافت [۲۵] |
ذکر روایت ابو حمزه ثمالی در فضیلت ابوالفضل (ع)
ابو حمزه کو عارف راه بود | ز اسرار دینِ حق آگاه بود | |
به درگاه چهارم امام انام | فزون داشت جاه و نکو داشت نام | |
چنین گوید آن مرد فرخنده کیش | که روزی بُدَم نزد مولای خویش | |
در آندم بیامد یکی خردسال | که مانست خورشید را در جمال | |
جوانی چو ماهش رخان تابناک | که بودی عبیداللّهش نام پاک | |
مر آن ناز پرورد خورشید فر | ابو الفضل را بُد گرامی پسر | |
خداوند دین سیّد السّاجدین | چو دیدش دل نازکش شد غمین | |
همی بر رخ پاک او بنگریست | بمویید و بر وی فراوان گریست | |
چو لختی بگریید گفت: اینچنین | به من، آن خداوند دنیا و دین | |
به عبّاس عمّ من آن میر راد | که چون او وفا پیشه مادر نزاد | |
به راه برادر ز جان و ز سر | گذشت آن جوانمرد فرّخگهر | |
به جای دو دست ایزد ذوالجلال | بدادش ز یاقوت رخشان دو بال | |
بدان سان که بر جعفر پاکزاد | ز بخشش دو بال ایزد پاک داد | |
شهیدان همه جاه آن نامدار | کنند آرزو نزد پروردگار | |
همه جاه عبّاس با آفرین | کنند آرزو از جهان آفرین | |
بر پاک دادار پیروزگر | ابو الفضل را هست جاه دگر [۲۶] |
اذن رزم خواستن حضرت عباس (ع) از امام (ع)
چو رفتند اخوان و یاران شاه | به سوی پیمبر از این دامگاه | |
سپهبد دلش از غم آمد به درد | نگه کرد لختی به دشت نبرد | |
ز یکسو خداوند دین بیپناه | ستاده به میدان آوردگاه | |
زده تکیه بر نیزهی بیکسی | ی کشتنش نیزه برپا بسی | |
نمانده کس از جان نثاران او | به خون غرقه خویشان و یاران او | |
ز اصحاب و اخوان نامآورش | نمانده به جا جز علی اکبرش | |
ز یکسو زنی چند بیغمگسار | غریب و پسر کشته و داغدار | |
ز یکسو بسی کودک ماهوش | به گردون برآورده بانگ از عطش | |
ز بییاری شاه و اهل حرم | دل ساقیِ تشنه لب شد دژم | |
به خود گفت هنگامت آمد فراز | یکی چاره از بهر رفتن بساز | |
بیامد بر خسرو راستین | بدو خیره چشم سپهر و زمین | |
بگفت ای نگهبان هر دو جهان | خداوند هر آشکار و نهان | |
دل من ازین زندگی سیر شد | به راه تو جان دادنم دیر شد | |
تو تنها، به خون خفته اخوان من | نیاید به کار این تن و جان من | |
مرا جان از آن داده پروردگار | که در خاک پای تو سازم نثار | |
مخواه از در قرب حق دوریم | ببخشا پی رزم دستوریم [۲۷] | |
شهنشه بدو خواند بس آفرین | سپس گفت کای پور ضرغام دین | |
به من گر همی بایدت یاوری | بکن جهد کآبی به دست آوری | |
که این کودکان تر نمایند کام | از آن پس بکن روز بد خواه شام | |
ابو الفضل از این مژده دلشاد گشت | ز بند غم و رنج آزاد گشت | |
ببوسید پیش برادر زمین | چو حیدر برِ سیّد المرسلین | |
به بدرود آل رسول امین | روان شد چو جان از بر شاه دین | |
ستمدیدگان را چو بدرود کرد | پی آب سر جانب رود کرد | |
چو بر آبِ روِد روان بنگریست | ز لب تشنگان یاد کرد و گریست | |
همی گفت کای آب شیرین گوار | ز آب آفرین شاه شرمی بدار | |
روانی تو بر خاک و سنگ زمین | لبِ تشنه، آل رسول امین | |
