یغماى جندقى

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

یغمای جندقی (۱۱۹۶ ه. ق- ۱۲۷۶ ه. ق) از شاعران مرثیه سرای ایرانی در قرن سیزدهم است.

یغمای جندقی
Yaghma jandaghi.jpg
نام اصلی میرزا ابوالحسن جندقى
زمینهٔ کاری شاعر
زادروز ۱۱۹۶ ه. ق
دهکده خوربیابانک از توابع جندق
پدر و مادر حاجى ابراهیم
مرگ ۱۲۷۶ ه. ق
خوربیابانک
ملیت ایرانی
محل زندگی جندق
جایگاه خاکسپاری بقعه گلین امامزاده داود
در زمان حکومت محمدشاه قاجار
تخلص یغما
دلیل سرشناسی استفاده از قالب «مستزاد» در نوحه‌های عاشورایی

زندگینامه

میرزا ابوالحسن جندقی متخلص به «یغما» فرزند حاجی ابراهیم، در دهکده خور بیابانک از توابع جندق به دنیا آمد. وی جوانی خود را در سمت منشی‌گری فرمانروای جندق (امیر اسماعیل خان) و حاکم سمنان و دامغان (سردار ذوالفقار خان) سپری کرد، ولی پس از مدتی عازم تهران شد. جندقی به دربار محمدشاه قاجار (۱۲۲۲ ه. ق-۱۲۶۴ ه. ق) راه یافت و مورد عنایت بسیار قرار گرفت.[۱] یغمای جندقی از جمله شاعرانی است که در اشعارش به مدح شاه و درباریان نپرداخته است.

وی سرانجام در ۱۲۷۶ ه. ق در جندق دار فانی را وداع گفت.

آثار

یغمای جندقی قصاید بلندی در سبک خراسانی دارد و غزلیات او در سبک عراقی است. یغما از ادامه دهندگان نهضت ساده‌نویسی و ساده‌سرایی میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی است و اشعار آیینی خصوصا مراثی عاشورایی او در قالب‌های مختلف شعری از نمونه‌های شعر عاشورا در یکصد و پنجاه سال اخیر به شمار می‌رود. او اولین شاعر آیینی در دوره قاجاریه است که قالب‌های جدیدی را در شعر عاشورا و مراثی شهدای کربلا به کار گرفت. او توانست با «تضمین» بعضی از غزلیات سعدی و حافظ در مایه‌های ماتمی عاشورا و نیز با استفاده از قالب «مستزاد» در نوحه‌های عاشورایی، آثار ماتمی متعددی بیافریند.

آثار منظوم

  • منشآت، شامل مکتوبات فارسى و نامه‌ها
  • غزلیات قدیمه
  • غزلیات جدیده
  • قصابیه
  • سرداریه
  • احمدا
  • خلاصةالافتضاح
  • صکوک‌الدلیل
  • مراثى
  • ترجیعات
  • قطعات
  • رباعیات و انابت‌نامه[۲]

اشعار

غزل عاشورایی

زهى از دست سوگت چاک تا دامن گریبان‌ها ز آب دیده از سوداى لعلت دجله، دامان‌‎ها
چه خُسبى تشنه‌لب؟ از خاک هان برخیز تا بینى به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگان‌‎ها
تو خود لب‌تشنه یک جرعه آب و بارها از سر جهان را اشک خون بگذشت خون آلوده توفان‌ها
نزیبد جان پاکى چون تو زیر خاک آسوده برآور سر ز خاک تیره‌اى خاک رهت جان‌ها
ز شرح تیربارانت مرا سوفار هر مژگان به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکان‌ها
کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم برون نِه پا که جان‌ها بر کف دست‌اند قربان‌ها
فکندى گوى سر تا در خم چوگان جانبازى ز سیلى‌ها چه سرها گوى سان غلتند به چوگان‌ها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولان‌ها
دریغ! آموختم تا نکته‌هاى رزم جانبازى ز جانبازان کویت باز پس ماندم به میدان‌ها
به تاب از رشگ آنانم که در خمخانه عهدت ز خون پیمانه‌ها خوردند و نشکستند پیمان‌ها
تو از کجا و با سگانش لاف همچشمى؟ ز سگ تا آدمى فرق است فرق، اى من سگِ آن‌ها[۳]

