شباب شوشتری (زاده 1214 در شوشتر- درگذشته 1285) شاعر ایرانی بود.
ملاّ عباس
|
سبک نوشتاری
|
خراسانى و عراقی
|
تخلص
|
شباب
|
زندگینامه
محمدعلی عباس شباب شوشتری متخلص به «شباب»، با ملاّ فتح اللّه [۱] شوشترى [۲] معاصر و معاشر بوده است و نامش را ملاّ عباس و تخلّص شعرىاش را «شباب» ذکر کردهاند. [۳]
در مقدمه که بر نمونههایى از اشعار او نوشتهاند آمده است:
«... از دوران جوانى بلکه از طفولیّت به گفتن شعر مسلّط بوده است به طورى که در مقدّمه دیوان او -چاپ بمبئى- نوشته شده «شاعرى جوان مؤدب و بىآلایش، دانشمند و به تمام فنون شعر آگاه بوده است. اجداد او تماما از تجّار و بازرگانان شوشتر محسوب مىشدند ولى خود او به شغل عطّارى سرگرم ولى ذوق شعرى او به حدّ اعلى رسیده است که توانسته است این همه اشعار و قصاید طولانى و در عین حال عرفانى و بىعیب -که اکثرا درباره اهل بیت (علیهم السلام) است- بسراید وی همچنین در مدح بزرگان آن زمان سروده است...» [۴]
آثار
از آثار معدودى که از او در دسترس ما قرار دارد مىتوان به قدرت طبع و احاطۀ وى به فنون شعرى و دقایق کلامى پىبرد. شباب در قصیده از سبک متقدّمین پیروى مىکند و از سبک خراسانى سود مىجوید و در دیگر انواع قالبهاى شعرى، گوشۀ چشمى نیز به سبک عراقى دارد. شباب شوشترى نیز همانند وفایى شوشترى از شعراى مطرح و تواناى آیینى در زمانه خود بوده و آثار مناقبى و ماتمى او در زادگاهش شوشتر و شهرهاى مجاور با آن بازتاب درخورى داشته است. برخى از اشعار مناقبى او در مناقب امیر مؤمنان على (علیه السلام) از دیرباز مورد عنایت اهل ادب بوده است.
اشعار
منتخبى از شش بند عاشورایى
1.
بستند چون ز ماریه، بار از پىِ رحیل |
|
آن کاروان بىکس و بىزاد و بىدلیل |
یک دودمان به سلسله زاده زیاد |
|
از خاندان احمد و از نخبۀ خلیل |
فوجى جگر گداخته، در قید غم دچار |
|
جمعى ستاره سوخته، در چنگ کین ذلیل |
اینان به قید سلسله، عدوان به هلهله |
|
وینان به شور و ولوله، دشمن به قال و قیل |
آن یک، به نیمهره شده از خستگى ستوه |
|
و آن یک، به ظالمى شده از تشنگى دخیل |
پایى ز ره پر آبله، دستى حجابِ رو |
|
چشمى ز خون چو دجله و جسمى ز غم علیل |
نیلى ز ضرب سیلى و، آبى ز قحط آب |
|
رویش که رشگ، مه لبش آشوب سلسبیل |
بخت سیه، معاون و لخت جگر، غذا |
|
همراه با مصیبت و، دمساز با عزا |
بستند چون ز ماریه، بار از پىِ رحیل
|
|
آن کاروان بىکس و بىزاد و بىدلیل
|
یک دودمان به سلسله زاده زیاد
|
|
از خاندان احمد و ز نخبۀ خلیل
|
فوجى جگرگداخته،در قید غم دچار
|
|
جمعى ستارهسوخته،در چنگ کین ذلیل
|
اینان به قید سلسله،عدوان به هلهله
|
|
وینان به شور و ولوله،دشمن به قال و قیل
|
آن یک،به نیمه ره شده از خستگى ستوه
|
|
و آن یک،به ظالمى شده از تشنگى دخیل...
|
پایى ز ره پرآبله،دستى حجابِ رو
|
|
چشمى ز خون چو دجله و جسمى ز غم علیل...
|
نیلى ز ضرب سیلى و،آبى ز قحط آب
|
|
رویش که رشگ،مه لبش آشوب سلسبیل
|
بخت سیه،معاون و لخت جگر،غذا
|
|
همراه با مصیبت و،دمساز با عزا
|
2.