تو موج اندر آورده جوشان همی | سکینه ز بهرت خروشان همی | |
سزد کز تو نوشند مردم تمام | بمیرند آل علی تشنهکام | |
کفی آب برداشت تا نوشدا | که کمتر دلش از عطش جوشدا | |
به یاد آمدش کام خشک امام | به خود گفت این آب بادت حرام | |
ره یاری این نیست آزرمدار | ز روی برادر یکی شرمدار | |
تو سیراب و نوباوهی مصطفی | چنان تشنه، این نیست رسم وفا | |
ننوشید یک قطره زان آب سرد | شکیبش سر چرخ را خیره کرد | |
به رود روان با دلی پر ز تاب | فرو ریخت از دست و از دیده آب | |
چو از دست آن آب را برفشاند | ملک از فلک بروی احسنت خواند [۲۸] |
وصیّت نمودن حضرت عبّاس به امام (ع) و جان دادنش
چو عبّاس آوای شه را شنید | یکی ناله از نای پر خون کشید | |
بگفتا که ای شاه یزدان شناس | به پروردگار جهانم سپاس | |
که دادم به راهت سرو جان پاک | نبردم من، این آرزو را به خاک | |
دم آخرینم رسیدی به سر | تن از بوی تو یافت جانی دگر | |
کنون گر رسد مرگ من باک نیست | که انجام هر زنده جز خاک نیست | |
سه خواهش مرا هست از شهریار | ز راه کرم سوی من گوش دار | |
نخستین روانم بود تا به تن | مبر سوی خیمه تن چاک من | |
که از کودکان توام شرمسار | ز ناوردن آب شیرین گوار | |
دگر آنکه در ماتم من منال | مکن گریه اندر بر بدسگال | |
چو گریی تو، بدخواه خندان شود | به کین خواستن تیز دندان شود | |
و دیگر تو گفتی که از همرهان | نماند درین روز کس زنده جان | |
مگر سید الساجدین پور من | که باشد پس از من امام ز من | |
از ایدر چو رفتی به سوی حرم | چنین کن سپارش بدان محترم | |
که چون جای کردی به یثرب دیار | رها گشتی از پیچش روزگار | |
ز عمّت دو کودک بود در سرای | به جا مانده، دل خسته بیغمزدای | |
تو آن نورسان را پرستار باش | ز هَر بد به گیتی نگهدار باش | |
یتیمند مشکن دل زارشان | پدروار بنگر به دیدارشان | |
ز گفتار او شه نبالید سخت | فرو ریخت خون از مژه لخت لخت | |
سترد از رخ و چشم او خون و خاک | ببوسیدش آن چهرهی تابناک | |
جوان دیده بر روی شه برگشاد | کشید آه و اندر برش جان بداد | |
خنک دوستداری که در پای یار | چو جان داد، یار آردش در کنار [۲۹] |
درباره حضرت مسلم بن عقیل (ع)
چو شد تیغ خورشید زریّن حُسام [۳۰] | نهان در نیام شَبَه [۳۱] گونِ شام | |
جهان یلى، آسمان وفا | پسر عمّ فرخنده مصطفى | |
زمانى به هر سو همى بنگریست | به تنهایى خویش لختى گریست | |
همى گفت با خود که گشت اى دریغ | نهان، آفتاب امیدم به میغ [۳۲] | |
سپهر بلندم بیفکند پست | ز دامان شاهم جدا کرد دست | |
دریغا که دور از دیار آمدم | درین مرز بىغمگسار آمدم | |
نکوخواه: کم، بدسگالان: فزون | نه یک چارهساز و نه یک رهنمون | |
نه راه شتاب و نه جاى درنگ | مبادا کسى را چون من کار تنگ | |
پناه از که جویم؟ کجا رو نهم؟ | که را آگهى از غم دل دهم؟ | |
همى گفت گریان و ره مىبرید | که بر وى درِ خانهاى شد پدید | |
دلش سوى آن خانه بنمود راى | بدان در شد و ماند لختى به پاى | |
بدو طوعه با یک جهان شرم گفت | که اى مرد بارنج و اندیشه جفت! | |
