محمدعلی مجاهدی
|
زادروز
|
1322 ه.ش
|
لقب
|
شمس الدین
|
تخلص
|
پروانه
|
محمدعلی مجاهد، از شعرای معاصر ایرانی است.
محمد علی مجاهدی، ملقّب به شمس الدّین و متخلّص به «پروانه» در سال 1322 ه. ش در شهر قم دیده به جهان گشود.
پدرش آیة اللّه میرزا محمد مجاهدی تبریزی از تبریز به قم مهاجرت و به کار تدریس در حوزهی علمیهی قم اشتغال ورزید.
مجاهدی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهش به پایان برد و از آن پس به استخدام آموزش و پرورش درآمد. و در حین خدمت مجددا به تحصیل پرداخت و در رشتهی حقوق قضایی به اخذ لیسانس نائل آمد، و در حال حاضر به عنوان مشاور حقوقی فعالیت دارد. پروانه کار شاعری را از دوران دبیرستان آغاز کرد و در همان زمان در انجمن ادبی قم شرکت جست و سالهاست که خود عهدهدار ریاست «انجمن ادبی محیط» این شهر میباشد و در راهبری و ارشاد شعرای جوان با علاقهمندی مجاهدت میکند.
پروانه غیر از مقالات ادبی که در روزنامهها و هفتهنامهها از او به چاپ رسیده آثاری نیز تألیف کرده و در تدوین و تصحیح دواوین شعر فعالیت چشمگیری داشته است: آثارش عبارتند از «تذکره سخنوران قم»، «تصحیح دیوان شرر به نام فغان دل»، «تصحیح گنجینة الاسرار عمان سامانی»، «تصحیح دیوان آیة اللّه کمپانی»، «خوشههای طلایی»، «سیری در ملکوت» (مجموعهی شعر)، «گلبانگ توحید»، «بال سرخ قنوت» و چند اثر و تألیف دیگر. [۱]
آنچه از من خواستی، با کاروان آوردهام |
|
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام |
از در و دیوار عالم فتنه میبارید و من |
|
بیپناهان را بدین دار الامان آوردهام |
اندر این ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست |
|
کاروان را تا بدینجا با فغان آوردهام |
بس که من منزل به منزل در غمت نالیدهام |
|
همرهان خویش را چون خود به جان آوردهام |
تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم |
|
یک جهان درد و غم و سوز نهان آوردهام |
قصهی ویرانهی شام ار نپرسی خوشتر است |
|
چون از آن گلزِار، پیغام خزان آوردهام |
خرمنی موی سپید و دامنی خون جگر |
|
پیکری بیجان و جسمی ناتوان آوردهام |
دیده بودم با یتیمان مهربانی میکنی |
|
این یتیمان را به سوی آستان آوردهام |
دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود |
|
از برایت دامنی اشک روان آوردهام |
تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم |
|
یک نیستان ناله و آه و فغان آوردهام |
تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو |
|
در کف خود از برایت نقد جان آوردهام |
نقد جان را ارزشی نبود، ولی شادم چو مور |
|
هدیهیی سوی سلیمان زمان آوردهام |
تا دل مهر آفرینت را نرنجانم ز درد |
|
گوشهیی از درد دل را بر زبان آوردهام |
میآید از سمت غربت، اسبی که تنهای تنهاست |
|
تصویر مردی- که رفتهست- در چشمهایش هویداست |
بالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی |
|
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست |
در عمق یادش نهفتهست خشمی که پایان ندارد |
