فدایى مازندرانى

فدایی مازندرانی (زاده 1200 ه.ق در تلاوک ساری- درگذشته 1282 ه.ق) شاعر آئینی سده سیزدهم هجری بود.

فدایی مازندرانی
Fadaie mazandarani.jpg
نام اصلی میرزا محمود فدایی مازندرانی
زمینهٔ کاری شاعر
زادروز حدود 1200 ه.ق
روستاى تلاوک
مرگ 1282 ه.ق
ملیت ایرانی
در زمان حکومت فتحعلی‌شاه و محمدشاه قاجار
دیوان سروده‌ها مقتل
تخلص فدایى
دلیل سرشناسی نگارنده نخستین مقتل منظوم در ادب پارسی‌
اثرپذیرفته از محتشم کاشانی و صباحی بیدگلی

زندگینامه

میرزا محمد متخلّص به «فدایی» است.

فدایی -به گفته خود- این تخلص را از زبان شاه شهیدان در عالم رؤیا ستانده و در سراسر دیوانش به کار برده است و شعر زیر را در وصف این رویا سروده است:

دیدم شبى به خواب که در دشت کربلا تنها ستاده بود شه ملک ابتلا
نه قاسمِ شهید و نه عباسِ صف‌شکن نه اکبر جوان و نه عثمان باوفا
از خون سرخ تازه جوانان سبز خط روییده بود لاله در آن دشت جا به جا
ناگه سپاه ظلم به شه حمله‌ور شدند افتاد نونهال ریاض على ز پا
آن دم من و حبیب نهادیم از خلوص سرها به روى پاش که یعنى تو را فدا
ما را ز تن برید یکى ز آن سپاه سر بگذاشتش به سینه ما از سر جفا
بودند آن دو سر به تبسم گشوده لب چون غنچه‌اى که بشکفد از جنبش صبا
کردى اشاره شاه که اینم «فدایى» است بنمود این لقب به من آن شاه دین عطا
آمد ز بخت خفته چو بیداریم ز خواب گفتم به بخت خویش که احسنت! مرحبا[۱]

آثار

فدایى مازندرانى ضمن پیروى از سبک محتشم کاشانى در ترکیب‌بندهاى عاشورایى خود، از شیوه‌هاى بیانى سبک خراسانى نیز در برخى از مراثى عاشورایى‌اش استفاده کرده است.

اشعار

مقتل منظوم

از فدایى مازندرانى مقتل منظومى به جاى مانده که در چهار «نظام» سامان یافته است:

  • نظام اول: داراى یک ترکیب 72 بندى با 1740 بیت؛
  • نظام دوم: داراى یک ترکیب 43 بندى با 1301 بیت؛
  • نظام سوم: داراى یک ترکیب 32 بندى با 523 بیت؛
  • نظام چهارم: داراى یک ترکیب 27 بندى با 520 بیت.[۲]

مجموعه چهار نظام او داراى 174 بند و 4084 بیت مى‌باشد.

فدایى مازندرانى درباره «مقتل منظوم» خود مى‌گوید:


این «مقتل منظوم» چو گردید تمام بر چار «نظام» نظم او یافت نظام
افکند خلل به چار ارکان وجود بى‌نظم شد آن چار از این چار «نظام»[۳]


وی ماده تاریخ پایان کار «مقتل منظوم» خود را در «مقتل شاه شهیدان» یافته است:


زد قلم چندان پى تحریر این «مقتل» قدم کز نهادِ نى برآمد ناله: «جفَّ القلم»
کلک خون ریز «فدایى» در دم اتمام آن «مقتل شاه شهیدان» زد به تاریخش رقم[۴]


بخشی از مقتل منظوم فدایی:

بند پایانى نظام اول

شاها فلک ز بار عزایت خمیده باد انجم به سان اشک ز چشمش چکیده باد
ماهى که به رخ تو درآید ز زیر ابر از ظلمت خسوف به دوران ندیده باد
سروى که بى‌قدِ تو بروید به جویبار در خاک غم چو نخل بلندت خمیده باد
گر گل به ماتمت نزند چاک پیرهن پیراهن صبوریش از تن دریده باد
گر بلبل از غم تو ننالد به شاخ گل چون سوسنش زبان به قفا درکشیده باد
گر سنبل از تپانچه نگردد کبود رنگ چون لاله عذار تو رنگش پریده باد
گر نرگس از غم تو نشد دیده‌اش سفید چون چشم ما ز هجر تو خوابش رمیده باد
گر از غم تو غنچه نه خون جگر خورد چون غنچه دهان تو او پژمریده باد
آن کس که او به سرو روانت خدنگ زد همچون کمان ابروى تو قد خمیده باد
آن کس که از نفاق ندادت دمى امان یا رب! به هردو کون امانش بریده باد
آن اهرمن که خاتم از انگشت تو کشید انگشت او همیشه به دندان گزیده باد
چون جان خود نکرد «فدائى» فداى تو مرغ حیاتش از قفس تن پریده باد
یا رب! مرا از آتش دوزخ عتیق[۵] ساز
این بنده را ز لطف به فطرس رفیق ساز[۶]