غزل مرثیه

حریم عصمت، آن گه ناقۀ عریان سوارى‌ها؟! نگون باد از هَیونِ[۴] چرخ این زرین عمارى‌ها
یکى چونان که نیلوفر در آب، از اشک ناکامى یکى چون لاله در آذر به داغ سوگوارى‌ها
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص نه دل از آه مستغنى نه چشم از اشکبارى‌ها
زبون بر دست بیگانه روان در چشم نامحرم نوان در کنج ویرانه به صد بى‌اعتبارى‌ها
نه از اقبال پیروزى، نه از ایام بهروزى نه از اختر مددکارى نه از افلاک یارى‌ها
یکى چون چشم خود در خون ز زخم ناشکیبایى یکى چون موى خود پیچان ز تاب بیقرارى‌ها
نه اینان را نهفتن روى دست از چشم نامحرم نه آن بى‌چشم و رو نامحرمان را شرمسارى‌ها
عنا: مَحرم، بلا: برقع، سرا: بى‌در، ستم: دربان غذا: خون، فرش: خاکستر، زهى خدمتگزارى‌ها!
یکى بیمار و مسکین، خشت و خاکش بالش و بستر یکى لخت جگر بر کف، پى بیماردارى‌ها
نه از تیمار و رنج آن را تمناى تن‌آسایى نه از آسیبِ بند آن را امید رستگارى‌ها
گدایان دمشقى را نگر سامان سلطانى! خداوندان یثرب را شمار زنگبارى‌ها![۵]

تضمین غزل سعدی

بیش ازین غم هجران تو خون خورد نشاید اى سفر کرده! سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآیى و بختم بسراید:
«بخت بازآید از آن در که یکى چون تو درآید روى میمون تو دیدن درِ دولت بگشاید»
نه تو گفتى که به من با غم هجران نستیزى کشتۀ خود به زمین برنگذارى نگریزى
این سفر جز به هلاکم ننشینى و نخیزى
«گر حلال است که خون همه عالم تو بریزى آن‌که روى از همه عالم به تو آورد نشاید»
اى پدر! رجعتِ امروز مینداز به فردا دست شستم ز على اکبر و عباس تو فردا
با وجودت چه نیازست به کلثوم و به کبرى
«اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبى چون تو دارم، همه دارم دگرم هیچ نباید»
تا کى اى خامه احباب سرودى نسرایى تلخکامى ز مذاقم هم به درودى نزدایى
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآیى
«نیشکر با همه شیرینى اگر لب بگشایى پیش لفظ شکرینت چو نى انگشت بخاید»
نه همین دل که غمت سوخت سَما را و سمک را من نه تنها، الَمت کاست بشر را و ملک را
از تو اى باب نَبُرّم چه یقین را و چه شک را
«صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتى چو تو فرزند بزاید»
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خُسبد؟ گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خُسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
«قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زَهرم از غالیه آید که که بر اندام تو ساید»
آبم آتش نشود گر بدهى خاک به بادم نکنم از تو فرامُش برى ار نام ز یادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
«دل به سختى بنهادم پس از آن دل به تو دادم هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید[۶]»