|
در زیر خاکستر او، گلهای آتش شکوفاست |
در جان او ریشه کرده است عشقی که زخمیترینست |
|
زخمی که از جنس گودال امّا به ژرفای دریاست |
داغی که از جنس لالهست در چشم اشکش شکفتهست؟ |
|
یا سرکشیهای آتش در آب و آیینه پیداست؟ |
هم زین او واژگون است، هم یال او غرق خون است |
|
جایی که باید بیفتد از پای زینب، همین جاست |
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی |
|
گویی سلامش به زینب امّا پیامش به دنیاست: |
از پا سوار من افتاد تا آنکه مردی بتازد |
|
در صحنههایی که امروز، در عرصههایی که فرداست |
این اسب بیصاحب انگار در انتظار سواریست |
|
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست |
روز عاشورا که روز عشق بود |
|
جان یاران پر ز سوز عشق بود |
بانگ میزد ساقی بزم بلا |
|
عاشقان را، آشکار و برملا |
کای گروه باده خواران الست! |
|
باید از جام بلا گردید مست |
از در و دیوار میبارد بلا |
|
تا کند خیل شما را مبتلا |
همّتی! هنگام مستی کردنست |
|
وقتِ رو سوی بلا آوردنست |
نیست هشیاری ز سرمستان روا |
|
ترسم از یزدان بدا آید، بدا |
باده خواران گرد او گشتند جمع |
|
جانشان پروانه شد بر گرد شمع |
هرکه را در حدّ خود میریخت می |
|
تا کند این راه را مستانه طی |
تا مبادا مستیش افزون شود |
|
حالتش از باده، دیگرگون شود |
مستی اکبر ز یاران بیش بود |
|
جام را از دست ساقی میربود |
هرچه می در ساغرش میریخت او |
|
میشنید از او که ساقی! باده کو؟! |
ساغرم پرکن دمادم از شراب |
|
تا کند هر ذرّهام را آفتاب |
کی توان سرمست شد زین یک دو جام؟ |
|
باده نوشی خوش بود امّا مدام |
خوش بود با می مدام آمیختن |
|
باده را دایم به ساغر ریختن |
می که بیاندازه باشد، خوشترست |
|
مرد این میدان علیّ اکبرست |
ساقی دانا دل صافی ضمیر |
|
گفت با او: هرچه خواهی باده گیر! |
آنقدر می از سبوی هو کشید |
|
تا که رنگ او گرفت و، هو کشید |
رو سپس بر جمع میخواران نمود |
|
پرده از راز دل خود برگشود |
کای گروه بادهخواران، الوداع! |
|
ترسم این مستی مرا آرد صُداع |
صحّتم آهنگ بیماری کند |
|
مستیم رو سوی هشیاری کند |
ترک جان گفتن به مستی خوشترست |
|
بهر او مردن ز هستی، خوشترست |
این بگفت و سوی میدان رو نهاد |
|
پا به میدان لقای هو نهاد |
هستی موهوم را، معدوم کرد |
|
خویش را قربانی قیّوم کرد |
رفت بیرون از جهات و از قیود |
|
طلعت حق گشت در چشم شهود |
چون حسین این جلوه را نظّاره کرد |
|
جامه بر تن از تحیّر پاره کرد |
کاین چه رسم عشقبازی با خداست؟ |
|
اکبرست این در تجلّی، یا خداست؟! |
چون شنید انّی انا اللّه از درون |
|
کرد خود نعلین را از پا برون |
سر برهنه جانب یاران دوید |
|
پا برهنه سوی میخواران دوید |
کاینک اکبر در تجلّیگاه اوست |
|
دیگر اکبر نیست آنجا، بلکه هوست |
هرچه میبینید آیات ویست |
|
عالم امکان، ظهورات ویست |
در فنای ما، بقا دارد حضور |
|
(لا) ی ما، (الّا) در آر در ظهور |
بنگرید ای بادهخواران! آشکار |
|
در جمال اکبرم رخسار یار |
