محمود شاهرخی‌

محمود شاهرخی (1306 ه.ش- 1388 ه.ش) یکی از شاعران معاصر است.

محمود شاهرخی
محمود شاهرخی.jpg
زادروز 1306 ه. ش
بم
مرگ 1388 ه. ش
کتاب‌ها «در غبار کاروان»
تخلص «جذبه»

زندگینامهویرایش

محمود شاهرخی، در سال 1306 ه. ش در بم از توابع کرمان قدم به عرصه‌ هستی نهاد. پدرش بیشه‌ور بود، اما دیگر دودمانش همه از عالمان دین و سالکان طریق معرفت و یقین بودند. نسبش از سوی پدر به عارف وارسته میرزا حسین ملقب به رونقعلی کرمانی می‌پیوندد.

وی تحصیلات ابتدایی را در بم و متوسطه را در کرمان و یزد به انجام رسانید. در کرمان با عارفی روشن ضمیر از مردم یزد به نام سیّد محمد، متخلّص به «مجذوب» آشنا شد و شیفته‌ی معنویت و صفای او گردید و در معیّتش به یزد عزیمت کرد و در منزل او سکنی گزید و در مدرسه خان آن شهر به تحصیل ادامه داد و به علت ارادت و اخلاصی که به او یافت، تخلّص «جذبه» را در شعر خود از نام «مجذوب» گرفت، و از این رهگذر پیوند معنوی‌اش را به آن عارف وارسته استوار گردانید.

شاهرخی پس از مدّتی از یزد برای تحصیل به بین النهرین شتافت و در جوار مولای متقیان در نجف اشرف به تحصیل اشتغال ورزید. اما به علت نامساعد بودن هوا به بیماری ریه مبتلی شد و ناگریز به ایران مراجعت کرد. پس از پیروزی انقلاب در زمره‌ شعرای نامور انقلاب گردید و با صدا و سیمای جمهوری اسلامی همکاری کرد و در برنامه‌های: تا به خلوتگاه خورشید، تا به سر منزل عنقا، نوای نی در زمینه‌ ادب و عرفان مشارکت نمود.

استاد جذبه، شاعری فرازانه و عارفی وارسته است که از حافظه‌ای قوی برخوردار می‌باشد و در سرودن انواع شعر طبع‌آزمایی کرده و مهارت و توانایی خود را نشان داده است و اشعارش در مسیر آرمانهای انقلاب و در ضمن در حال و هوای عرفانی دور می‌زند. مجموعه اشعاری از او به نام «در غبار کاروان» به چاپ رسیده و چند مجموعه‌ شعر نیز با مشارکت مشفق کاشانی طبع و منتشر کرده است.

شاهرهی در سال 1388 در سن 82 سالگی دارفانی را بدرود گفت.[۱]

اشعارویرایش

عقیله‌ عترتویرایش

تویی که قبله‌ی جان خاک آستانه‌ی توست‌ عفاف، پرده‌نشین حریم خانه‌ی تست
تو آن همای همایون عرش پروازی‌ که اوج قلّه‌ی اسرار آشیانه‌ی تست
تو آن درخت برومند طور توحیدی‌ که نغمه‌ساز انا اللّه هر جوانه‌ی تست
تویی عقیله‌ی عترت، تویی سلاله‌ی نور که نقد عصمت حق، گوهر خزانه‌ی تست
تو زینبی، که خرد غرق لجّه حیرت‌ ز قدر و منزلت روح بیکرانه‌ی تست
چنان به کوی وفا داد عاشقی دادی‌ که نقل مجلس لاهوتیان فسانه‌ی تست
تو شمع سوخته جانان آتشین نفسی‌ شرار خرمن کفر و ستم زبانه‌ی تست
چنان ز منطق شیوا به خصم طعنه زدی‌ که سرشکسته ز آزار تازیانه‌ی تست
یزید رفت و از او در جهان نماند اثر نه شام، بلکه بهر کشوری نشانه‌ی تست
تو آن خطابه و الا به نقل گفتی باز که داستان غم مادر یگانه‌ی تست
هنوز چشم سماواتیان به دامن طف‌ به سوی نافله و گریه‌ی شبانه‌ی تست
نه داستان تو تنها حدیث عاشوراست‌ که از کران ازل تا ابد زمانه‌ی تست
پیام خون شهیدان عرصه‌ی تاریخ‌ رسالتی است که تا حشر زیب شانه‌ی تست
طلوع کوکب رخشنده‌ات مبارک باد که رشک مهر ملک نور جاودانه‌ی تست

