نادر بختیاری‌

از ویکی حسین
نسخهٔ تاریخ ‏۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۸، ساعت ۱۱:۰۴ توسط Kashani (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

نادر بختیاری شاعر معاصر ایرانی است .وی شعرهایش بیشتر در قالب رباعی، غزل و مثنوی است امّا علاقه‌ی وی به مثنوی‌های مطوّل فراوان‌تر است.

نادر بختیاری
نادر بختیاری.jpg
زادروز 1347ه.ش
ارومیه
محل زندگی آذربایجان غربی







درباره‌ی شاعر=

نادر بختیاری فرزند تیمور در سال 1347 ه. ش در شهرستان ارومیه دیده به جهان گشود پدر و مادر ایشان اصلا اصفهانی هستند ولی به ضرورت شغل پدر (نظامی بودن) تا سال 57 در استان آذربایجان غربی (شهرستان پیرانشهر) زندگی می‌کردند و سپس به اصفهان مراجعت نمودند.

تحصیلات را تا پایان متوسطه در اصفهان گذراند و در سال 66 در دانشگاه شیراز و در رشته دامپزشکی پذیرفته شد و تحصیلات خود را تا سطح دکترا در همان دانشگاه ادامه داد.

سرودن شعر را از سال 66 آغاز کرد که خود آن را مدیون تشویقات استادش دکتر اکبر مصطفوی می‌داند با آشنایی با شاعر معاصر محمد رضا آقاسی در سال 71 سمت و سوی اشعارش صبغه‌ی بیش از پیش مذهبی یافت ایشان در زمینه فیلمنامه نویسی و نقد فیلم نیز اقداماتی انجام داده و طرح‌هایی در دست اقدام دارد. نادر بختیاری هم اینک به عنوان مدرس در دانشگاه آزاد اسلامی در تهران مشغول تدریس می‌باشد.

اشعار

یا کریم عشق:

بوی بهار می‌وزد از دشت‌ها هنوز گلریز لاله‌هاست به گلگشت‌ها هنوز
در دور دست، زوزه‌کش تیرهای مرگ‌ در اوج خون چکاچک شمشیرهای مرگ
در خیمه‌ی امام خروش نهفته بود آن آخرین امید به گهواره خفته بود
آن آخرین دلیر که عرق خدنگ داشت‌ شش ماهه کودکی که به سر شور جنگ داشت
طفلی کز او عنان نفس می‌گسیخت مرگ‌ وز پیشگاه غیرت او می‌گریخت مرگ
شش ماهه کودکی که تپش سوز صحنه بود قنداقه پیچ لیک چو تیغی برهنه بود
شش ماهه کودکی که در او گریه ره نداشت‌ فرزند عشق بود و به جز این گنه نداشت
هل من معین چو از جگر پاره شد بلند لبیک آه و تیر ز گهواره شد بلند
آنگاه چاک سینه کش خیمه باز شد سر تا به پای آینه دست نیاز شد
برداشت طفل تشنه لبش را و خون گریست‌ از ریگ و از ستاره و از گل فزون گریست
تر کرد آن لبان ننوشیده شیر را بوسید آن گلوی مهیای تیر را
وقتی که طفل در بغل آمد به عرصه‌گاه‌ چون ابر، چتر زد به سر دشت دودِ آه
آن دم کمان خود به سر شانه بند کرد خورشید را فراز دو دستش بلند کرد
یا للعجب که هیچ نبودش هراس مرگ‌ وقتی که دید حرمله را در لباس مرگ
چون عشق با کمان ستم روبرو نشست‌ تیر سه شاخه‌ای به گلویش فرو نشست
از جای تیر خون فوران کرد و موج زد آن رود سرخ سیل شد و سر به اوج زد
زد بال و پر کبوتر مجروح کربلا گویی که پر کشید ز تن روح کربلا
آن دم امام تیر ز حلقش برون کشید دستی به ناز کاکل آن غرق خون کشید
بوسید باز آن گلوی پاره‌پاره را پاشید تا خدا گل و خون و ستاره را
آن سان که سقف عرش ز خون رنگ گل گرفت‌ فوج فرشتگان خدا را جنون گرفت
اصغر پرنده‌ای که پر و بال وا نکرد بر هستی، آه دیده‌ی اقبال وا نکرد
اصغر کبوتر حرم و یا کریم عشق‌ اصغر شکوه پرپر گل در نسیم عشق
ای قفل راز اسم پدر را کلید تو یا ایها الشهید تو، و ابن الشهید تو
ای بی‌سنان و تیغ و سپر کشته الوداع‌ وی پیش چشم‌های پدر کشته الوداع [۱]