هرکه را شوق تماشای خداست |
|
رو کند آنجا، که طور کبریاست |
جمله مست از جام آگاهی شدند |
|
بادهخواران، اکبر اللّهی شدند |
هر که از آن باده، ساغر میکشید |
|
نعرهی (اللّه اکبر) میکشید |
زان سپس در عرصهی غیب و شهود |
|
ذکر تسبیح ملک، تکبیر بود |
چون که (عابس) گرمی هنگامه دید |
|
خون غیرت در رگ جانش دوید |
گفت با خود: مرد باید بود مرد |
|
خوش بود از مرد، استقبال درد |
چون به جانش آفتاب عشق تافت |
|
در حریم بادهخواران، بار یافت |
دست شوقش دامن ساقی گرفت |
|
وز کفش جام هو الباقی گرفت |
گفت: خواهم در رهت قربان شدن |
|
ترک هستی گفتن و، عریان شدن! |
گفت: ای آشفته حال پاک باز! |
|
زود آوردی به ما روی نیاز |
این چه راه و رسم مستی کردنست |
|
کی زمان ترک هستی کردنست؟ |
گفت: ای جانم فدای جان تو |
|
دست کی بردارم از دامان تو؟ |
کربلا جز سرزمین عشق نیست |
|
مذهب من، غیر دین عشق نیست |
خواهم اینک در دل آتش شدن |
|
چون طلای ناب پاک از غش شدن |
دید ساقی مستیش افزون شدهست |
|
پاک از عشق خدا مجنون شدهست |
بهر جانبازی ز جان آماده است |
|
خود نخورده باده، مست افتادهست |
تا دل او بیش ازین ناید به درد |
|
رفت و فرمان شهادت مهر کرد |
رفت عریان سوی میدان بیشکیب |
|
کاین منم من، عابس بن بوشبیب |
بس که کشت و ریخت خون از حد فزون |
|
کشتی خود دید در گرداب خون |
دید وقت جانسپاری آمدهست |
|
جان به لب، از بیقراری آمدهست |
لاجرم رو جانب اصحاب کرد |
|
جمله را از گفتهاش بیتاب کرد |
گفت: ای دردی کشان میپرست! |
|
پای باید زد به فرق هرچه هست |
راه، کوتاهست و منزل بس قریب |
|
یک قدم ماندهست تا کوی حبیب |
چون علم از شوق دل افراشتم |
|
این قدم را زودتر برداشتم |
شوق او از کف عنان من ربود |
|
و آن زره انداختن از من نبود! |
دست اگر از خویش افشانی خوشست |
|
جامه بیرون کن که عریانی خوشست |
چون خدا آن قدّ و قامت آفرید |
|
نسخهی روز قیامت آفرید |
شد قد و بالاش، محشر آفرین |
|
قامتش را گفت محشر: آفرین! |
روی خود میکرد پنهان در نقاب |
|
تا خجل از او نگردد آفتاب |
شیر حق، چون شد روان سوی فرات |
|
چرخ گفت آباء را: و امّهات! |
هرچه روبَه بود، از پیشش گریخت |
|
تار و پود دشمنان از هم گسیخت |
دید شط بس بیقراری میکند |
|
آرزوی جانسپاری میکند! |
با زبان حال میگوید مدام: |
|
بیش ازین مپسند ما را تشنهکام! |
پس درون شط ز رحمت پا نهاد |
|
پا به روی قطره آن دریا نهاد |
مشک را ز آب یقین پر آب کرد |
|
آب را از آب خود سیراب کرد! |
پس ز شفقت کرد بر مرکب خطاب: |
|
کام خود تر کن ازین دریای آب |
مرکب از شط جانب ساحل دوید |
|
شیههیی از پردهی دل برکشید |
کای تو را جا بر فراز پشت من |
|
پیش دشمن وا چه خواهی مشت من؟! |
کام اگر خشکست، گامم سست نیست |
|
تا تو را بر دوش دارم، آب چیست؟! |
تشنهی آبم، ولی دریا دلم |
|
جانب دریا مخوان از ساحلم |
ای تو شطّ و بحر و اقیانوس من |
|
جز تو حرفی نیست در قاموس من |
بر تنش از بس که تیر آمد فرود |
|
بیرکوع آمد تن او در سجود! |
چون فتاد آن سرو قامت بر زمین |