ستاده بدین در چرا ایدرى؟ | به گرداب غم از چهُ رو اندرى؟ | |
به شب در هشیوار فرزانگان | نپایند در کوى بیگانگان | |
بگفت این چنین تا سه نوبت بدوى | نفرمود پاسخ به وى نامجوى | |
به فرجام ناچار با او گفت | که اى زن! چه پرسى ز راز نهفت؟ | |
مرا خانهاى نیست در این دیار | که گیرم زمانى در آنجا قرار | |
غریب و دلافگار و بىیاورم | بلا بارد از آسمان بر سرم | |
یک امشب مرا گر پناهى دهى | به کاشانه خویش راهى دهى | |
به پاداش این کار روز شمار | جزاى نکو بینى از کردگار | |
بدو پاسخ آورد آن نیک زن | که اى مرد فرزانه تیغزن | |
کدامت بود شهر و نام تو چیست؟ | نژاد تو از گوهر پاک کیست؟ | |
مرا سوختى دل بدین گفتگوى | میندیش و راز نهان بازگوى | |
سپهبد بدو گفت: خوش گوهرم | ز هاشم نژادانِ نامآورم | |
بود مسلمم نام و بابم عقیل | برادر پدر [۳۳] :ساقى سلسبیل | |
چو از مرد نامآور پاکراى | شنید این سخن آن زن پارساى | |
بیفتاد بر خاک زار و نوان | ببوسید پاى دلیر جوان | |
به مژگان همى رفت خاک رهش | ز برزن بیاورد در بُنگهش | |
بدو گفت:صبح امیدم دمید | که خورشیدم اندر سراى آرمید | |
درخشنده گشت از رخت خانهام | فروغ جنان یافت کاشانهام | |
فراوان بدین سان چو بنواختش | به گنجینه خانه، بنشاختش | |
یکى خوان بیاراست اندر زمان | که بودى سزاوار آن میهمان | |
جز اندک نخورد آن یل بیهمال | از آن خوردنىهاى خوان نوال | |
وز آن پس به آسودگى در سراى | خداوند را شد ستایش سراى | |
مر آن نیکزن را یکى پور بود | که جانش برِ دیو مزدور بود | |
بلالش بُدى نام و لیکن بلال | ز همنامیش در جهان پرملال | |
برِ مادرآمد شبانگاه و گفت | که رازت ز فرزند نتوان نهفت | |
درین شب تو دارى ز شبهاى پیش | شد آمد [۳۴] به گنجینه خانه بیش | |
بدین گونه آمد شدت بهر چیست؟ | بگو راست با من که در خانه کیست؟ | |
بدان فتنهجو پور، فرمود مام | کزین کار بر گو تو را چیست کام؟ | |
برو زین سخن دست کوتاه کن | کزین راز با تو نرانم سخن | |
مگر آنکه با من تو پیمان کنى | که از هرکس این راز پنهان کنى | |
بسى خورد سوگند آن حیلهساز | که پوشیده خواهم تو را داشت راز | |
به مادر چو ابرام بسیار کرد | ورا نیک زن آگاه از کار کرد | |
چو شب رفت و آمد سپیده فراز | بهپاخاست مسلم براى نماز | |
سبک طوعه آورد با آب و تاب | بر مرد فرزانه جامى پرآب | |
بدو گفت: امشب نخفتى تو هیچ | به دل باشدت مرخیال بسیج؟ | |
سپهدار درج گهر برگشود | که لختى درین شب چو خوابم ربود | |
بدیدم جمال پیمبر به خواب | دگر حیدر و بابِ آن کامیاب | |
دگر جعفر و حمزه تیغزن | عقیل سرافراز و فرّخ حسن | |
مرا ز آن میان، شیر پروردگار | به بر خواند و فرمود کاى نامدار؟ | |
تو مهمان مایى به خرّم بهشت | چنینت به سر پاک دلاور نوشت | |
یقین دانم اى مادر مهربان | همین روز گردم به مینو روان | |
چو این نیک زن ز آن دلاور شنود | به رخ بر ز چشم اشک خونین گشود |