بند دهم از نظام دوم


تنها چو ماند زاده پیغمبر آه آه! آهى کشید از دل غمپرور آه آه!
از هرطرف بدید و علمدار خود ندید او را شکست بازوى زورآور آه آه
نورش ز دیده برد غم نور دیده‌اش یعنى شبیه ختم رسل: اکبر آه آه!
در خون تپیده دید تن قاسم اى دیغ وز پا فتاده یافت قد جعفر آه آه!
نه لشکر و سپاه نه یار و نه دادخواه نه مونس و نه غمخور و نى یاور آه آه!
از پشت سر خروش جگر تشنگان به گوش وز پیش روش طعنه زنان لشکر آه آه!
گاهى به ناله گفت که اى خواهر! اَلوداع گاهى به گریه دید رخ دختر آه آه!
آمد به رزمگاه چو آن شاه بى‌ سپاه تنها به کام خشک و دو چشم تر آه آه!
آن دم ز خیمه‌گاه خروش و فغان شنید آهى کشید از دل چون اخگر آه آه!
برگشت از مصاف و به نزدیک خیمه رفت گفتا زِ روى درد که اى خواهر آه آه!
برگو چه روى داده شما را درین زمانه؟ زینب به ناله گفت که اى سرور آه آه!
از بهر شیر اصغر شیرین لقاى تو بنموده تلخ زندگى مادر آه آه!
اى شیرزاده شیر به پستان مادرش گردیده خشک و مانده به چشم تر آه آه!
آبى بیار و آبروى مادرش بخواه دادش برس به داورى داور آه آه!
آن طفل را گرفت ز زینب شه شهید بردش به پیش روى صف لشکر آه آه!
گفتا که اى سپاه اگر باشدم گناه او را گناه چیست که درین برّ؟ آه آه!
از تشنگى کشیده چو سوسن زبان به کام شد غنچه‌اش کبود چو نیلوفر آه آه!
یک جرعه‌اى ز آب به این بى‌زبان دهید یادآورید از عطش محشر آه آه!
ناگه ز شست ظلم خدنگى که ناوکش بوده‌ست تیز بر صف نشتر آه آه!
بر حلق خشک تشنه آن نازنین رسید جاگیر گشت بر گلویش تا پر آه آه!
از حلق او گذشت و به بازوى شه نشست یک تیر را نشانه دو آمد بر!آه آه!
خم شد ز بار درد قد شاه چون کمان کان تیر را کشید از آن حنجر آه آه!
از کف فشاند خون گلویش به سوى چرخ یک قطره برنگشت از آن دیگر، آه آه!
زنگ شفق به دامن گردون نیلگون ز آن خون نشانه‌دان و نما باور آه آه!
آن دم کشید اصغر لب تشنه از جگر آهى که سوخت از تف آن، اختر آه آه!
لختى نظر گشود به آن باب مهربان رفت از کنار او به لب کوثر آه آه!
طفل حسین ز ناقه صالح به نزد حق نبوَد ز روى مرتبه خود کمتر آه آه!
از بهر کشتن شترى، کرد حق غضب بر قتل شیرخواره شیر نر، آه آه!
خواهد غضب نمود به خوانخواهى‌اش که هست خوانخواه شیر صف شکن صفدر آه آه!
آخر گر انتقام کشد اول است آن
سرِّ حدیث «یُمهِل و لا یمهل»[۷] است آن[۸]