|
شد به پا شور قیامت در زمین |
بس که از جام بلا سرمست شد |
|
هم ز پا افتاد و هم از دست شد! |
عمر او، در پردهی اسرار بود |
|
در عدد با (دل) به یک معیار بود |
یعنی: آن دم کو به سوی دوست راند |
|
قلب عالم از تپیدن باز ماند |
دیگرم در خلوت او، بار نیست |
|
بیش ازینم طاقت گفتار نیست |
گر تهی از اشک، چشمم مشک شد |
|
دیدهی من هم تهی از اشک شد |
بعد ازین از دیده خون خواهم گریست |
|
دیده میداند که چون خواهم گریست |
چنگ دل آهنگ دلکش میزند |
|
نالهی عشقست و آتش میزند |
قصّهی دل، دلکشست و خواندنیست |
|
تا ابد این عشق و این دل ماندنیست |
مرکز در دست و کانون شرار |
|
شعله ساز و شعله سوز و شعله کار |
خفته یک صحرا جنون در چنگ او |
|
یک نیستان ناله در آهنگ او |
نغمه را گه زیر و گه بم میکند |
|
خرمنی آتش فراهم میکند |
آن همه زنجیریان را پیشرو |
|
سلسله در سلسله از خویش رو |
هر که عاشق پیشهتر، بیخویشتر |
|
هر دلی بیخویشتر، درویشتر |
در دل من داغها از لالههاست |
|
همچو نی در بند بندش نالههاست |
با خیال لالهها، صحرانورد |
|
دشت را پوید، ولی با پای درد |
میرود تا سرزمین عشق و خون |
|
تا ببیند حالشان چونست چون؟ |
بر مشام جان رسد از هر کنار |
|
بوی درد و بوی عشق و بوی یار |
لاله را ز آن میان کرد انتخاب |
|
لالهیی از داغها در التهاب |
گفت: ای در خون تپیده کیستی؟ |
|
تو حبیب بن مظاهر نیستی؟! |
گفت آری! من حبیبم، من حبیب |
|
برده از خوان تجلّیها، نصیب |
قد خمیده رو سیاهی، مو سپید |
|
آمدم در کوی او با صد امید |
در سرم افکند، شور عشق را |
|
تا به دل دیدم ظهور عشق را |
بار عشقش، قامتم را راست کرد |
|
در حق من آنچه را میخواست، کرد |
نالهام را، رخصت فریاد داد |
|
دیده را بیپرده دیدن یاد داد |
دیدم از عرش خدا تا فرش خاک |
|
پر شده از نالههای سوزناک |
کای سماوی طینت عرشی خرام! |
|
قطرهیی زین باده ما را کن به جام |
گرچه ما پاکیم و از لاهوتیان |
|
جان ما قربان این ناسویتان |
گوی سبقت میبرند این خاکیان |
|
در عروج خویش از افلاکیان |
عشق، اینجا کار دریا میکند |
|
قطره اینجا کار دریا میکند |
خاکیان را میکند افلاک سیر |
|
پاک خوی و پاک جوی و پاک سیر |
(فُطرس) از لطف تو بال و پر گرفت |
|
کودک گهواره و کاری شکفت! |
رخصتی! تا ترک این هستی کنیم! |
|
بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم |
ای دریغا ما و عشق و این محک؟ |
|
کار عشقست و نیاید از ملک! |
چون که او خوان تجلّی چیده دید |
|
خود بساط عمر را، برچیده دید |
گفت با آن والی ملک وجود |
|
حکمران عالم غیب و شهود! |
تو حسینی، من حسینی مشربم |
|
عشق پروردهست در این مکتبم |
تو امیری، من غلام پیر تو |
|
خار این گلزار و دامنگیر تو |
از خدا در تو (مظاهر) دیدهام |
|
من خدا را در تو ظاهر دیدهام |
گر حبیبی تو، بگو من کیستم؟ |
|
تو (حبیب) مطلقی، من نیستم |
عاشقان را یک حبیبست و تویی |
|
از میان بردار آخر این دویی |
دید محشر را چو در بالای خون |
|
زورق خود راند در دریای خون |