غزل مرثیه

درین ماتم خلیل از دیده خون بارید، آزر هم به داغ این ذبیح اللّه، مسلمان سوخت کافر هم
شگفتى نایدت بینى چو در خون دامن گیتى کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده، اختر هم
به سوگ فخر عالم از بنى جان وز بنى آدم ز افغان شش جهت ماتمسرا شد هفت کشور هم
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم ز دست و فرق جم انگشترى افتاد و افسر هم
به خونش تا قبا شد لعل گون دستار گلنارى به باغ خلد زهرا جامه نیلى کرد، مِعجر هم
ز تاب تشنگى تا شد شبه‌گون لعل سیرابش على زد جامه اندر اشک یاقوتى پیمبر هم
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ و دو پیکر هم
چو نقد ساقى کوثر زبان از تشنگى خایید به کام انبیا، تسنیم خون گردید کوثر هم
مکافات این عمل را برنتابد وسعت گیتى چه جاى وسعت گیتى؟ که بس تنگ است محشر هم
فلک! آل نبى را جا کجا زیبد به ویرانه نه آخر غیر این ویرانه بودت جاى دگر هم
ز ابر دیده «یغما»! برق آه ار باز ننشانى زنى تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم[۷]

تضمین غزل سعدی

از توام با همه حسرت نه سراغى نه صفایى بر منت با همه رحمت نه عبورى نه عطایى
ندهى بار به خویشیم نه به سر وقت من آیى
«من ندانستم از اول که تو بى‌مهر و وفایى عهد نابستن از آن به که ببندى و نپایى»
تو به از جان و سرى از سر و جان دل به تو دادم اى مراد سر و جان! چون نکند دل ز تو یادم
من بر آن سر که بود جان به تو خوش‌دل به تو شادم
«مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم؟ باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایى؟»
بى‌تو در کُنج غم اى پشت به خویش اى به تو رویم! گاهى از غم بخروشم گهى از درد بمویم
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم
«گفته بودم چو بیایى غم دل با تو بگویم چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایى!»
دولت وصل تو جوییم همه هجر نصیبان روز عمر همه بى‌صبح رخت شام غریبان
سال و مه با طلب کوى توام دست و گریبان
«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان این توانم که بیاییم به محلت به گدایى»
کس نبیند چو تویى غرقه به خون کردن و کشتن خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن
«شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن تا که همسایه نداند که تو در خانه مایى»
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت
رنج کوفه غم شام آن دگرا آشوب و قیامت
«عشق و درویشى و انگشت‌نمایى و ملامت همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایى»
از گذرگاه جمالت نظر آن سوى نبیند حاصلم چیست چو از باغ گلت بوى نبیند
در دو کیهان به جز از چشم خداجوى نبیند
«پرده بردار که بیگانه خود آن روى نبیند تو بزرگى و در آیینه کوچک ننمایى»
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد بو[۸] به ما مهر دل صیدپسند تو بخیزد
مرغ «یغما» چه که با دام بلند تو ستیزد
«سعدى آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد تا بدانست که در قید تو خوشتر ز رهایى[۹]»