بند نهم از نظام سوم

تا نیّر سپهر خلافت ز زین فتاد گفتى که آفتاب به روى زمین فتاد
گفتى طناب لنگر فُلک فَلک گسیخت گفتى ستون خیمه چرخ برین فتاد
گفتى: ز چرخ آمده روح الامین به خاک گفتى: ز دار عیسى گردون نشین فتاد
تا مهر چرخ جود به خاک بلا نشست تا ماه آسمان سخا بر زمین فتاد
برجیس مشتریش شد از منظر ششم کیوان به خاک از فلک هفتمین فتاد
آیین کفر یافت ز اهریمنان رواج وز دست حق‌پرست سلیمان نگین فتاد
یأجوج فتنه، گشت عجب‌کاران به دهد ز آن رخنه‌اى که در سدِ دین مبین فتاد
از نو شکست گوهر دندان مصطفى وز سر شکاف بر سر یعسوب دین فتاد
هم پهلوى بتول ز آن صدمه درشکست هم بر حسن شراره الماس کین فتاد
بر تخت زر یزید پلید لعین نشست بر روى خاک پیکر سلطان دین فتاد
هرگز به روى خاک نه شاهى چنان نشست هرگز ز بام چرخ نه ماهى چنین فتاد
چون مرغ پرشکسته و چون صید زخمدار بر روى خاک آن بدن نازنین فتاد
بى‌نور گشت چشمه خور تا که چشم بر چشم نور چشم رسول امین فتاد
بر سینه‌اش نشست که آن قرعه ازل بر نام آن ستمگر شوم لعین فتاد
خنجر کشید بر گلوى شاه تشنه‌لب
شرم و حیا نکرد از آن خسرو عرب

بند هفدهم از نظام سوم

در حیرتم که لاله دلش داغدارِ کیست؟ سنبل گشوده گیسوى و آشفتۀ تارِ کیست؟
گل از براى چیست که بنموده جامه چاک؟ باد صبا به طرْف چمن بیقرارِ کیست؟
بگذر به دشت ماریه، اى باد صبحدم آنجا سؤال کن که در آنجا مزارِ کیست؟
افغان‌کنان به دیده خونین نظر نما کآن جا ز خون گل بدنان لاله‌زار کیست؟
از آهوان وحشى آن سرزمین بپرس «کاین صید دست‌وپا زده در خون»[۹] شکار کیست؟
و آن مرقدى که تربت او راست بوى سیب در حیرتم که نفخه مشک تتار کیست؟
خاکش مگر گل است؟ نه! گل سینه چاک اوست
گُل پاى در گِلى است به جایى که خاک اوست[۱۰]

بند سى و سوم از نظام دوم

در ماتمش کلیم و مسیحا گریستند افزون از آن چه آدم و حوا گریستند
تنها بر او نه جن و ملک نوحه‌گر شدند مرغ هوا و ماهى دریا گریستند
از اوج چرخ تا به حضیض زمین هفت وز سطح خاک تا به ثریا گریستند
زین غم به دیر و صومعه قسیّس و برهمن با رشته صلیب و چلیپا گریستند
از محنتش چه عامى و عارف چه نیک و بد در ماتمش چه پیر و چه برنا گریستند
گرگ اجل چو اکبر یوسف‌ لقا درید آن دم عزیز مصر و زلیخا گریستند
چون شد روانه شاه شهیدان سوى مصاف اندر قفاش عترت طاها گریستند
هم سوز ناله‌هاش دل چرخ پیر سوخت هم چشم زخم‌هاش بر اعضا گریستند
چون ماند زیب دامن زهرا به روى خاک آن دم رسول و حیدر و زهرا گریستند
هم مهر منکسف شد و هم ماه منخسف هم فرقدین و زهره و جوزا گریستند
در قتلگه ز دیدن تنهاى کشتگان سرها به روى نیزه اعدا گریستند
از استماع نوحه زینب گریست نوح نوعى که هود و صالح و یحیى گریستند
در گریه خیل ماتم و در خنده کوفیان اینها همى به خنده و آن‌ها گریستند
گر فاش مى‌گریست بر او چشم روزگار
توفان تازه‌اى به جهان گشتى آشکار[۱۱]

بند بیست و دوم از نظام سوم

بى‌چاکِ سینه جامه دریدن چه فایده؟ بى‌آب دیده آه کشیدن چه فایده؟
بى‌ سوز سینه، سینه زدن را چه حاصلى است بى‌درد دل به خاک تپیدن چه فایده؟
چون تیر از نشانه خطا کرد و درگذشت اندر پى غزال دویدن چه فایده؟
گفتن که: شد بریده حسین را سر از ستم و آن گه طمع ز سر نبریدن چه فایده؟
گفتن که: راست گشته بر او از کمال خدنگ اما کمان صفت نخمیدن چه فایده؟
بى‌ یاد چشم پرنَم او، خواب را چه سود؟ بى‌ذکرش آب سرد چشیدن چه فایده؟
اى لاله داغدار برون کن سر از زمین بى‌داغ او ز خاک دمیدن چه فایده؟
هر لحظه‌اى هزار! ز شاخ گلى به سرو بى‌عشق او به هرزه پریدن چه فایده؟
بر گل، گر اى هزار!تو را ناله آرزوست
بر آن گلى بنال که گل سینه چاک اوست[۱۲]

