ضیایی ناظم الملک‌

میرزا جهانگیر خان محبّی یکی از شاعران معاصر ایرانی بود.

میرزا جهانگیر خان محبّی
جهنگیرخان.jpg
زادروز 1275 ه.ق
بغداد
مرگ 1352 ه.ق
قم
تخلص ضیایی











زندگینامه

میرزا جهانگیر خان محبّی، ناظم الملک، فرزند محبعلی خان ناظم الملک، متخلّص به «ضیایی» به سال 1275 ه. ق. متولد شد.

مدتی به سفارت بغداد منصوب بود و در اواخر عمر در قم سکونت گزید و به مطالعه، جمع‌آوری و تنظیم احادیث پیامبر اکرم (ص) و امیر المؤمنین علی (ع) اهتمام کرد. وی به سال 1352 ه.ق در شهر قم وفات یافت.

آثار

آثار او عبارتند از: «سیاست‌نامه‌ی منظوم» ترجمه‌ی نامه حضرت علی (ع) به مالک اشتر، «حقیقت نامه‌ی منظوم» ترجمه‌ی وصایای پیامبر (ص) به حضرت علی (ع)، «دیوان اشعار»، «تفسیر سوره‌ی و العصر» به فارسی، «سفرنامه‌های جداگانه‌ی استانبول» بغداد، کابل و موصل». [۱]

اشعار

1
هرگز گلی به گلشن گیتی نرسته است‌ کز نوک خار و جور خزان باز رسته است
گویی خزان مرگ به عالم فرا رسید کابواب غم گشاده در عیش بسته است
باز ای سپهر سنگ کدامین جفای توست‌ کائینه‌ی صبوری عالم شکسته است
از نو چراست داغ به دلهای داغدار وین سوزش نمک که به دلهای خسته است
چندان فشرده پنجه‌ی غم حلق انس و جان‌ کاندر گلوی خلق ره آه بسته است
بر قلب ممکنات مگر نیش غم خلید کاجزای کاینات ز هم برگسسته است
باز از کدام صرصر و طوفان موج‌خیز اسلام را سفینه به گل در نشسته است
نوح است، نی حسین و یَم است این، نه کربلاست‌ کشتی است این، نه جسم شهیدان خسته است
بگذشت روزگاری ازین رنج و آسمان‌ خوناب غم هنوز ز صورت نشُسته است
هر ماه نو به صورت او ناخن غم است‌ هرشام تیره در بر او رخت ماتم است


2
ای آسمان ز غم نشدی واژگون چرا؟ داری هنوز طاقت صبر و سکون چرا؟
در سینه‌ی تو کینه‌ی آل عبا ز چیست؟ وین فتنه‌هات گشته نهان در کُمون چرا؟
بشکست قامتی که تو برپاستی از آن‌ برپاستی هنوز چنین بی‌ستون چرا؟
بر کشتن چراغ هدایت شتافت خصم‌ ای شمع آفتاب، شدی رهنمون چرا؟
شد عرش کبریا ز سر اسب سرنگون‌ ای کرسی فلک نشدی سرنگون چرا؟
شاهی که بود جان جهان، تشنه داد جان‌ جان جهانیان نشد از تن برون چرا؟
در موج خون چو کشتی آل علی شکست‌ عالم نگشت غرقه‌ی دریای خون چرا؟
زخم تنش چو دید فزون از ستارگان‌ باز این ستارگان شده رخشان کنون چرا؟
گر چرخ بی‌سکون نه عزادار آن شه است‌ دارد همیشه جامه به تن نیلگون چرا؟
عالم، سرای ماتم آل عباستی‌ وین جمع کاینات برای عزاستی


