مجید شفق‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

مجید شفق (١٣٣٣ ه. ش) غزلسرای معاصر ایرانی است.

مجید شفق
مجید-شفق.jpg
زادروز ١٣٣٣ ه.ش
تهران

زندگینامه

مجید شفق فرزند سید عبد الحمید رزوقی در سال ١٣٣٣ ه. ش در تهران قدم به عرصه‌ی هستی نهاد. دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراند. سپس به استخدام سازمان شهر و روستا درآمد و به عنوان حسابدار مشغول کار شد. و سپس به وزارت مسکن انتقال یافت. وی خواهرزاده مرحوم مهدی سهیلی شاعر معروف می‌باشد که همو بود که نخستین فنون شعر را به او آموخت و تخلص شفق را برای او برگزید. طبع و تمایل او به کارهای تحقیقی و سرودن شعر باعث شد خیلی زود از کارهای دولتی کناره‌گیری کند.

آثار

از مجید شفق کتاب‌ها و مجموعه شعرهای مختلفی به چاپ رسیده است از آن جمله می‌توان به این موارد اشاره کرد: «تنها در کوچه‌های شب» که دفتری از دو بیتی‌های اوست. «تو باغ منی» که مجموعه غزلیات وی است.

کارهای تحقیقی این شاعر عبارتند از:

«دوبیتی‌های شاعران امروز»، «غزل شاعران امروز»، «شاعران تهران از آغاز تا امروز».

از ایشان کتاب دیگری به نام «طلایه‌داران شعر امروز ایران» در دو جلد در زیر چاپ می‌باشد. مجید شفق از قالب‌های شعر فارسی بیش از همه دل بسته‌ی غزل می‌باشد. [۱]

اشعار

خورشیدیان

وقتی شفق خورشید را در کام می‌برد دشمن اسیران را به سوی شام می‌برد
خورشیدیان را در سرای شب نشاندند داغ جهان را بر دل زینب نشاندند
مستور شد خورشید غمگین در پس ابر بر تن دریدند آسمانها جامه‌ی صبر
اسب خبر بر یال خود رنگ کفن داشت‌ آمد سواری جبّه‌ی سرخی به تن داشت
گیتی صدای آشنا را گوش می‌کرد فریاد را در سینه‌ها خاموش می‌کرد
شور و نوای عشق بود و عطر جان بود گویی نوا از چار سوی آسمان بود
رنگ مصیبت موج می‌زد در کلامش‌ بوی شرنگ و شرم می‌آمد ز کامش
با کاروان انگار جان عاشقان بود از عاشقی بر چهره‌ی هر یک نشان بود
قابیلیان با خنجر برّان رسیدند هابیلیان را یک به یک در خون کشیدند
منظومه‌ی شمسی ز هم پاشید ای دوست‌ ظلمت سرا شد چهره‌ی خورشید ای دوست
گرد از زمین تا ساحت چرخ نهم بود رخساره‌ی خورشید عالمگیر گم بود
گویی جهان می‌سوخت در بیماری دق‌ با مرگ خورشید زمان و صبح صادق
در ناکجا آباد سیری داشتم من‌ خود را اسیر مرگ می‌انگاشتم من
دست خیانت دفتر غم را رقم زد پای جنایت باز در میدان قدم زد
وقتی شفق خورشید را در کام می‌برد دشمن اسیران را به سوی شام می‌برد
خورشیدیان را در سرای شب نشاندند داغ جهان را بر دل زینب نشاندند
گفتی: فراز شاخه‌ها گلها به خوابند یا نیزه‌ها مهمان خون آفتابند
زینب خروشان بود در زندان محمل‌ سجّاد در سوز تبی منزل به منزل
خود قافله می‌رفت در موج سعادت‌ زان کاروان بر پا همه عطر شهادت
بر چشم گریان و گریبان دریده‌ خورشید را دیدم و لیکن سر بریده
بود آن بلند اختر سرش ماه منوّر سر این چنین ممکن بود اللّه اکبر!
تب شعله‌ای بر پیکر سجّاد می‌زد خود آتش صحرا به محمل باد می‌زد
می‌گفت آن کودک چرا سردار ما نیست‌ در راه غربت کاروان سالار ما نیست
دیگر قرار زندگی از جان ما رفت‌ عباس کو! قاسم چه شد! اکبر کجا رفت
بس کودکان کز تشنگی بی‌تاب بودند گل‌های زهرا در سفر بی‌آب بودند
وای از دلم باید سخن پایان پذیرد ترسم که از سوزش قلم آتش بگیرد
بس کن سخن‌های عجب دنیا فسانه‌ست‌ دریای ژرف رنج و محنت بی‌کرانه‌ست
آوخ چه گویم فرصت گفتار تنگ است‌ اهریمن نامردمی را فکر جنگ است
زین ماجرا چشم «شفق» دریای خون شد دیگر تمام آسمانها لاله‌گون شد
وقتی شفق خورشید را در کام می‌برد دشمن اسیران را به سوی شام می‌برد
خورشیدیان را در سرای شب نشاندند داغ جهان را بر دل زینب نشاندند


زینب و عاشورا

ظهر عاشورا دلم را غم گرفت‌ زانکه خون در دیده‌ی عالم گرفت
خاک از خون شهیدان رنگ شد عرصه بر اولاد زهرا تنگ شد
دختران آشفته حال و دربدر هر طرف گریان به دنبال پدر
آتشی در خیمه‌ها افروختند کودکان بی‌گنه را سوختند
کربلا بود و پریشان زینبش‌ سید سجاد بود و یا ربش
بر شد از هر سو صدای یا حسین‌ داشت هرکس گفتگویی با حسین
یکطرف زینب سر راهش گرفت‌ بوسه‌ای از چهره‌ی ماهش گرفت
سوی دیگر کودکان فاطمه‌ جملگی در شیون و در همهمه
دمبدم در رزمگاه کربلا بود فریاد عطش تیر بلا
دختران کعبه بی‌یاور شدند غنچه‌های فاطمه پرپر شدند
کو دلی کاندر غمش بی‌ناله زیست‌ در عزای او «شفق» هم خون گریست

منابع

پی نوشت

  1. شاعران تهران؛ از آغاز تا امروز ص 626- 624 با تصرف و تخلیص.