بند سى و ششم از نظام سوم

زین درد خون گریست سپهر و ستاره هم خون گشت قلب لعل و دل سنگ خاره هم
بر سر زدند از الم زاده بتول تنها همین نه مریم و هاجر که ساره هم
بستند راه مهلت او از چهار سو تنها نه راه مهلت او راه چاره هم
کردند قتل عام به نوعى که شد قتیل از کودکان آل نبى شیرخواره هم
بر قتل شیرخواره نکردند اکتفا تاراج برده‌اند ز کین گاهواره هم
از کینه، استخوان بر و سینه‌اش شکست تنها نه سنگ ظلم، که از سُمِّ باره هم
بر خور نشست از اثر نعل میخ‌کوب تنها نه نقش ماه که نقش ستاره هم
بگذاشتند پیکر مجروح او به خاک نگذاشته‌اند ز آن بدن پاره پاره هم
آن پیکر شریف چو بر روى خاک ماند بر روى او پیاده گذشت و سواره هم
شد پاره، گوشِ پردگىِ گوشواره عرش تاراج گشت زیور و خلخال و یاره هم
زین نظم شد گشوده به رویم درِ الم[۱۳]
بر قلب من نشست ز مَرْهَم هزار هم[۱۴]

بند سیزدهم از نظام چهارم

این بزم ماتم است و یا محشرست این؟ یا مجلس عزاى شه بى‌سرست این؟
این قطره خون دلى است که لوح سینه است یا این که عود سوخته در مجمرست این؟
اى دل! به سان شمع بسوز و به غم بساز بزم عزاى خسرو دین‌پرورست این
گر باور تو نیست درین داورى مرا شاهد دو عادل‌اند: دو چشم ترست این
دانى چه گفت آن شه لب‌تشنه زیر تیغ بشنو حدیث راست که در خاطرست این
دادم ز صدق گر به سرِ وعده تو سر در خجلتم که آه همین یک سرست این!
آمد نداى غیب که سر دادنت قبول از لطف ما به فرق سران افسرست این
چون شد گذار قافله غم به مقتلش شد شورشى که گفت فلک محشرست این!
زینب در آن میانه، به نعش برادرش گفتا که اى اسیر ستم!خواهرست این
زخم تنت چراست فزون از ستاره‌ها جانا! مگر سپهر پر از اخترست این؟
این پیکرست یا مهِ بنهفته در شفق یا مهر تابناک به خون اندرست این؟
سر نیست بر سنان ستم، گوییا کنون طالع به چرخ نیزه خور خاورست این!
و آن گه به ناله گفت که: یا ایها الرسول! غلتان به خاک نور دل حیدرست این
بى‌تن به روى نیزه اعدا، سرست آن بى‌سر به روى خاک بلا، پیکرست این
آن قاسم بریده سر و پاى در حناست وین اکبر شکسته بر و اصغرست، این!
آن سرو سرنگون شده عباس باوفاست وین عون خون تپیده تن و جعفرست این!
گردیده پاره پاره ز چنگال روبهان فرزند شیر صف شکن صفدرست این
شد تشنه‌لب شهید حسین غریب تو اندر لب فرات، کرا باورست این؟!
پس دخت دختر نبى و، زاده ولى
رو کرد جانب نجف و گفت یا على[۱۵]!

بند بیست و ششم از نظام چهارم

احوال گل ز خار بپرس و ز من مپرس نالیدن از هَزار بپرس و ز من مپرس
پرسى براى چیست که پیچیده‌اى به خویش ز آن زلف تابدار بپرس و ز من مپرس
گویى خمار کیست که کردت خراب و مست ز آن چشم پرخمار بپرس و ز من مپرس
سوز درون تشنه‌لبان فرات را از قلب داغدار بپرس و ز من مپرس
از زخم آن تنى که چو گلى گشت چاک چاک از تیغ و تیر و خار بپرس و ز من مپرس
خواهى اگر حکایتى از زخم کارى‌اش از دشت کارزار بپرس و ز من مپرس
حال سرى که شد به سر نیزه سربلند رو! رو! ز نیزه‌دار بپرس و ز من مپرس
گفتم به گل که: ناله بلبل براى چیست؟ گفتا که از هزار بپرس و ز من مپرس
یا رب! سزاى فعل بدم را به روز حشر از حُبّ هشت و چار بپرس و ز من مپرس
از لطف حق گناه «فدایى» شود ثواب
آرى شراب سرکه به آید به انقلاب[۱۶]

