غلامرضا شکوهی

غلامرضا شکوهی (١٣٢٨ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.

غلامرضا شکوهی
غلامرضا شکوهی.jpg
زادروز زمستان سال ١٣٢٨ ه.ش
مشهد
کتاب‌ها «آهی بر باغِ آئینه»، «یک ساغر نگاه»، «صد پرده آواز خاموش» و «سرمه در چشم غزل»

زندگینامه

غلامرضا شکوهی در زمستان سال ١٣٢٨ شمسی در مشهد متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است. دوران کودکی و نوجوانی خود را با شنیدن برنامه‌های شعری و ادبی رادیو گذراند.

غلامرضا شکوهی در سال ١٣٥١ ه. ش از دانشکده الهیات و معارف اسلامی مشهد در رشته فلسفه فارغ‌التحصیل شد. سرودن شعر را از ٢٠ سالگی شروع کرد. او علاوه بر حفظ دیوان حافظ و سعدی تمامی شاهکارهای ادبیات جهان را خوانده است.

در سال ١٣٥٥ ه. ش در آموزش و پرورش استخدام و بیش از ٣٠ سال علاوه بر فلسفه، تمام شاخه‌‏های ادبیات را تدریس کرد.

آثار

آثار غلامرضا شکوهی عبارتند از:

«آهی بر باغِ آئینه»، «یک ساغر نگاه»، «صد پرده آواز خاموش در ستاشی چهارده معصوم(ع)» و «سرمه در چشم غزل». همچنین کتاب «سرمه در چشم غزل» جایزه بهترین کتاب منتخب سال را دریافت کرد. شکوهی سفارش و توصیه خواندن اشعار این مجموعه را به دوستداران شعر می‌دهد. ‏‏‏‏‏‏‌‏‏‏‏‏‏‏[۱]

اشعار

یک بغل آرزو

آشفته شد یال اسبت! از انحنایی که گل کرد یک دشت لاله رویید، از زخم جایی که گل کرد!
می‌زد ز سوز عطش موج، در آینه اشک دجله پرپر شد آه شقایق، در کربلایی که گل کرد!
حِس کرد آغوش چشمت، رؤیای هُرمِ عطش را سر زد به دشتِ نگاهت، تیر بلایی که گل کرد!
در سرزمینی که با سنگ، آئینه‌ها را شکستند می‌ریخت تندیس آتش، برق از هوایی که گل کرد!
چشم شرر بار خورشید، می‌یافت بر سینه دشت می‌گفت شب با ستاره، از ماجرایی که گل کرد!
اندام هر ذره خاک، رنگین ز خون ِخدا شد نیزاری از ناله برخاست، از نینوایی که گل کرد!
آنجا که چون شاخ شمشاد، دست تو از شانه افتاد با یک بغل آرزو رفت، دست جدایی که گل کرد!
ساقی‌ترین تشنه می‌رفت، آبی بر آتش بریزد گل بوته نیزه رویید، از دست‌هایی که گل کرد! [۲] ‏‏‏‏‏‏‌‏‏‏‏‏‏‏

کوه صبر

من کوه صبرم، سر به دامانت نهاده! تو دشت و بارانی از تیر، ایستاده!
چون آبشار غصه حجم درد خود را بر صخره می‌بارم ز داغت، بی‌اراده!
می‌میرد آن شبنم ز حسرت روی گلبرگ وقتی که اشک از گونه‌هایت اوفتاده!
گل‌های باغت را به توفان می‌سپارند! ای هستی‌ات چون خلقت گل صاف و ساده!
مهتاب هم در کوچه‌های دشت خورشید از ماتمت کوچید با پای پیاده!
گفتی به گوش زندگانی «لا اَرَی المَوت» اما به گوش عشق خود «الا السَّعاده»!
در کام تو مرگ است یا شهد شهادت؟ ای آنکه چون تو مادر گیتی نزاده! ‏‏‏‏‏‏‌‏‏‏‏‏‏‏[۳]

قیام سرخ

ببین در آئینه حسنت، بهار تشنه‌ترین سبز است نماد سرخ حضورت را، ببین دوباره ببین سبز است
اگر چه از لبه شمشیر، چکید خون گلویت سرخ ولی قبیله پذیرفتند، که این حماسه یقین سبز است
کشیده نقش قیامت را، قلم در آینه تاریخ که رنگ سرخ، همان سرخ است، نماد سرخ، همین سبز است
قعود سبز و قیام سرخ، به چشم آینه یکسان است اگرچه قامت آن سرخ است، اگرچه هیأت آن سبز است
تو با حماسه سرخ خویش به روی نیزه خون گفتی: که ای مردم ناباور یقین کنید که دین سبز است
شراره می‌دمد از خورشید، ستاره می‌چکد از هر چشم ولی چو هیأت اندامت! نگاه سرو چنین سبز است
ز داغِ لاله دشت خون، اگر چه شعله به دل داریم حضور عشق به ما آموخت، که دین به چشمِ زمین سبز است
به سرخ‌رویی گل سوگند، به روح سبز صنوبر نیز به خاطر گل روی توست، اگر بهشت برین سبز است ‏‏‏‏‏‏‌‏‏‏‏‏‏‏[۴]

شب‌خوانی

باد در بادیه سر در گم شب‌خوانی شد آسمان از تپش آه تو توفانی شد
ناگهان خون تو بر نبض زمین جاری گشت هر چه دل بود در آن ناحیه زندانی شد
نینوا در نفس داغ بیابان پیچید شانه‌ها گریه گیسوی پریشانی شد
خاک اگر ماند برای سر ما باقی‌ ماند آب از شرم تو در سر به گریبانی شد
تیغ از قامت خورشید اگر می‌تابد در هوای تو در این صحنه بیابانی شد
ابر هم از سفر علقمه آمد آن روز دل به دریای شهادت زد و بارانی شد
بعد از آن بارقه سرخ تو را شمس شموس مدنی آمد و خورشید خراسانی شد ‏‏‏‏‏‏‌‏‏‏‏‏‏‏[۵]

منابع

پی نوشت

  1. گفت‏‌وگوی مؤلف با شاعر.
  2. سرمه در چشم غزل، ص234-235.
  3. همان، ص203-204.
  4. همان، ص184-185.
  5. همان، ص257-258.