3
تا عرش دود آه و فغان از مدینه رفت‌ چون موکب امام زمان از مدینه رفت
با خیل اشک و آه چو شد کاروان روان‌ آرام صبر و تاب و توان از مدینه رفت
تنها نه خود مدینه، جهان تیره شد ز غم‌ چون آفتاب شرع و جهان از مدینه رفت
تا زین سپس چه آیدش از کوفیان به سر مهمان کوفیّان به فغان از مدینه رفت
امروز مگر از مدینه شد روان رسول‌ یا خود بتول، اشک فشان از مدینه رفت
نی نی نه مصطفی که علی اکبر حسین‌ بگذشته از سر و تن و جان از مدینه رفت
نی نی نه فاطمه که گل باغ فاطمه‌ زینب چو گل ز باد خزان از مدینه رفت
با طلعتی چو ماه شب چارده روان‌ عبّاس همچو جان جهان از مدینه رفت
قاسم چو لاله، تازه جوانان شهر را بنهاده داغ بر دلشان از مدینه رفت
اصغر وداع گفته ز طفلان همزبان‌ بر تیر عشق گشته نشان از مدینه رفت
هرگز شنیده‌ای که شتابد کسی به مرگ‌ این قوم، با شتاب چنان از مدینه رفت
هرگز ندیده چشمی و نشنیده گوش کس‌ قومی روان و مرگ شتابان ز پیش و پس


4
بر دشت کربلا چو شه کربلا رسید بر اهل بیت، نوبت کرب و بلا رسید
موج بلا سفینه‌ی دین را فرا گرفت‌ سیل جفا اساس هدی را فرا رسید
انبوه غم، گروه ستم، لشکر الم‌ از هر کرانه بر سر آل عبا رسید
شد بر مراد اهل شقاوت مدار چرخ‌ ایام کامکاری آل زنا رسید
برخاست گرد غم به سر اهل دین نشست‌ تا پای اهل کینه به دشت بلا رسید
عرش اله گشت عزا خانه‌ی حسین‌ آواز وا حسین ز دار العزا رسید
صاحبْ عزا خدا و پیمبر عزا نشین‌ هم رایت عزا به کف مرتضی رسید
ارواح قدسیان همه بر سر زنان شدند بر گوششان چو ناله‌ی خیر النسا رسید
گردید عرش و فرش پر از بانگ وا حسین‌ چون وا حسین از حرم کبریا رسید
آری حسین کشته‌ی راه خداستی‌ وین کشته را خدا عوض و خونبهاستی


5
گر عدل حق ز خلق کشد انتقام او سوزند خشک و تر همه از یک ضِرام [۲] او
یابد از انتقام تسلّی، کدام غم؟ غم کی رود ز دل که غم افزاست نام او
ترسم کند شفاعت جرم عدو از آنک‌ زین ماجرا شفاعت خلق است کام او
باشد مرام او که نسوزد کسی، ولی‌ سوزیم از غمش به خلاف مرام او
بر زینب و به قافله سالاریش نگر وز خیل اشک و آه ببین احتشام او
تا روز حشر تیره بود صبح و شام ما از ماجرای کوفه و از راه شام او
خون دلش غذا وز اشک دو دیده آب‌ این بود خود نواله به هر صبح و شام او
بر دختر علی چه سزد مجلس یزید و آن طعنه و شماتت و آن احترام او
بر تخت زر نشسته، به کف جام می، یزید بر پا ستاده عترت طه به کام او
تا بود روزگار، ندیده چنین الم‌ تا چرخ کج مدار نکرده چنین ستم


6
زین حادثات قلب نبی گشته داغدار دل مظهر خداست چه گویم ز کردگار
ظلمی نکرده، چرخ که گفتن توانمش‌ یا خود توان شنید اگر می‌توان شمار
دشمن کسی نکشته لب آب تشنه‌لب‌ با یک نفر ستیزه نیاورده صد هزار
در پیش ناقه بچه‌ی او را نمی‌کشند هرگز نبوده این ستم آیین روزگار
اطفال شه به سینه و پهلو و دست او شد کشته‌ی جفای منافق به حال زار
این ظلم، کی رسیده ز کافر به کافری‌ پیکان کجا مکیده لب طفل شیرخوار
چندین هزار زخم به یک تن که دیده است‌ و انگه به زیر سمّ ستم گشته تار و مار
یک زخم دل بس است پی کشتن کسی‌ بس بود داغ اکبرش اندر دل نزار
بودش چو مرگ قاسم و عبّاس کارگر کشتن چه بود تشنه به شمشیر آبدار
از هر غمی که یاد کنم، چون شراره‌ایست‌ کزوی هزار شعله عیان هر کناره ایست [۳]



منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 1059-1061.

پی نوشت

  1. کلیات ضیایی؛ مقدمه با تخلیص. ریحانة الادب؛ ج 6، ص 123.
  2. ضرام: زبانه کشیدن آتش.
  3. کلیات ضیایی؛ ص 104 تا 107.