سایر اشعار

نعت حسین (ع)

رخشنده گوهر صدف مصطفی، حسین‌ تابنده اختر فلک مرتضی، حسین
قربانی منای تمنای وصل دوست‌ ذبح عظیم کعبه‌ی کوی وفا حسین
لنگر ز دست داده‌ی طوفانی ستم‌ کشتی به خون نشسته‌ی موج فنا حسین
سلطان کشور الم و شاه ملک غم‌ سالار کاروان دیار بلا حسین
دلبند مصطفی و جگر گوشه‌ی علی‌ روح و روان حضرت خیر النساء حسین
آن جنگجوی یک تنه با سی هزار تن‌ در کارزار معرکه‌ی کربلا حسین
صد پاره تن چو غنچه، صد پاره بر چو گل‌ از تیغ و تیر و نیزه‌ی اهل جفا حسین
تن داده بر گذشتن جان از ره وفا سر داده بر کمند قضا با رضا حسین
گه سر نهاد بر سر خاکستر تنور گاهی به نیزه، گاه به تشت طلا حسین[۱۷]

شب عاشورا

فریاد از آن شبی که به فرداش شد شهید سلطان دین حسین به کام دل یزید
آه از شبی که زینب دل خسته‌ی فگار[۱۸] دل در برش چو بِسمِل خون غرقه می‌تپید
آن شب ز جوش ناله دل آسمان شکافت‌ آن شب ز بار درد قَدِ نُه فلک خمید
آن شب گریست زهره و شِعری گشوده مو وز گَردِ غم به صورت مه شد کَلَف پدید[۱۹]
آن شام شد ز پرده‌ی ظلمت سیاه‌پوش‌ وان صبح از سفیده گریبان خود درید
آن شاه کم سپاه در آن شب به لشکرش‌ حرفی به گریه گفت که از چرخ خون چکید
کای دوستان نمانده مرا عمر جز شبی‌ فردا همین گروه ستمکاره‌ی پلید
از راه کینه تیغ بر آل نبی کشند خواهند با ستیزه سرم را ز تن بُرید
گر من غریق لُجّه‌ی[۲۰] اندوه و غم شدم‌ باری شما تمام از این ورطه پا کشید
مقصود این گروه به قتل من است و بس‌ اکنون اجازت است که از من جدا شوید
اینک که شب رسیده و تاریک شد جهان‌ زین دشتِ فتنه‌خیز به سوی وطن روید
تابَد عَلَی الصّباح[۲۱] چو از مشرق آفتاب‌ تنها من و سپاه به خون تشنه‌ی یزید
از شه چو این ترانه شنیدند سروران‌ گفتند کای ستوده تو را ایزد مجید
پروانه دل ز شمع نه از سوختن کَنَد بر بلبلی چه باک خارِ گلشن خلید
ماییم و خاک کوی تو تا جان ز تن رود کَندیم در هوای تو از جان خود امید
هستی نه سروری که ز تو سر شود دریغ‌ باشی نه دلبری که توان از تو دل برید
فرداست در منای تمنّای ترک سر بر طائفان کعبه‌ی کوی تو روز عید
آن روسیه که روی خود از خونِ خود نکرد در یاری تو سرخ، کجا گشت رو سفید
عشاق خود، چو راست نوادید شه نمود از مصدر کرامت خود معجزی جدید
بنمودشان میان دو انگشت خویشتن‌ چیزی که چشم هیچ کس مثل آن ندید
آن شب بُریر داشت سرِ شوخی و مزاح‌ گفتش یکی ز لشکر شاهنشه شهید
کاین شام محنت است نه هنگام غفلت است‌ حرفی به گریه گفت که می‌بایدش شنید:
عیش من امشب است که دانم شب دگر اندر کنار حور همی خواهم آرمید
باشد سزا که از غم نوباوه‌ی نبی‌ گویند دوستان علی در چنین شبی[۲۲]