دو دریا:

رو سوی خیمه‌ها، ز دل دشت بی‌بهار اسبی عنان گسیخته، برگشت بی‌سوار
یک زن، که سخت هیأت مردان مرد داشت‌ بعد از حسین، یک دل طوفان نورد داشت
تا دید غرق خون، بدن چاک‌چاک شاه‌ افکند خویش را ته گودال قتلگاه
خورشید دیده‌یی که شود محو ماهتاب؟! مهتاب دیده‌یی که بپیچد بر آفتاب؟!
در بطن خون و خاک، دو تنها تو دیده‌یی؟ در گودی مغاک، دو دریا تو دیده‌یی؟!
زنها مگر که خاک به دامان نمی‌کنند؟ یا آنکه موی خویش، پریشان نمی‌کنند؟
پس از چه زینب آن همه ستوار مانده بود؟! در ملتغای تیغ، علی‌وار مانده بود؟!
از عشق و زخم، ملغمه‌ی جان او چکید دل، پاره‌پاره از سر مژگان او چکید
آتش زدند خیمه به خیمه، بهار را تا بگسلند قامت آن سوگوار را


خلسه‌ی خون:

ظهری غریب بود و، به صحرا شدم خموش «باریده بود عشق ادرک اخاک بر دوش»
از دور، چند خیمه هویدا در التهاب‌ و آن سوی‌تر، سواد سپاهی که در سراب
نزدیک‌تر که آمدم، آهم زبانه زد آهی که چرخ خورد و، مرا تازیانه زد
دانستم آنکه بسی دیر کرده‌ام‌ این بار نیز تکیه به تقدیر کرده‌ام!
دیدم که ذو الجناح، چو کوه ایستاده است‌ آن سو، زنی در اوج، شکوه ایستاده است
دیدم زمان، زمان وداعی‌ست دیدنی‌ در چشم او ز اشک، سماعی‌ست دیدنی
دیدم که عشق، تیغ دو دم برگرفته است‌ دیدم حسین، هیأت حیدر گرفته است
لالِ تحیّر، آینه‌سان، شب نداشتم‌ می‌خواستم، بتازم و، مرکب نداشتم
می‌خواستم به خلسه‌ی خون آشنا شوم‌ هفتاد و سوّمین سرِ از تن جدا شوم
در آن میان، حدوث و قِدّم مست عشق بود آری لگام مرگ و ستم، دست عشق بود
وقتی که تاخت تشنه به سوی معاد خون‌ برخاست از مهابت او، گردباد خون
هر سو گریختند شغالان و روبهان‌ پنهان شدند در پس خود، خیل گمرهان
آن دم امام، در تف «أَمَّنْ یُجِیبُ» ماند دم در کشید و، «اشْهَدْ» خود را غریب خواند
در چار سوی عرصه‌ی خون، راند و گریه کرد بر هر شهید، فاتحه‌یی خواند و گریه کرد
آنگاه، عرصه بر نَفَس او، سپند شد بانگ «فیا سُیوف خُذینی!» بلند شد
آن وقت: لُجّه لُجّه‌ی خون مباح را مهمیز کوفت هیمنه‌ی ذو الجناح را
پیچید شور حیدر کرّار، در سرش‌ آتش گرفت نعره‌ی اللّه اکبرش
یکباره تاختند بر او تیغ‌های مرگ‌ آهن گداختند در او، تیغ‌های مرگ
آن‌گونه کشتِ‌شان که رمق در تنش نماند جز تیر و زخم، بر بدن روشنش نماند
این لحظه، آن لحظه‌ی مرگ دوباره بود هر چند ظهر، وقت غروب ستاره بود
اسلام کفر، تن به مجوس و مجوسه زد دیدم که تیغ بر رگ خورشید، بوسه زد
روحی بلند همچو ملایک، خروج کرد روحی که بال و پر زد و قصد عروج کرد
آن روح، در طواف به گِرد امام شد و آن حجّ ناتمام، بدین سان تمام شد



منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 1647-1649.

پی نوشت

  1. شب شعر عاشورا؛ ص 38- 41.