تضمین غزل سعدی

آن‌که با موکب او قافله‌ها دل برود در رکابش دل دیوانه و عاقل برود
وز جمالش غم جان خارج و داخل برود
«گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود آن چنان جاى گرفته‌ست که مشکل برود»
گر برم ز آتش دل بر مه و خورشید شعاع مکن از مهر نصیحت مکن از کینه نزاع
روز میدان وداع است نه ایوان سماع
(دلى از سنگ بباید به سر راه وداع تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود)
نظرآسا چو پىِ قافله پو مى‌گیرم تا ز دل‌جو نشود دیده گلو مى‌گیرم
ور کند چشمه به مژگان سر جو مى‌گیرم
(اشک حسرت به سر انگشت فرو مى‌گیرم که اگر راه دهم، قافله در گل برود)
از نظر مى‌رودم چهر دلاراى حبیب کى بپاید ز پى‌اش پاى دل از پند ادیب
عقل و سر مى‌برود در قدمش دست و رکیب
«عجب است ار نرود قاعده صبر و شکیب پیش هر دیده که آن شکل و شمایل برود»
فاصله کورى و دیدم به نظر یک سر موست نکنم فرق که این دیده من یا لب جوست
شاید ار پى نبرم کاین سر من و آن ره اوست
«ره ندیدم، چو برفت از نظرم صورت دوست همچو چشمى که چراغش ز مقابل برود»
صحتش درد، اگر فاطمه بیمار تو نیست راحتش رنج، دل ار خسته و افکار تو نیست
اى تو جان همه! تنها دل و جان زار تو نیست
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود»
بارها خون دل از شش جهتم راه ببست جوش عمان نظر سیل به قلزم پیوست
لیک خود پاره‌اى از تخته نیارست گسست
«موج این بار چنان کشتى طاقت بشکست که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود»
سوى کویم مکش از یار سفر کرده هجر خانه گور بود منزل دلمرده هجر
راحت وصل بود مرگ به افسرده هجر
«قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر خسته آسوده بخسبد چو به منزل برود»
ز آتش عشق خود اندر تب و تابم مى‌کشت یا خیال لبش از دیده در آبم مى‌کشت
گر به رحمت به مثل یا به عذابم مى‌کشت
«لطف بود آن‌که به شمشیر عتابم مى‌کشت قتل صاحبنظر آن است که قاتل برود!»
دولت وصل تو را طالب غیبیم و شهود همه را در ره سودات زیان مایه سود
والى ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود؟
«سعدى ار عشق نبازد چه کند ملک وجود؟ حیف باشد که همه عمر به باطل برود»[۱۰]

در رثای سید الشهداء

شهنشاهی که بودی گوی گردون گوی چوگانش‌ سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش
خلیلی کش فدا زیبد چو اسمعیل صد قربان‌ دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش
سکندر[۱۱] حشمتی کاب خضر از خاک ره بردی‌ به ظلمات عطش در، تیره‌گون شد آب حیوانش
لب لعلی که در دُرج[۱۲] احمد لب بر آن سودی‌ شد از الماس پیکان عقد لؤلؤ کان مرجانش
سواری را که دوش راکب معراج، میدان بود سپهر انگیخت از دشت شهادت گرد جولانش
به مهد خاک خفت از بی‌کسی آن کامد از رفعت‌ به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش
به رتبت ناخدایی کز ازل فلک النجاة آمد فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش
عزیزی کش ز ساعد بست زهرا طوق پیراهن‌ گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش
وجودی کآفرینش را از او شد خلعت هستی‌ سپهر خصم، پیراهن به خاک افکند عریانش
مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا نمودی در نظر پای ملخ، ملک سلیمانش
چه حاجت قصّه‌ی آن خشک لب پرسیدن از «یغما» به لفظی‌تر حکایت می‌کند سیلاب مژگانش


در عزایت چکنم گر نکنم خاک به سر زین مصیبت چه خورم، گر نخورم خون جگر
تو به فردوس برین تاخته گلگون به نشاط من سوی شام الم بسته به غم بار سفر
ماند اکنون که دل از دولت وصلت محروم‌ ماند اکنون که ز چهر تو جدا دیده‌ی تر
چه برم گر نبرم مژده‌ی وصلت به روان‌ چه دهم گر ندهم وعده‌ی رویت به نظر
خیل انصار ترا تن به زمین سر به سنان‌ آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر
چکنم گر نکنم شکوه ز پیکار قضا چه زنم گر نزنم ناله ز بیداد قدر
پور بیمار تو را پای به زنجیر درون‌ دخت افگار تو را روی برون از معجر
زین تحکّم چه زنم گر نزنم دست بروی‌ زین تهتّک چه درم گر ندرم جامه به بر
پیکر چاک تو در آب همی ز آن لب خشک‌ آتش جان تو بر باد از آن دیده‌ی تر
چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان‌ چه تراوم نتراوم همه دریا ز بصر
آل اطهار تو را بر سر معموره عبور حرم عزّ تو را در بن ویرانه مقر
چه زنم گر نزنم بر به ثری[۱۳] سقف سپهر چه برم گر به ثریّا نبرم خاک گذر
چکنم گر نکنم جان و جهان شیب و فراز چکنم گر نکنم کون و مکان زیر و زبر
زین تغافل چه کشم گر نکشم دشنه به دل‌ زین تغابن چکنم گر نکنم خاک به سر