[الهامى در ادامه ماجراى مسلم بن عقیل (ع) هنگامى که به رویارویى وى با سپاهیان امیر کوفه مىپردازد بعد حماسى سرودههاى وى بیشتر نمایان مىشود و ما در این قسمت با نقل چند بیت از این صحنه به سراغ بخش دیگرى از مثنوى باغ فردوس او مىرویم:]
بر آهیخت برّنده تیغ از نیام | چو تندر خروشید و برگفت نام | |
که:مسلم منم مرگ هر بدگهر | علىّ ولى را برادر پسر [۳۵] | |
نبى دوده و هاشمى گوهرم | خدا را، یکى تیغ پرجوهرم | |
منم ناوک شست پروردگار | رها گشته از دست پروردگار | |
بود مرگ را دشنه من دلیل | بُرَد گردن شیر و خرطوم فیل | |
رها سازم از شست خمّ کمند | برِ ترک گردون در آرم به بند | |
چو من مرد نبود درین روزگار | مرا شیر حق بوده آموزگار | |
بگفت این و زد بر سپاه گران | به جنگ اندر آویخت با کافران | |
چنان آستین برزد از روى خشم | چنان سوى دشمن بیفکند چشم | |
چنان سر فکند و چنان تن بخست | چنان پاى بفشرد و بگشاد دست | |
که:یا زندۀ ذو الفقار دو سر | به هر جنگ با خیل پرخاشگر | |
شدى هر کجا برق تیغش علم | چو اژدر گروهى کشیدى به دم | |
زدى هر کرا بر میان تیغ کین | دو نیمش فکندى به روى زمین | |
تنى را که شمشیر او سود فرق | برون جستى از تنگ اسبش چو برق | |
ز بس تن به خون اندر آغشته کرد | زمین تا لب بام پرکشته کرد | |
همى گفت دادار جانآفرین | بدان دست و تیغ: آفرین! آفرین! | |
سروشان، بدو دیده بگماشتند | به تحسینش آوا برافراشتند | |
که: این نامور شیر شمشیرزن | مگر باشدش ز آهن و روىتن؟ | |
که جوید بدین گونه تنها نبرد | درین تنگنا با یکى شهر، مرد [۳۶] ! |
در میدان رفتن حضرت قاسم بن حسن (ع)
چو زد قرعه سوگ چرخ کهن | به نام گل گلستان حسن | |
خم آورد بالا برِ شاه دین | چو حیدر برِ سید المرسلین | |
بمویید و زد بوسه بر خاک و گفت | که: اى داور آشکار و نهفت! | |
به مرگ برادر دلم گشت خون | روانم بفرسود و تن شد زبون | |
بفرما: بِدان سو که او بار بست | بتازم من اى شاه بالا و پست | |
تو تنها برادر به خون خفته زار | خروشان بداندیش در کارزار | |
چرا من چنین سخت جانى کنم؟ | ازین پس چسان زندگانى کنم؟ | |
ز گفتار او شاه بگریست زار | ببوسید رویش برون از شمار | |
همى این بر آن آن بر این مىگریست | بدان دو، سپهر و زمین مىگریست | |
بدو گفت شاه: اى برادر پسر [۳۷] ! | به مردانگى یادگار از پدر | |
چه دارى به پیکار چندین شتاب؟ | ندانى که بىتو مرا نیست تاب؟ | |
تو هستى روانِ تن روشنم | روان چون پسندم رود از تنم؟ | |
نخواهم فرستادنت سوى جنگ | برو زى [۳۸] سراپرده، منما درنگ |
[چون قاسم بن حسن موفق به کسب اجازه از امام نمىشود، مادر خود را واسطه قرار مىدهد و چون از این طریق هم نتیجهاى نمىگیرد به هنگام رجزخوانى دشمن، قرار از کف داده آماده رزم مىشود و امام که نظارهگر این اشتیاق زاید الوصف است او را راهى میدان مىسازد. در این قسمت، الهامى کرمانشاهى ابیات بسیار دلنشینى را صرف به تصویر کشیدن مراسم دامادى حضرت قاسم و وداع او با عروس -که دختر سالار شهیدان است- کرده که به خاطر بىاعتبارى این مساله در نزد پژوهشگران و مورّخان اسلامى از نقل آن صرفنظر مىکنیم.]