در تنش گلزخم خون، گل کرده بود |
|
در بهار او، جنون گل کرده بود |
نخل پیر کربلا از پا فتاد |
|
سروها را سرفرازی یاد داد |
فارغ از این هستی موهوم شد |
|
عاقبت قربانی قیّوم شد |
زیر لب میگفت آن دم با حبیب: |
|
یا حبیبی! یا حبیبی! یا حبیب! |
در غروب آفتاب عمر من |
|
یافت فصل خون کِتاب عمر من |
این کتاب از عشق تو شیرازه یافت |
|
اعتباری بیش از این اندازه یافت |
در دل هر قطره خون، بحریست ژرف |
|
کار عشقست این و کاری بس شگرف! |
پرده بالا رفت و دیدم هست و نیست |
|
راستی نادیدنیها دیدنیست |
کربلا را میسرود این بار روی نیزهها |
|
با دو صد ایهام معنیدار روی نیزهها |
نینوای شعر او، از نای هفتاد و دو نی |
|
مثل یک ترجیع شد تکرار روی نیزهها |
چوب خشک نی به هفتاد و دو گل آذین شدهست |
|
لالهها را سر به سر بشمار! روی نیزهها |
زخمی داغند این گلهای پرپر، ای نسیم! |
|
پای خود آرامتر بگذار روی نیزهها |
یا بر این نیزار خون، امشب متاب ای ماهتاب |
|
یا قدم آهستهتر بردار روی نیزهها |
قافله در رجعت سرخ است و جاده فتنه جوش |
|
چشم میرِ کاروان، بیدار روی نیزهها |
صوت قرآن است این یا با خدا در گفتوگوست |
|
روبرو بیپرده در انظار روی نیزهها |
با برادر گفت زینب: راه دین هموار شد |
|
گرچه راه توست ناهموار روی نیزهها |
خواهرش بر چوب محمل زد سر خود را که آه! |
|
تیرهتر باد از شام تار روی نیزهها |
ای دلیل کاروان! لختی بران از کوچهها |
|
بلکه افتد سایهی دیوار روی نیزهها |
زنگیان، آیینه میبندند بر نی، یا خدا |
|
پرده برمیدارد از رخسار روی نیزهها |
چشم ما آیینه آسا غرق حیرت شد، چو دید |
|
آن همه خورشید اختر بار روی نیزهها |
زینب! ای شیرازهی ام الکتاب |
|
ای به کام تو، زبان بو تراب |
ای بیانت سر به سر طوفان خشم |
|
نوح میدوزد به طوفان تو چشم |
در کلامت؛ هیبت شیر خدا |
|
در زبانت، ذو الفقار مرتضی |
خطبههایت کرد ای اخت الولی! |
|
راستی را، کار شمشیر علی |
جان ز تنها بردهیی از اسْکُتُوا |
|
ای تو روح آیهی: لا تَقْنَطُوا |
چون شنید آوای خشمت را جرس |
|
شد تهی از خویش و افتاد از نفس |
زینب! ای شمع تمام افروخته |
|
یادگار خیمههای سوخته! |
بازگو از کربلای دردها |
|
قصهی نامردها و مردها |
بازگو از باغهای سوخته |
|
نخلهای سر به سر افروخته |
بازگو از کام خشک مشکها |
|
گریهها و نالهها و اشکها |
بازگو از مجلس شوم یزید |
|
و آن تلاوتهای قرآن مجید |
بازگو از آن سر پر خاک و خون |
|
لاله رنگ و لاله فام و لالهگون |
ماجرای آن گل خونین دهان |
|
و آن لب پر خون ز چوب خیزران |
با دل تنگ تو این غمها چه کرد؟! |
|
دردها و داغ ماتمها چه کرد؟! |
- ↑ سخنوران نامی معاصر ایران؛ ج 2، ص 765.
شاعران |
---|
قرن اول | |
---|
قرن دوم | |
---|
قرن سوم | |
---|
قرن چهارم | |
---|
قرن پنجم | |
---|
قرن ششم | |
---|
قرن هفتم | |
---|
قرن هشتم | |
---|
قرن نهم | |
---|
قرن دهم | |
---|
قرن یازدهم | |
---|
قرن دوازدهم | |
---|
قرن سیزدهم | |
---|
قرن چهاردهم | |
---|
قرن پانزدهم | |
---|