فیاض لاهیجی‌

از ویکی حسین
نسخهٔ تاریخ ‏۷ فوریهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۷:۰۸ توسط Esmaeili (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

ملا عبد الرزاق بن علی بن حسین (گیلانی- لاهیجی) از اساتید بزرگ فلسفه و حکمت و کلام دوره صفویه (قرن یازدهم) و یکی از شعرای توانای این دوره می‌باشد. وی یکی از بزرگان حکمت مشاء و اشراق و از متکلمان و اندیشمندان بزرگ فرهنگ اسلامی است.

فیاض نیشابوری
نام اصلی ملا محمد بن علی بن حسین
زادروز لاهیجان
مرگ سال ۱۰۵۲ ه. ق.
لقب فیاض
تخلص «عطار» یا «فرید»
استاد ملاصدرا

زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]

فیاض لاهیجی در لاهیجان به دنیا آمد و مقدمات علوم را در آن محل دید. سپس برای ادامه تحصیل به تبریز و کاشان و شیراز و اصفهان مسافرت کرد و بعد از وفات ملاصدرا بقیه‌ی عمر را در قم ماند (البته بعد از اینکه بغداد به دست دولت عثمانی سقوط کرد و ظاهرا دوباره در ایام شاه عباس ثانی مصالحه‌ای برقرار شده بود فیاض به زیارت عتبات عالیات به بغداد رفت) و مصدر تربیت و منشأ حیات علمی در آن سرزمین قرار گرفت. علاقه‌ی قلبی فیاض به دو تن از اساتید خود میر محمد باقر داماد و صدر الدین محمد شیرازی در قصاید و قطعات مدحی او کاملا منعکس است.

«فیاض» این لقب را از استادش ملاصدرا گرفته و الحق در قصاید و قطعاتی که از او مانده به خوبی می‌رساند که قدر و حرمت استاد خود را به نحو اکمل می‌دانسته است. فیاض لاهیجی و ملا حسین فیض کاشانی هر دو از شاگردان ملاصدرا و به افتخار مصاهرت (دامادی) استادشان مفتخر شدند و هر دو نیز لقب «فیاض» و «فیض» را از او گرفتند.

آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

ویژگی عمده‌ی شعر فیاض در بیان رسای قصایدی است که بوی و رنگ تغزل و غزل را داراست. او با مهارت و استادی بر الفاظ و معانی مسلط است و فنون بلاغی و بدیعی در شعرش جلوه‌های خاص دارد. هم چنین یک ویژگی عمده نیز در شعر او خودنمایی می‌کند و آن مفاهیم ملامتی در غزل است.

فیاض مدایحی در توحید و حکمت و اندرز و عشق و مدح پیامبر اسلام (ص) و ائمه معصومین و شاهان و بزرگان صاحب منصب و استادان و شاگردان خود آورده است. در مدح امام حسین (ع) قصیده شماره‌ی ۱۴ و ترکیب‌بند ۴ را سروده، که یکی از زیباترین ترکیب‌بندها در زبان حال و عزای سرور شهیدان است که از ترکیب‌بند معروف محتشم کاشانی متأثر بوده است.

آثار فیاض: «کلیات دیوان اشعار» شامل ۷۰۰ غزل (۴۸۳۵ بیت)، ۳۷ قصیده (۳۲۱۳ بیت)، ۱۲ قطعه (۲۷۱ بیت)، ۴ ترکیب‌بند (۵۶۴ بیت)، یک ترجیع‌بند (۱۵۲ بیت)، یک ساقی نامه، یک مثنوی و یک معراجیه و ۱۵۳ رباعی و در مجموع ۹۹۰۲ بیت می‌باشد.

کتاب «گوهر مراد» که یک دوره‌ی کامل کلام اسلامی است، «شوراق»، «سرمایه‌ی ایمان» و حواشی و رسالات فراوان. آثاری نیز در حکمت و عرفان دارد. او به سال ۱۰۵۲ ه ق. درگذشته است. [۱]

اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

شعر ۱[ویرایش | ویرایش مبدأ]