در شجاعت و شهادت حضرت ابو الفضل العباس (ع)
[الهامى کرمانشاهى پس از ابیاتى در عظمت علمدار کربلا (ع) به ترجمه منظوم روایت ابو حمزه ثمالى در فضیلت حضرت عباس (ع) مىپردازد که به نقل چند بیت از این دو قسمت بسنده مىکنیم:]
همو در «خطاب ثانى» خود به آن وجود نازنین و استمداد از آن حضرت، کلام حماسىاش شور بیشترى مىگیرد:
چه عباس! مهر سپهر یلى | به مردى بهین یادگار على | |
سپهدار عشّاق پروردگار | تهى از خود و پر ز اسرار یار | |
همان زور حیدر به بازوى او | دو گیتى سبک در ترازوى او | |
خدا زایر است و ستایشگرش | پر جبرئیل است فرش درش | |
بیایند هر شب در آن انجمن | نبىّ و علىّ و حسین و حسن | |
همان پاک دخت رسول خدا | ابا [۳۹] کشتگانِ سر از تن جدا | |
نمایند هریک چو دادار او | به رحمت نظر سوى زوّار او | |
برِ پاک دادار پیروزگر | ابو الفضل را هست جاه دگر | |
خدایا! مرا زومکن شرمسار | به مهرش دل مردهام زندهدار | |
بکن دیدهام روشن از روى او | سر و پیکرم خاک در کوى او [۴۰] | |
دلیرا! هژبرا! سرا! سرورا! | گرانمایه اسپهبدا! صفدرا! | |
فرا زنده رایت پردلى! | نماینده فرّ و بر ز على | |
تناور درخت قوى شاخ دین | به کیوان فرا زنده کاخ دین | |
علمدار عشّاق جانآفرین | نمودار قهر جهانآفرین | |
خداوند جوشن! خداوند خود | دلاورتر از هر دلیرى که بود | |
گزین یاور اهل بیت رسول | فروغ جهانبین شوى بتول | |
ایا جوهر ذوالفقار پدر | به مردانگى یادگار پدر | |
ایا درگهت کعبه راستین | تو را دست دادار در آستین | |
مراد همه خلق در مشت توست | کلید حوایج سرانگشت توست [۴۱] |
همو در «خطاب ثانى» خود به آن وجود نازنین و استمداد از آن حضرت، کلام حماسىاش شور بیشترى مىگیرد:
[الهامى، صحنههاى بدیع دیگرى از جانب علمدار کربلا را در نهایت شیوایى و زیبایى به تصویر کشیده است که به انتخاب ابیاتى از قسمتهاى مختلف آن اکتفا مىکنیم:]
سپهداد فرّخ رخ تابناک | بسایید پیش برادر به خاک | |
پس آن گه برآمد به زین خدنگ | به فرمان روان شد سوى دشت جنگ | |
به دست اندرش آسمانى درفش | هوا شد ز گرد سمندش بنفش | |
کمندى چو ثعبان و تیغى چو برق | سرا پا به دریاى پولاد غرق | |
به زین تافتى چهره آن جناب | چو از تیغ کوه بلند آفتاب [۴۲] | |
چو آمد به نزدیک رود روان | سپه دید آنجا کران تا کران | |
باستاد لختى به میدان کین | نگه کرد بر آن سپه خشمگین | |
زمین کرد از سنگ او یال خم | دل گاو و ماهى ز غم شد دژم | |
تو گفتى به کف تیغ آن بىهمال | به دریاست افتاده عکس هلال | |
بگفتند: یا رب چه بالاست این | چه فرخنده سیماى والاست این | |
چه بازوى و دست بلندست این | کدامین یل ارجمندست این؟! | |
بدیدیم ما نامداران بسى | ندیدیم با فرّۀ این کسى | |
همانا که این: نامور حیدر است | صف نینوا وادى خیبر است | |
به دست اندرش تیغ دشمن شکار | همانا بود سرفشان ذو الفقار | |
چو دیدند او را دلیران ز دور | جهان گشت در چشمشان تنگ گور | |
سپهدار چون شرزه شیر دژم | بغرّید و گفتا به اهل ستم | |
که: اى قوم! عباس نام من است | حَرون [۴۳] توسنِ [۴۴] چرخ رام من است | |
سپهدار شاه شهیدان منم | فداى ره اوست جان و تنم | |
پىِ یارى آن شه تاجدار | به شمشیر هندى [۴۵] کنم کارزار | |
منم وارث مردى مرتضى | منم فارس [۴۶] پهنه کربلا | |
همان زور خیبرشکن با من است | که را تاب نیروى من در تن است | |