زینب چو پاره پاره به خون دید قامتى |
|
بنشست و خاست ز آه و فغانش قیامتى |
بر حنجرش نهاد رخ، آن گه به ناله گفت: |
|
وقت است اگر ز خصم توانى حمایتى! |
برخیز حال زار یتیمان خود بپرس |
|
کز غصّه هر که راست دل پر شکایتى |
در هر مصیبتى، به نهایت نرفت صبر |
|
الاّ درین بلا، که ندارد نهایتى |
اى کوکب مراد من! از خاک سر بر آر |
|
آخر تو را نه کوکبهاى بود و رایتى؟! |
از دست دشمن تو شکایت کجا برم؟ |
|
اى مونس کسان! که تو شاه ولایتى |
در هجر، از هزار حکایت نمىشود |
|
تا بامداد حشر، اداى حکایتى |
خاکم به سر که ناله اهل و عیال تو |
|
آخر نکرد در دل دشمن سرایتى |
آتش به جان شمر بیفتد، چرا نکرد |
|
بر حلق تشنۀ تو به آبى، رعایتى؟ |
از بهر شست و شوى تنِ چاک چاک تو |
|
جز آب دیده نیست در آبى کفایتى |
ناگه به شمر دون نظرش ز آن میان فتاد |
|
زد صیحهاى، که رعشه به هفت آسمان فتاد |
3.
گفت:اى لعین، بیا و ز خشم خدا بترس |
|
بر ما ترحّمى کن و، از مصطفى بترس |
دست جفا، ز دامن آل على بدار |
|
وز تاب آه و نالۀ خیر النّسا بترس |
ظلم این قدر بر آل پیمبر روا مدار |
|
اى ظالم! از تظلّم آل عبا بترس |
گیرم حمیّت عرب اندر جهان نماند |
|
از بیم طعنه عجم اى بیحیا! بترس |
آتش به خیمهگاه شه کربلا مزن |
|
وز شعلههاى سینه بریان، ما بترس |
آب روان مکن ز لبِ تشنگان دریغ |
|
وز سیل اشکِ دیدۀ گریان ما بترس |
چندى چو شکوه از دل خونین ادا نمود |
|
رو در مدینه کرد و، قیامت به پا نمود |
4.
کاى باب نامدار! ببین حال زار ما |
|
وز کین، هزار پاره تن تاجدار ما |
اى بو تراب! سر به درآر از تراب و بین |
|
بر جان بیقرار و دل داغدار ما |
اطفال ما ز تشنهلبى مرده، و این عجب |
|
که از دیدگان، دو جوىِ روان در کنار ما! |
آخر لباس تیره ز سر دوخت تا به پاى |
|
بختِ سیاه روزتر از روزگار ما... |
بر حال ما مصیبت خود نشمرى به هیچ |
|
گر بنگرى شمارِ غم بیشمار ما |
بگسته باد سلسله نظم روزگار |
|
کز هم گسست سلسله اعتبار ما... |
دور است راه، خدا را بیا ز مهر |
|
بر کن سفارش اطفال زار ما |
ننشست چون ز شرح تظلّم دلش ز جوش |
|
رو در بقیع کرد و، کشید از جگر خروش |
5.