عالم تمام نوحه‌کنان از برای کیست؟ دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چراست خیمه‌ی نُه توی آسمان؟ جیب افق دریده ز دست جفای کیست؟
دیگر غمی که گونه خورشید را شکست‌ بر روی مه خراش طف از برای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار این تیره فام غمکده، ماتم سرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ‌ کز شهریار خویش تهی مانده جای کیست؟
خون شفق به چهره‌ی ایام ریختند گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش‌ پیچیده در گلو نفسِ های‌های کیست؟
از استماع ناله دل از کار می‌رود این نیش داده سربرگ جان نوای کیست؟
دل‌ها کباب گشت و درون‌ها خراب شد این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهاده‌اند جهانی متاع جان‌ دعوی همان به جاست، مگر خون بهای کیست؟
سرتاسر سپهر پر از دود ماتم است‌ آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دل‌های مبتلاست‌ یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست



شعر ۲[ویرایش | ویرایش مبدأ]

آن شهسوار معرکه‌ی کربلا حسین‌ مهمان نو رسیده‌ی دشت بلا حسین
گلدسته‌ی بهار امامت به باغ دین‌ آن نخل ناز پرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کرده‌ی آغوش جبرئیل‌ آن پاره‌ی دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیده‌ی دل زهرا و مرتضی‌ یعنی برادر حسنِ مجتبی حسین
افتاده در میانه‌ی بیگانگان دین‌ بی‌غمگسار و بی‌کس و بی‌آشنا حسین
شخص حیا و خسته‌ی خصمان بی‌حیا کان وفا و کشته‌ی تیغ جفا حسین
آن خوانده‌ی به رغبت و افکنده‌ی به جور در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون‌ در کربلا نشانه‌ی تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم‌ در خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست‌ بی‌بهر هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد، پای عشرت دنیا به خواب رفت‌ این گرد تا به آینه‌ی آفتاب رفت

شعر ۳[ویرایش | ویرایش مبدأ]

گر صرفِ ماتمِ شهِ دوران شود کمست‌ هر گریه‌ای که وقف بر اولاد آدمست
جا دارد ار چه ابروی خوبان شود سیاه‌ این طاق سرنگون که هلال محرّمست
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی‌ پشت سپهر نیز از این غصّه‌ها خمست
آوخ ز گریه خیزی این درد گریه سوز هر دیده گشت خشک و همان دجله‌ی غمست
ماه محرّم آمد و عشرت حرام گشت‌ باز اول مصیبت و باز اول غمست
این پنج روزه عمر کجا داد می‌دهد از بهر گریه‌ای دهد عمر ابد کمست
باز آن دمست که پس از رستخیز خلق‌ افتند در گمان که قیامت همین دمست
زین غصه بس که خاطر خورشید تیره شد صبحی که سر زند ز افق شاه ماتمست
تا روزگار دل، همه آه پیاپی است‌ تا شب مدار دیده، به شک دمادمست
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار این سیل را معامله با عرش اعظمست
در دشت دل قیامت دل‌های مرده کرد این ناله‌ی گرفته که با صور توأمست
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض‌ دردیست اینکه بر همه غم‌ها مقدمست
آوخ که عمر خنده‌ی شادی تمام شد جز آب شور گریه به مردم حرام شد

شعر ۴[ویرایش | ویرایش مبدأ]

هر سال تازه خون شهیدان کربلا چون لاله می‌دمد ز بیابان کربلا
این تازه‌تر که می‌رود از چشم ما برون‌ خونی که خورده‌اند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست‌ گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب، چید چندین گل شکفته ز بستان کربلا؟
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بی‌کس و بی‌یار و همنشین‌ تنها بماند رستم میدان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول‌ دامن به دست خار بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که تا یک نفس رساند آبی به حلق تشنه‌ی سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر می‌خورند آل پیمبر از دم شمشیر می‌خورند

شعر ۵[ویرایش | ویرایش مبدأ]

از موج گریه، کشتی طاقت تباه شد وز دود آه، خانه‌ی دل سیاه شد
تا بود در جگر نم خون، وقف گریه شد تا بود در درون نفسی، صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون‌ باید سیاه‌پوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصه به آدم رسید و بس‌ این غم غبار آینه‌ی مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب‌ پیک سرشت، هر طرفی رو به راه شد
ایام تیره شد چو محرم فرا رسید این ماه داغ ناصبه‌ی سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی‌ رنگ شکسته بر رخ زردش گواه شد
هرکس که گریه کرد درین مه ز سوز دل‌ جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی‌ رویی که اندرین دهه هم رنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خور است‌ عذر گناه عمر ابد دیده‌ی تر است

شعر ۶[ویرایش | ویرایش مبدأ]

فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه‌ در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه و داغ حرم نمود با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بی‌اهتمام حضرت او، اهل بیتِ شرع‌ چون شرع در زمانه‌ی ما مانده بی‌پناه
از دود آه اهل حرم شد سیاه‌پوش‌ چون خانه‌های اهل حشم خیمه‌های شاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشکِ یکی گذشته ز ماهی از این ستم‌ آهِ یکی رسیده از این غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خونِ جگر گشته سرخ روی‌ زان سوی مانده خصمِ سیه‌کار، رو سیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست‌ پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشه‌ی خاطر به دفع خصم‌ حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ‌ سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنان طلب‌ تن در کشاکش حرم و دل به حربگاه
بگرفت دامن شه دین، بانوی حرم‌ فریاد برکشید که ای شاه محترم

شعر ۷[ویرایش | ویرایش مبدأ]

دامن‌کشان چنین ز بر ما چه می‌روی‌ ما را چنین گذاشته تنها چه می‌روی
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز ای غمگسار و مونس شب‌ها چه می‌روی
اولاد فاطمه همگی بی‌کسند و زار ای نور دیده‌ی دل زهرا چه می‌روی
ما پای بند صد غم و دردیم هر زمان‌ پنهان چه می‌خرامی و پیدا چه می‌روی
دانی که بی‌کسیم و غریبیم و عاجزیم‌ ما را چنین فکنده به صحرا چه می‌روی
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری‌ کشتی دین فکنده به صحرا چه می‌روی
در پیش دشمنان که فزونند از شمار چون آفتاب یک تن تنها چه می‌روی
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد ای مرهم جراحت دل‌ها چه می‌روی
ای یادگار یک چمن گل درین چمن‌ از پیش بلبلان تمنّا چه می‌روی
در دست دشمنان ستمکار نابکار افتاده‌ایم بی‌کس و تنها چه می‌روی
نه محرمی نه غمخوار و نه یار همدمی‌ بیچاره مانده‌ایم خدا را چه می‌روی
آن لحظه‌ای که گلبن آل نبی شکفت‌ کان شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت:

شعر ۸[ویرایش | ویرایش مبدأ]

کای اهل بیت چون سوی یثرب گذر کنید اول گذر به تربت خیر البشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه این قدر کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار آن جا برای من کفِ خاکی به سر کنید
وانگه روید بر سر خاکِ برادرم‌ آن سُرمه را به نیّت من در بَصر کنید
وانگه به آه و ناله‌ی جانسوزِ دل گسل‌ احباب را ز واقعه‌ی ما خبر کنید
گویید: کان غریبِ دیار جفا، حسین‌ گردید کشته، چاره‌ی کار دگر کنید
ای دوستان، چو نام لبِ خشک من برید بر یادِ من ز خونِ جگر، دیده تر کنید
هرگه کنید یادِ لب چون عقیقِ من‌ از اشکِ دیده، دامنِ خود پرگهر کنید
هر سال چون هلالِ محرم شود پدید بنشسته در مصیبتِ من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد در صبر آن به واقعه‌ی من نظر کنید
در محنتِ مصیبت دور و دراز من‌ هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد دلهای قدسیان همگی دردمند شد

شعر ۹[ویرایش | ویرایش مبدأ]

بعد از وداع کان شرف خاندان و آل‌ آهنگ راه کرد سوی معرضِ قتال
ذوقِ شهادتش به سر افتاد در شتاب‌ با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشه‌ی القای الهیش در نظر تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در برکشیده آن طرفش شوقِ باب و جد دامن کشیده این طرف اندیشه‌ی عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب‌ چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه ز خیمه‌های حرم بیشتر ز حد آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟ گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک‌ وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن‌ آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت ای گروه بدکنش، این طفل بی‌گناه‌ از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کرده‌اید به من بی‌سبب حرام‌ یک قطره زان کنید بدین بی‌گنه حلال
پس ناکسی ز چشمه‌ی پیکان خون چکان‌ آبی به حلق تشنه‌ی او ریخت بی‌گمان

شعر ۱۰[ویرایش | ویرایش مبدأ]