دم تیغ من کام نر اژدهاست [۴۷] | سر نیزهام افعى جانگزاست | |
ببینید دست بلند مرا | پرند [۴۸] و کمان و کند مرا | |
ازو شد به کوفى سپه کار تنگ | نه پاى گریز و نه جاى درنگ | |
ز پس: آتش تیغ و از پیش: آب | گسسته عنانها، بریده رکاب | |
نمودند هریک به سویى فرار | تهى شد از ایشان لب رود بار | |
سپهبد هیون [۴۹] تاخت در رود زود | شگفتا که دریا بگنجد به رود | |
چو بر آب رود روان بنگریست | ز لبتشنگان یاد کرد و گریست | |
همى گفت کاى آب شیرین گوار | ز آب آفرین شاه شرمى بدار | |
روانى تو بر خاک و سنگ زمین | لب تشنه آلِ رسول امین | |
پس از تشنهکامان هاشم نژاد | به کامى تو را خوشگوارى مباد | |
نگردد دگر تشنهاى از تو سیر | همه چشمهسار تو گردد کویر | |
چنان از عطش بود در التهاب | که گفتى: زره در برش گردد آب | |
نفس چون کشیدى همى تیره دود | شدى از لبش سوى چرخ کبود | |
کفى آب برداشت تا نوشدا | که کمتر دلش از عطش جوشدا | |
به یاد آمدش کام خشک امام | به خود گفت: این آب بادت حرام | |
ره یارى این نیست آزرم دار | ز روى برادر یکى شرم دار | |
ننوشید یک قطره ز آن آب سرد | شکیبش سرِ چرخ را خیره کرد | |
چو از دست آن آب را برفشاند | ملک از فلک بروى احسنت خواند [۵۰] | |
همى چند نوبت چنین رزم جست | به خون یلان دست و شمشیر شست | |
ولیکن نبودش به دل راى جنگ | نمىخواست کهآرد در آنجا درنگ | |
ابو الفضل اگر راى پیکار داشت | وگر دل به مرد افکنى مىگماشت | |
نماندى در آن پهنه یک تن سوار | که با شاه جوید دگر کارزار [۵۱] |
منابع
- دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1014-1020.
- محمد علی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا، زمزم هدایت، ج1، ص 451-463.
پی نوشت
- ↑ الهامى.
- ↑ 1264-1325.
- ↑ بخش.
- ↑ دیوان چاپى الهامى کرمانشاهى شامل پنج قسمت (3040 بیت) است:
- مثنوى باغ فردوس در 2364 بیت.
- غزلها شامل 9 غزل در 68 بیت.
- قصیدهها شامل 14 قصیده در 420 بیت، داراى مناقب آیینى و اشخاص مختلف.
- مثنوى حسن منظر در 64 بیت شامل 5 مثنوى آیینى.
- مثنوى بستان ماتم در 124 بیت شامل پنج مثنوى ماتمى.
- ↑ مثنوى باغ فردوس او که به شیوه شاهنامه فردوسى سروده شده از سبک خراسانى پیروى مىکند و مشخصههاى آغازین این سبک را دارا است از قبیل استعمال: «ایدون»و«ایدر»در معانى: در چنین، این چنین، و اینک و اینجا و آوردن واو عاطفه در اول مصراعها -که امروزه مورد علاقه خاص غزلسراهاى جوان ماست- بهکاربردن ابا و ابر در معانى: «به، با و بر» استفاده از الف اطلاق در پایان حروف قافیه، استعمال مر در غیر مفعول صریح که معمولا به منظور تاکید قبل از مفعول صریح مىآید، به کارگیرى صورت جمع «اسم معنى» بر خلاف قیاس و مواردى از این قبیل.
- ↑ کسانى که مایلاند درباره وى تحقیق بیشترى کنند مىتوانند به مقدمه دیوان وى،حدیقة الشّعرا،ج 1،تذکره مختصر شعراى کرمانشاه،کلیات آثار سید عبد الکریم غیرت،جغرافیاى مختصر کرمانشاه و تذکره باغ هزار گل مراجعه نمایند.
- ↑ الفت.
- ↑ سالک.
- ↑ جواد.
- ↑ عشرت.
- ↑ ر.ک:دیوان الهامى کرمانشاهى(شرح منظوم کربلا به سبک شاهنامه)،سروده میرزا احمد کرمانشاهى متخلص به الهامى،با مقدمه و تصحیح و تعلیق امید اسلامپناه،چاپ اول(مرکز نشر میراث مکتوب،تهران،1379)،ص 28 تا 31.
- ↑ همان،ص 59.
- ↑ همان،ص 80 تا 86.