کمر بستی به خون ای پیر گردون، نوجوانی را به خواری بر زمین افکندی آخر، آسمانی را
به دام فتنه از منقار تیر و مِخلَب[۱۴] خنجر شکستی پر، همایون طایر عرش آشیانی را
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی‌ ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را
ز منع آب جانسوز آتشی افروختی، وز وی‌ زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را
ز کین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی‌ بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمه‌ی پیکان‌ جزاک اللّه نکو کردی رعایت میهمانی را
ندانم تا چه کردی با جهان جان، همی دانم‌ که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید به طرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم‌ غریب خسته‌ی آواره‌ی بی‌خانمانی را
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی‌ چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را
ز اشک دیده‌ی «یغما» به یاد آور درین ماتم‌ روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را[۱۵]


آسمان‌سا، عَلَم لشکر کفّار دریغ‌ رایت خسرو اسلام، نگونسار دریغ
بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ
یک دل از چار طرف، شش جهت و هفت سپهر بسته بر آل محمد درِ زنهار دریغ
چه کند گرنه خود آماده‌ی میدان گردد شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ‌ تا کند شاد، دل هند جگرخوار دریغ

نوحه‌ی سینه‌زنی[۱۶]

زان مصیبت نه همین از خاکیان ماتم به پاست، کی رواست؟ سرنگون گردی فلک
چار ارکان، شش جهت، تا نه فلک ماتم‌سراست، کی رواست؟ سرنگون گردی فلک
بال و قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند، ز این کمند نای آزادی بلند
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست، کی رواست؟ سرنگون گردی فلک[۱۷]


همه ز انداز توام بهره غم افتاد فلک‌ از تو فریاد فلک
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک از تو فریاد فلک
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد آتشی ریخت که داد
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک از تو فریاد فلک[۱۸]


می‌رسد خشک لب از شطّ فرات، اکبر من‌ نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه‌ی چشم تر من نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو این خم فیروزه نمون لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو شد مشبّک تن تو
بیخت پرویزن[۱۹] غم خاک عزا بر سر من‌ نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه‌ی باد اجل ای نخل جوان باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوت همه برگ و بر من نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چو خشم تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده‌ی خاکستر من نوجوان اکبر من
تا تهی جام بقایت ز مدار مه و مهر دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من نوجوان اکبر من
گر برین باطله یغما کرم شبه رسول نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من نوجوان اکبر من

منابع

پی نوشت

  1. دویست سخنور،ص ۴۹۱ و ۴۹۲.
  2. همان،ص ۳۷.
  3. مجموعه آثار یغماى جندقى، جلد اول، ص ۲۷۳ و ۲۷۴.
  4. شتر تندرو، و در اینجا مجازا به معناى مرکب عنان گسیخته.
  5. همان، ص ۲۷۴ و ۲۷۵.
  6. همان، ص ۳۰۰ و ۳۰۱.
  7. همان، ص ۳۲۱ و ۳۲۲.
  8. امید است.
  9. همان.ص 348 و ۳۴۹.
  10. همان، ص 299 و ۳۰۰.
  11. سکندر: معروفست که اسکندر ذوالقرنین قصد آب حیات نمود ولی موفق به خوردن آن نشد ولی خضر بر آن آب دست یافت.
  12. در دُرج: کنایه از دهان معشوق.
  13. ثری: زمین.
  14. مخلب: چنگ.
  15. اشک خون؛ ص ۹۷- ۹۹.
  16. در بحر مستزاد
  17. مجموعه آثار یغمای جندقی؛ ج ۱، ص ۲۹۲.
  18. همان؛ ص ۳۲۶.
  19. پرویزن: غربال.