زین آتش ستم که برافروخت روزگار دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش‌ بگریستند جنّ و پری جمله زار زار
شد آب بی‌قرار زمین‌گیر همچو کوه‌ شد خاک پر شتاب سبک خیز چون غبار
پیچیده دود، در دل آتش از این ستم‌ شد باد خاک بر سر و گشت آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش‌ برجست باد تا برد این غم به هر دیار
دریای پست چینِ غم افکند بر جبین‌ چرخ بلند خونِ شفق ریخت برکنار
پیچیده بس که دود دل ماتمی به چرخ‌ خورشید همچو داغ دل ما سیاه‌کار
برخاست بس که گرد ز روی زمین نمود روز سفید رو به نظر همچو شام تار
از سیل گریه خانه‌ی افلاکیان خراب‌ وز نیش ناله سینه روحانیان فگار
از طعنه‌ی ملامت روحانیان بسوخت‌ گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک از این غصه خون شدند دل‌های دردناک چه گویم که چون شدند

شعر ۱۱[ویرایش | ویرایش مبدأ]

بار دگر که سرور جان بخش دلستان‌ آمد به قصد حمله‌ی آن قوم بیکران
پوشیده درع [۲] احمد مختار در بدن‌ بربسته تیغ حیدر کرار برمیان
در بر زره ز جعفر طیار یادگار بر سر عمامه‌ی حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست‌ بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعله‌ی آتش زبانه‌دار اما به گاه حمله‌ی دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشتِ خار و خس‌ شد آتش و فتاد در آن جمعِ ناکسان
کرده چو شعله از کفِ سینه زبان برون‌ وز تشنگی عقیقِ لب آورده در دهان
گر آب بسته‌اند از آن لعل لب چه باک‌ جز تشنگی به لعل چه سان می‌کند زبان
از بس که حرب کرد به آن جمع سنگدل‌ وز بس که زخم خورد از آن قوم سخت جان
جان شد به تاب از تف جانسوز تشنگی‌ خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین‌ چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آندم چرا سپهر برین سرنگون نشد وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد

شعر ۱۲[ویرایش | ویرایش مبدأ]

بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای را ز خارستان در جگر شکست‌ دریای را ز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناله تا فلک هفتمین رسید فریاد ناله در فلک هفتمین فتاد
برگشت روزگار و اگر گشت کار و بار شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیان شرع را همه ارکان خراب شد بس رخنه‌ها به خانه‌ی دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه‌ از بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلاب تند شیهه چنان سر به دل نهاد کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیده‌ی رکاب تراوید خون درد وز طره‌ی عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت‌ کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطره‌های اشک‌ تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال‌ گشتند نغمه سنج به مضمون این مقال

شعر ۱۳[ویرایش | ویرایش مبدأ]

رفتی و داغ بر دل پرغم گذاشتی‌ ما را به روز تیره‌ی ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیره کوکبان‌ یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چو شب قدر در حجاب‌ وین تیرگی به ماه محرم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جد محترم‌ ما را غریب و بی‌کس و مَحرم گذاشتی
رفتی ز بحر غصه‌ی دیرینه برکنار ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
رفتی تو روزگار یتیمان خویش را چون موی خویش، تیره و درهم گذاشتی
جن و ملک ز هجر تو در گریه‌اند و سوز تنها نه داغ بردل آدم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن، غریب و خوار بی‌غمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم‌ خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصه خون گریست‌ جان بتول زار چه گویم که چون گریست

شعر ۱۴[ویرایش | ویرایش مبدأ]

آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی‌ آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پاره‌پاره و با جان چاک‌چاک‌ در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصه‌گاه قیامت به صد خروش‌ برکف شکسته گوهر دندان مصطفی
برفرق سر چو لاله شده موج زن به خون‌ عمامه به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامه سبز حسن به دوش‌ وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش‌ آید به شورشی که دَرَد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر این شیوه‌ی شنیع‌ فریاد بر کشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست‌ بر دعویش ملایک و جن و پری گوا
انداخته به قائمه‌ی عرش دست صدق‌ زانو زده به محکمه‌ی داور خدا
جبریل مضطرب شود از بیم این عمل‌ لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آندم جزای این عمل زشت چون شود در روز حشر حاصل این کشت خون شود [۳]

منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]

پی نوشت[ویرایش | ویرایش مبدأ]

  1. دیوان فیاض لاهیجی؛ مقدمه با تلخیص ص ۱- ۶۳.
  2. درع: زره.
  3. دیوان فیاض لاهیجی؛ ص ۵۱۹- ۵۲۷.