- ↑ الهامی زمانی به نظم کتاب باغ فردوس پرداخت که نه از شعر و شاعری چیزی میدانست و نه با سخن آشنایی داشت و نه در تحصیل علوم رسمی کاری کرده بود. امّا این کتاب در سلامت الفاظ و نفاست معانی و فصاحت بیان و حسن ایجاز مشهور ادبا بوده است. الهامی این کتاب را در مراثی امام حسین (ع) به وزن و سبک «شاهنامه فردوسی» سرود. وی به سال 1295 ه. ق شروع به سرودن نمود و در 1302 ه. ق. به پایان رسید. این کتاب مشتمل بر چهار خیابان و قریب سی هزار بیت میباشد.
- خیابان اول، در توحید و نیایش خداوند، ستایش حضرت رسالت پناهى، در منقبت شاه ولایت على(علیه السلام)در ستایش صدیقه کبرى-علیه السلام-در تمجید حسام السلطنه سلطان مراد میرزا، در شرح خواب دیدن ناظم و نظم کتاب، در ستایش سخن و مدح فردوسى، در خطاب به ساقى حقیقى و استدعاى باده حقیقت، در ستایش حسین قلى خان سلطانى ، در مرگ معاویه و سلطنت یزید، در هجرت امام حسین-علیه السلام- از مدینه پیغمبر-صلى اللّه علیه و آله و سلم-تا آخر وقایع عاشورا.
- خیابان دوم، در ستایش خدا و پیامبر و امام على و امام زمان-علیهما السلام-وقایع روز عاشورا را از صبح تا انقضاى شهادت آن حضرت.
- خیابان سوم، در ستایش خدا و رسول و ائمّه هدى-علیهم السلام-در ستایش شمس المشرقین امام حسین، در وقایع پس از شهادت آن حضرت و اسیرى اهل بیت تا ورود آنان به مدینه طیّبه.
- خیابان چهارم، در ستایش حضرت پروردگار و نعت حضرت ختمى مرتبت-صلى اللّه علیه و آله و سلم-و منقبت حضرت على-علیه السلام-و اولاد طاهرینش یک ساقىنامه و شرح حال مختار.
- ↑ در بحر متقارب
- ↑ در شهادت حضرت حمزه و جعفر طیّار و بعضی از غزوات حضرت علی (ع)
- ↑ در شرح حال امام موسی بن جعفر (ع) بر وزن کتاب خسرو و شیرین نظامی
- ↑ بر وزن لیلی و مجنون
- ↑ مشتمل بر غزل و قطعات در مصیبت سیّد الشهداء در قالب غزل و قطعه سروده شده و درباره حادثه خونبار حضرت سید الشهداء (ع) است که متاسفانه فعلا در دسترس ما قرار ندارد
- ↑ در عشق و عرفان
- ↑ همان: نظیر و مانند.
- ↑ دیوان الهامی کرمانشاهی؛ ص 167 و 168.
- ↑ شبل: فرزند.
- ↑ دیوان الهامی کرمانشاهی؛ ص 191 و 192.
- ↑ همان؛ ص 217، 219، 220.
- ↑ همان؛ ص 223 و 224.
- ↑ دیوان الهامی کرمانشاهی؛ ص 243 و 244.
- ↑ همان؛ ص 255- 259 و 260.
- ↑ همان؛ ص 292 و 291.
- ↑ شمشیر زرّین.
- ↑ سنگ سیاق برّاق.
- ↑ ابر.
- ↑ برادر پدر من.
- ↑ آمد و شد.
- ↑ پسر برادر.
- ↑ همان، ص 145 و 146، ص 151 و 152.
- ↑ پسر برادر.
- ↑ سوى جانب.
- ↑ با.
- ↑ همان ص 218 و 219،221 و 222،225 و 226.
- ↑ همان، ص 233 و 234.
- ↑ همان، ص 249.
- ↑ اسب سرکش.
- ↑ وحشى و رام نشدنى.
- ↑ شمشیر هندى به خاطر جوهر و برندگى در میدانهاى کارزار بهترین سلاح بوده است.
- ↑ مرد دلیرى که سوار بر اسب باشد،اسب سوار.
- ↑ اژدهاى نر.
- ↑ در این جا به معناى جوهر شمشیر و شمشیر جوهردار است.
- ↑ شتر تنومند و تندرو، و در اینجا مطلق مرکب تندرو.
- ↑ همان، 255 تا 260 با انتخاب.
- ↑ همان، ص 263.