کاى مادر! این ضیاى دو چشم پر آب توست |
|
این ماهىِ تپیده به خون، آفتاب توست |
این گوهرى که سفته شد از صد هزار جاى |
|
با نوک تیر و نیزه، عقیق خوشاب توست |
این کوکبى که آمده بیش از ستارهاش |
|
پیکان کین ز شست شیاطین شهاب توست |
این شهسوار عرصه غم کز رکاب جان |
|
پاى ظفر کشیده، شهید رکاب توست |
این تاجدار کشور غربت که متّکى است |
|
بر تخت خاک و خون، شه مالک رقاب توست |
این جسم پاره پاره که در ملک نیستى |
|
خرگه کشیده، خسروِ عالى جناب توست |
این سبزه کز سموم حوادث فسرده است |
|
ریحان دستپرور گلزار باب توست |
این سوز ناله که از جگر شعلهناک طبع |
|
در ماتم حسینِ تو دارد، «شباب» توست |
در مدیح و رثاى حضرت عباس (علیه السلام)
مرد عاشق بىسر و سودا و سامان بایدا |
|
در طریق سهل و سختى هردو یکسان بایدا |
بوستان راحتش را در بهارستان تن |
|
ناله: رعد و، دیده: ابرو، گریه: باران بایدا |
ز انبیا، از بوالبشر بگرفته تا خیر البشر |
|
هر کرا شربى ز جام قرب یزدان بایدا |
خسروِ کرب و بلا، اندر دیار کربلا |
|
سر به نوک نیزه، تن در خاک غلتان بایدا |
اندر آن وادى که موج فتنه خیزد فوج فوج |
|
همچو عباسى، رهینِ پاسِ فرمان بایدا |
شاه دین، ماه بنى هاشم، که درگاه جلال |
|
آسمانش، آستانِ خیل دربان بایدا |
کشتى نوح محبّت، خضر میدان بلا |
|
موسىِ همت که از بیضاش، ثعبان بایدا |
نفس معراج شهادت، لیلة الاسراى قرب |
|
مصطفى شأنى که حسّانش ثناخوان بایدا |
صفدر کرّار منصب، حیدر عمران نسب |
|
کِش به صفّین جلالت چرخ میدان بایدا |
معنىِ خُلق حَسن، مصداق: انّى مِن |
|
لِوَحشَ الثدّه که درین معنیش برهان بایدا |
آنکه گر شمشیر قهر آرد برون در روز رزم |
|
آفرینش را سراسر ترک امکان بایدا |
آنکه هستى ز التهاب تیغ تیزش در ستیز |
|
توده خاکستر اندر شعله پنهان بایدا |
چون بر آرى دست احسان روز جود از آستین |
|
نهرى از عمّان فیضت بحر عمّان بایدا |
طفل اجلالت چو دست آرد به چوگان جلال |
|
از حقارت چرخ گردون کوى میدان بایدا |
با چنین شوکت نمىدانم چرا جسمت ز کین |
|
چاک چاک از خنجر و شمشیر و پیکان بایدا |
پیکرى کز نازکى از لاله پهلو مىگرفت |
|
یا رب! اندر خون چرا چون لاله غلتان بایدا؟ |
بهر آبى آن که جان از دست و، دست از تن بداد |
|
با چه جُرم آغشته در خون زار و عطشان بایدا؟ |
زینب، آن خورشید عفّت را -که جاریه است- |
|
سر چرا بىمعجر و، گیسو پریشان بایدا |
گر کسى با چشم انصاف این مصیبت بنگرد |
|
همچو من از دیدگان تا حشر گریان بایدا |
روزگارا! خانهها ویران نمودى، لاجرم |
|
زین ستم بر خاندانت خانه ویران بایدا |
در گلستان مصیبت، بلبلى همچون(شباب) |
|
در عزاى شاه مظلومان، غزلخوان بایدا |
تا جهان را ز اقتضاى دور گردون پى ز پى |
|
نور و ظلمت، رنج و راحت، وصل و هجران بایدا: |
وقتِ احباب تو همچون گل قرین خرّمى |
|
بخت اعداى تو چون سنبل پریشان بایدا [۵] |
منابع
پی نوشت
- ↑ وفائى.
- ↑ متوفاى 1303 ه.ق.
- ↑ فرهنگ سخنوران، دکتر ع. خیّامپور، تبریز، سال 1340، ص 292.
- ↑ دیوان وفایى (ملاّ فتح اللّه شوشترى) به انضمام چند قصیده از شباب شوشترى، چاپ اول (انتشارات حقبین، قم، 1370)، ص 135.
- ↑ همان،ص 155 تا 157.