توبه حرّ

بستند صف به عرصه‌ی میدان چو اشقیا غُرّید طبل جنگ و غریوید کرّنا
با ابن سعد گفت چنین حُرّ نامدار خواهی نمود جنگ به فرزند مصطفی
گفتا بلی که جنگ کنم آن چنان که تیغ‌ پَران کُند ز دوش یلان دست بر هوا
از حرف آن پلید بلرزید حُرّ چو بید شد رنگ او ز هول به مانند کهربا
گفتا به آن دلیر کسی لرزه‌ات ز چیست؟ حُرّش جواب داد به این حرف جانفزا
کاندر میان دوزخ و جنّت ستاده‌ام‌ در حیرتم که بخت کشد کارِ من کجا
پس نعره‌ای کشید و به صوت بلند گفت‌ کاین دم مرا خُلد خدا گشت رهنما
گفت این و تاخت باره سوی شاه تشنه لب‌ از اسب شد پیاده و با چشم پر بُکا
بر سمّ ذو الجناح همی سود روی خویش‌ گفتا به عجز و گریه به فرزند مصطفی
من آن کسم که بر تو شَها راه بسته‌ام‌ از بخت ناموافق و وز عقل نارسا
آنجا که از نخست سر راهت آمدم‌ خواهم که از نخست تو را جان کنم فدا
نادم شدم ز فعل خود و توبه کرده‌ام‌ آیا قبول توبه‌ی من می‌کند خدا؟
گفتا شه شهید بود توبه‌ات قبول‌ غمگین مشو که هست خدا غافر الخطا
وانگه به اذن سرور دین، حُرّ شیردل‌ انگیخت خِنگ[۲۳] جانب میدان اشقیا
آن شیر دل فکند چهل تن به روی خاک‌ ناگه در آن میانه یکی شومِ ناروا
زد نیزه‌ای به سینه‌ی آن با وفا چنان‌ کز پشت او زبان سنان گشت بر ملا
آهی ز دل کشید که أدرکنی یا حسین! آمد به سوی مقتل او شاه کربلا
دستی به روی صورت آن غرقه‌خون کشید گفتی ز روی لطف که یا حُرّ مَرحبا[۲۴]
شد نوبت قتال چو بر آل مصطفی‌ پیراهن صبوری افلاک شد قبا
جوش وُحوش زلزله افکند بر زمین‌ شورِ طیور غلغله انداخت بر هوا
از دیده‌ی ثوابت و سیّاره خون چکید پشتِ سپهر گشت ز بار الَم دو تا
از تند بادِ حادثه در گلشن بتول‌ وز تیشه‌ی ستیزه به گلزار مرتضی
سروی به سر درآمد و سرداد بر سنان‌ نخلی ز پا فتاد و کشید از میانه پا
بس لاله‌ها که از چمن جعفر و عقیل‌ بر باد رفت از ستم صَرصَر[۲۵] جفا
کردند سربه‌سر همه آن سروران دهر سرها برای سرور دنیا و دین فدا
از خون سرخ تازه جوانان سبز خط در بوستان «ماریه» رویید لاله‌ها
باشد عجب که باز برون آورد گیاه‌ خاکی که ریختند در او خون بی‌گناه[۲۶]
لب تشنه‌ای، شکسته دلی، خسته پیکری‌ وا مانده‌ای، اسیر غمی، درد پروری
با غم سرشته‌ای، ز سر و جان گذشته‌ای‌ مظلوم سروری، شهِ بی‌خیل و لشکری
محصور اهل کینه و ممنوع آب و نان‌ فرّخ شهی، مَلَک خَدَمی، چرخ چاکری
تنها چو مانده در صف میدان کربلا با حلق خشک و چشم تر و گونه‌ی زری
گفتا دگر کی است که یاری کند به ما؟ از هیچ سو جواب نیامد ز یاوری
نه لشکر و سپاه نه یار و نه دادخواه‌ نه قاسم و نه عون و نه عباس و اکبری[۲۷]
آه از دمی که با تن تنها شه بشر سلطان دهر و خسرو بحر و خدیو بر
آمد به سوی عرصه‌ی میدان کارزار با سینه‌ی کباب و لب خشک و چشم تر
در بر زره ز جَدَ و حمایل ز ذو الفقار بر کف سنان ز جعفر و ز حمزه‌اش سپر
گفتا منم به نام و نَسَب افتخار خلق‌ جدّم رسول و فاطمه مادر، علی پدر
هرسو ز کشته پشته همی ساختی پدید هرجا ز برق تیغ برافروختی شرر
گر مانعش نبود در آن دم رضای دوست‌ یک تن از آن گروه نمی‌برد جان بدر
لیک از پی رضای الهی ز جان گذشت‌ تن داد بر قضا و رضا داد بر قدر
بر جانبش پرنده نپرّید غیر تیر بر پهلویش نکرد کسی جز سنان گذر
آبش کسی نداد مگر تیغ آبدار کارش کسی نرفت مگر زخم کارگر
از روی او نَشُست کسی جز سرشک گَرد بر سوی او نکرد کسی جز ستم نظر
دلسوز او نبود کسی غیر تشنگی‌ دلجوی او نبود کسی غیر تیر و پر
کس همدمش نبود به غیر از دَم خدنگ‌ کس در غمش نسوخت مگر آه شعله‌ور
بر تشنگیش تیغ نکرد آب خود دریغ‌ کس مهربان نبود بر آن تشنه لب چو تیغ[۲۸]