کعبه‌ احرارویرایش

کوی امید و کعبه‌ی احرار کربلاست‌ معراج عشق و مطلع انوار کربلاست
باد صبا ز من به کلیم این خبر ببر با او بگو که موقف دیدار کربلاست
گر طالب تجلّی انوار سرمدی‌ بشتاب زانکه جلوه‌گه یار کربلاست
آن جا که با شئون جلال و جمال خویش‌ سلطان غیب گشته پدیدار کربلاست
ای خسته از تطاول هجران بهوش باش‌ میعاد وصل و منزل دلدار کربلاست
خواهی اگر که محرم سرّ ازل شوی‌ در نه قدم که خلوت اسرار کربلاست
مصداق عزم و آیت ایمان بود حسین‌ مجلای عشق و مظهر ایثار کربلاست
تا در جهان نشانه‌ی داد است و مردمی‌ کوی مراد و قبله‌ی ابرار کربلاست

عزای حسینویرایش

ای پشت چرخ خم ز عزای تو یا حسین‌ وی نای دهر پر ز نوای تو یا حسین
روح الامین ملول و غمین در حریم قدس‌ چون نوحه‌گر سروده رثای تو یا حسین
بر انبیا به حسرت و اندوه و درد و داغ‌ خواند او حدیث کرب و بلای تو یا حسین
هم آدم صفی به دریغت فشانده اشک‌ هم نوح کرده نوحه برای تو یا حسین
کس را چه پایه تا که کند تعزیت به پا صاحب عزای توست خدای تو یا حسین
آن آیت جلال و جمالی که نطق خلق‌ لال است در بیان ثنای تو یا حسین
دست قدر به حکم ازل برفراشته است‌ برتر ز نُه سپهر، لوای تو یا حسین
کلک قضا به امر مشیّت رقم زده است‌ بر لوح دهر نقش بقای تو یا حسین
گر منهدم شود همه ارکان کاینات‌ نبود خلل‌پذیر بنای تو یا حسین
آید هنوز از دل این نیلگون رواق‌ در گوش هوش بانگ رسای تو یا حسین
کازاده تن به پستی و ذلّت نمی‌دهد فریاد عزّت است ندای تو یا حسین

چراغ هدایتویرایش

به خون درکشیدند اگر پیکرت را و بر نیزه افراخت دشمن سرت را
ندادند اگر قطره‌ای از فراتت‌ و کشتند سقای نام آورت را
کجا شد روا کام خصم زبونت‌ که سازد نهان جلوه‌ی گوهرت را
تو آن آفتابی که ابر شقاوت‌ نسازد نهان چهره‌ی انورت را
سلیمان تویی ای شهید فضیلت‌ ربود اهرمن از چه انگشترت را
به روی ستمکار زد داغ باطل‌ اگر خصم دون طعنه زد خواهرت را
تو پاینده‌ای ای چراغ هدایت‌ نباشد خزان باغ گل پرورت را