رمزی است از رموز محبّت بلای او شرطی است از شروط ولا، ابتلای او
این شرط ظاهر است و به تصدیق این سخن‌ برهان قاطعی است «بَلا لِلْولای» او
نمرود را حواله بکردند، دردسر زیرا که او نداشت سری در هوای او
پروانه‌سان، خلیل در آتش فکند تن‌ پروانه‌اش ز ذبح پسر در منای او
احمد شنیده‌ای که به دشت احد نمود دندان به پیش سنگ سپر، در رضای او
سر مرتضی، به پای سر سجده‌اش گذاشت‌ بر سر گذاشت جام بلا، مجتبای او
پس خسرو دیار بلا، شاه دین حسین‌ آمد قتیل معرکه‌ی کربلای او
تا تشنگان ز چشمه‌ی کوثر چشاند آب‌ لب تشنه جان سپرد به راه وفای او
این فخر بس به آن شهِ لب تشنه کز وفا او کشته خواست و خدا خونبهای او
او کشتی نجات و جهان، بحر پر ز شور توفیق بادِ شرطه، خدا ناخدای او
مردانه دست از پی آن کارزار داد عبّاس آن برادر صاحب لوای او
اندر منای کعبه‌ی کوی وفای یار آمد ذبیح، اکبر گلگون قبای او
ناشسته لب ز شیر، ز تیر بلا چو شیر پروا نکرد اصغر شیرین لقای او
استادگی نموده به پای رضای دوست‌ از پا فتاد قاسم پا در حنای او
طوقِ رضا و رشته‌ی تسلیم شد همی‌ بند گران به گردنِ زین العباد او
هرکس که در دیار محبت گذر کند باید نخست ترکِ دل و جان و سر کند[۲۹]
ای خَم قد سپهر ز بارِ عزای تو سرهای سروران جهان زیر پای تو
ای تا ابد طفیل وجود تو هر چه هست‌ وی از ازل خدای جهان خونبهای تو
ای شمسه‌ی رواق تو را شمس، نیم خشت‌ وی عرش، فرش قبه‌ی عالی بنای تو
ای داده سر به دشمن خونخوار بهر دوست‌ خونبار باد چشم فلک در عزای تو
باللّه حریم کوی تو بهتر ز کعبه است‌ ای کعبه طایف حرم کربلای تو
آن کعبه راست اشتر و گاو و غَنَم فدا وین کعبه را فداش تویی، من فدای تو
از صُفّه‌ی تو مروه صفا جوید و صفا دارد همیشه سعی که یابد صفای تو
شاها چهلچراغ تو خود نخل ایمن است‌ بر این دهد کلیم شهادت برای تو
ظاهر دم مسیح ز خاک مقدّست‌ با هر کفِ کلیم ز خشت طلای تو
شد مولد مسیح چو در خاکِ درگهت‌ آن روز دم گرفت ز خاک شفای تو
می‌کُشت چون خلیل به قربانیت پسر می‌گشت چون ذبیح، ذبیح منای تو
ترجیح داده بود به ذبح پسر خلیل‌ اشکی که ریخت از بصر اندر عزای تو
پروانه شد به شمع مزار تو جبرئیل‌ زیرا که داشت بال و پری در هوای تو
مقراض[۳۰] چون به شمع نهد خادمِ درت‌ ترسم شود بریده پرش بی‌رضای تو
جنبانده است مهد تو را آن امین وحی‌ خوانده‌ست لا الهَ گهِ لای‌ لای تو
جاروب آستان تو پرّ ملایک است‌ در چشم حور سرمه، غبار سرای تو
شاها فدائیان تو را من فداییم‌ ای صد هزار همچو «فدایی» فدای تو[۳۱]