هر آن که زخمه‌ی عشقی به تار جان دارد چو نی ز شور غم نینوا فغان دارد
هر آن که قصه‌ی آن عشق آتشین گوید به سان شمع ز دل شعله بر زبان دارد
چه ماجراست که پیوسته راوی تاریخ‌ به درد و داغ از این قصه داستان دارد
به رهگذار حوادث نشسته راوی پیر به لب حکایت آن گرد قهرمان دارد
همان شهید فضیلت همان کرامت محض‌ که کشته گشت ولی عمر جاودان دارد
کجا جهان پی حفظ حریم آزادی‌ چون او مجاهد آزاده‌ای نشان دارد
کجا زمانه چو او بهر قلب دیوِ ستم‌ شهاب روشنی این سان در آسمان دارد
حسین ای شرف صِرف ای تجسم عشق‌ کجا بهار دل افروز تو خزان دارد؟
تو آن تجلّی نوری که از کمال جلال‌ همای عزم تو بر عرش سایبان دارد
فلک به سوگ تو کرده‌ست پیرهن نیلی‌ مَلَک عزای تو در مُلک لامکان دارد
فلق ز ماتم تو کرده جامه چون من چاک‌ شفق ز خون تو رویی چو ارغوان دارد
زلال جاری خون تو همچو آب حیات‌ گذر ز ماریه بر بستر زمان دارد
تو ای حقیقت جاوید کی روی از یاد که مرغ عشق تو در سینه آشیان دارد
به هر دیار که روید شقایق از دل خاک‌ به سینه داغ ز درد تو دلستان دارد
کجا خلیل به سان تو بهر هدیه‌ی دوست‌ به فدیه پیر کهن سال و نوجوان دارد


جمال حقویرایش

دمید تا ز افق مهر جانفزای حسین‌ گرفت روشنی آفاق از ضیای حسین
جمال حق که به ستر جلال بود نهان‌ شد آشکار ز آیینه لقای حسین
چراغ بزم شهود است مهر طلعت او حدیث دلکش عشق است ماجرای حسین
فروغ طور تجلی‌ست نور مرقد او حریم کعبه‌ی وصل است کربلای حسین
همین نه زیور تاریخ نام اوست، که هست‌ طراز عرش خدا نام دلربای حسین
قسم به دولت آزادگان که جاوید است‌ هر آن که نوش کند ساغر بقای حسین
هنوز از دل این نیلگون رواق سپهر به گوش زنده‌دلان می‌رسد صدای حسین
ز پرده گشت برون ساز دستگاه ستم‌ خروش عدل چو شد نغمه ساز نای حسین
بهای خون وی افزون بوَد ز نقد دو کون‌ به جز خدا به خدا نیست خونبهای حسین
فراخت از پی تعظیم، دست قدرت حق‌ به صد شکوه بر اوج زمان لوای حسین
به روز واقعه گیرد تو را ز رحمت دست‌ اگر به صدق نهی «جذبه»! سر به پای حسین [۱]


سفیر صبحویرایش

ای سفیر صبح نور از لامکان آورده‌ای‌ بر حصار شب دمی آتشفشان آورده‌ای
تا که از مشرق دمیدی، سرخ رو چون آفتاب‌ روشنایی از کران تا بی‌کران آورده‌ای
تا چو نیلوفر زدی در برکه‌ی خون دست و پا پای از رفعت به اوج کهکشان آورده‌ای
آب دادی تا گل توحید را از جوی خون‌ در کویرستان بهاری بی‌خزان آورده‌ای
نام تو شد شهره در آفاق چون آیات نور تا به روی نیزه قرآن بر زبان آورده‌ای
از منابر تافتی رو، آمدی در کربلا فدیه با خود کاروان در کاروان آورده‌ای
برد ابراهیم اگر از بهر قربان یک ذبیح‌ تو به مذبح، کودک و پیر و جوان آورده‌ای
در زمان قحطسال عشق و ایثار و خلوص‌ تو حدیث عاشقی را در میان آورده‌ای
خون پاکت شعله زد بر خرمن بیداد و کفر بهر اهریمن شهابی بی‌امان آورده‌ای
تربت پاک تو بادا غرقه‌ی عطر درود چون گل آزادگی را ارمغان آورده‌ای


منابعویرایش

پی نوشتویرایش

  1. تجلی عشق در حماسه عاشورا؛ ص 49- 58.