پرسیدم از هلال که قدّت چرا خم است؟ گفتا خمیدن قدّم از بار ماتم است
گفتم به چرخ بهر چه پوشیده‌ای کبود؟ آهی کشید و گفت که ماه محرّم است
گفتم که ای سپهر بگو کاین عزای کیست؟ گفتا عزای اشرف اولاد آدم است
گفتم به دل که بهر چه‌ای لَختِ خون چنین‌ وز خون برای کیست که چشم تو پر نم است؟
این ابر از برای چه برگو که در هواست‌ و این شور در هوای که برگو که دریَم است؟
این صوت ناله است و یا صور رستخیز این شور محشر است و یا جوش ماتم است؟
گفتا نه آگهی که دمیده مه عزا همدم به آه سینه و دل خود همه دم است
یک دم به کار باش وز مژگان بریز دم‌ مهلت روا مدار که فرصت همین دم است
ماه عزا و ماتم شاهی است کز غمش‌ غم‌ها تمام در دل و دل جمله در غم است
این ماتم شهی‌ست که شرح مصیبتش‌ نی در توان کِلک و نه در قوّه‌ی فم است
در وصف ذات قدسی او عقل واله است‌ در شرح مدح حضرت او نطق ابکم است
آن شمع جمع اهل جنان کز مصیبتش‌ گیسوی حور جمله پریشان و درهم است
بنگر که از کشیدن بار عزای او پشت فلک به سان کمان راستی خم است
باشد اگر چه ماتم یحیی بسی عظیم‌ لیکن غمش ز محنت یحیی بس اعظم است
او موسی است طور لقایش به کربلاست‌ او عیسی است مادر او به ز مریم است
دل‌ها برای اوست که اندر تپیدن است‌ دریا ز شور اوست که اندر تلاطم است
او نور چشم احمد و فرزند مرتضاست‌ او عالم لدنّی و سلطان عالم است
از هر کریم و عالی و هم عالم و شریف‌ او اکرام است و اشرف و اعلا و اعلم است
چرخ سخا و اختر گردون نیِّرین‌ مهر سپهر حیدر و خیر النسا حسین[۳۲]

منابع

پی نوشت

  1. دیوان فدایى مازندرانى، به تصحیح و تعلیق فریدون اکبرى شلدره‌اى (سازمان اوقاف و امور خیریه، تهران 1377) ص 178.
  2. همان،مقدمه،ص بیست و سه.
  3. همان، ص 208.
  4. همان.
  5. آزاد.
  6. همان،ص 104 و 105.
  7. صورت کامل این حدیث در روضة الشهدا هم آمده است: در ان اللّه یمهل و لا یهمل. ر. ک: به پاورقى، ص 120 دیوان فدایى مازندرانى.
  8. همان، ص 117 تا 120.
  9. وامى از محتشم کاشانى.
  10. همان، ص 170 و 171.
  11. همان، ص 146.
  12. همان، ص 174.
  13. همان، ص 176.
  14. همّ به معناى غم که بنا به ضرورت شعرى باید بدون تشدید تلفظ شود.
  15. همان، ص 193 و 194.
  16. همان، ص 206 و 207.
  17. دیوان فدایی؛ ص 33.
  18. فگار: آزرده، مجروح.
  19. کلف: هر لکه که در آفتاب و ماه دیده می‌شود. شعری؛ شعرا: نام دو ستاره است یکی شعرای شامی و دیگری شعرای یمانی. لیکن چون شعرای یمانی درخشنده‌تر و معروفتر است مراد از آن شعرای یمانی است. در شعر فارسی شعری نمودار بلندی قد و اعتلا و درخشندگی و فخر و سعادت است.
  20. لُجّه: عمیقترین جای دریا، ژرف‌ترین قسمت آب.
  21. علی الصّباح: صبحگاه، بامدادان.
  22. دیوان فدایی؛ ص 45.
  23. خِنگ: اسب سفید موی، اسب سفید رنگ، اسب ابلق.
  24. دیوان فدایی؛ ص 53.
  25. صرصر: باد سخت و سرد.
  26. دیوان فدایی؛ ص 57.
  27. همان؛ ص 66.
  28. همان؛ ص 68.
  29. همان؛ ص 110 و 111.
  30. مقراض: قیچی.
  31. همان؛ ص 154.
  32. همان؛ ص 159.