جلال محمدی‌

جلال محمدی (١٣٤٦ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی غزل سرا است.

جلال محمدی
جلال محمدی.jpg
زادروز ١٣٤٦ ه.ش
تبریز

زندگینامهویرایش

جلال محمدی فرزند رضا قلی به سال ١٣٤٦ ه. ش در تبریز به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و مقدماتی خود را در زادگاهش به پایان رساند.

از سال ١٣٦١ ه. ش و با همکاری با مطبوعات فعالیت‌های شعری خود را به طور جدّی آغاز نمود.

وی مسئول واحد ادبیات حوزه هنری آذربایجان شرقی و سردبیر هفته نامه‌ منطقه‌ای به نام «میثاق» بود.

آثار شاعرویرایش

از جلال محمدی تاکنون مجموعه شهری‌های «ارمغان آفتاب»، «هبوط»، «تیغ و تغزل» و «قبیله خورشید» چاپ و منتشر شده است. از وی هم چنین گزیده غزلیات بیدل با مقدمه‌ای در بیدل شناسی و ترجمه‌ای از اشعار شعرای معاصر جمهوری آذربایجان با نام «دیدار ساحل» به چاپ رسیده‌است.

از محمدی مجموعه شعری به زبان ترکی به نام «نامت شکوفا می‌شود» نیز در ایران و کشور آذربایجان چاپ شده است.

اشعارویرایش

مهتاب در آبویرایش

خاندان علی و ننگ مذلّت؟ هیهات! دامن فاطمی و لکّه‌ی بیعت؟ هیهات!
عَلَم حادثه بردار! سفر باید کرد پای در معرکه بگذار! خطر باید کرد
بار بربند! دگر ترک وطن باید گفت‌ تیغ برگیر! که با تیغ سخن باید گفت
جاده در جاده به دیدار خدا باید رفت‌ خسته، پای آبله تا کربُ بلا باید رفت
طاقت هجر نداری، ره هجرت باز است‌ پای گر هست تو را، جاده جنت باز است
فصل وصل است گر از فاصله‌ها در گذرید! ای مجانین حق از سلسله‌ها در گذرید!
سر به شمشیر سپارید! که تقدیر این است‌ شکوه زنهار! که تاوان جنون سنگین است
عشق گوید که از این مرحله چون باید رفت‌ بی‌سر و بی‌کفن آغشته به خون باید رفت
«هر که دارد هوس کرب و بلا بسم اللّه‌ هر که دارد سر همراهی ما بسم اللّه»
خیمه را نیز دمی چند به ظلمت بسپار! راه رجعت به سلامت طلبان وا بگذار!
هر که را ذوق جراحت نبود برگردد هر که را شوق شهادت نبود برگردد
بگریزند از این دشت که راحت طلبند بستیزند که جانباز و جراحت طلبند
باز گردند از این عرصه که نامردانند عاقبت باره و تن پرور و بی‌دردانند
سایه‌ها در دل ظلمت ز سحر بگریزند هان که فردا سرو شمشیر به هم خواهد خورد
بگذارید که خادمان ز خطر بگریزند سایه‌ها در دل ظلمت ز سحر بگریزند
هان که فردا سرو شمشیر به هم خواهد خورد سرنوشت همه با تیغ رقم خواهد خورد
عشق طوفان جنونی دگر انگیخته بود عطش و حنجر و خنجر به هم آمیخته بود
آسمان در قدح تشنه هفتاد و دو صبح‌ یک افق باده ز دریای شفق ریخته بود
ما نه هفتاد و دو شوریده از آن مدّعیان‌ همه را عشق به غربال بلا بیخته بود
پی هفتاد و دو حلقوم خروشان، باطل‌ تیغ در تیغ سکوت و ستم آویخته بود
در شگفتم که کسی جز شهدا زنده مشد عشق از آن محشر کبری که برانگیخته بود


محشری بود تماشایی و عاشورایی‌ که به تصویر نباید ز قلم فرسایی
چه نویسم؟ که سخن شطح جنون خواهد بود دفتر عشق من آغشته به خون خواهد بود
شه سواران پی معراج کمر می‌بستند زره حادثه مردانه به بر می‌بستند
مرگ از هیبت آنها متواری می‌شد تا فراسوی صف خصم فراری می‌شد
همه را شوق که ای کاش ز نو زنده شویم‌ زخمها خورده و در خون خود افکنده شویم
کاش صد بار بمیریم و ز نو جای گیریم‌ پیر رخصت دهد و جانب میدان گیریم
تا نفس می‌دهد از حنجره تکبیر زنیم‌ در رکاب پسر فاطمه شمشیر زنیم
تیغ در پنجه نیفتیم از این جوش و خروش‌ مگر آن‌گاه که افتد همه را دست ز دوش
راه از معرکه می‌رفت به آغوش بهشت‌ رهروانش همه دریا دل و آیینه سرشت
همه رفتند از این راه و کسی باز نماند جز ابو الفضل به او همنفسی باز نماند
خیمه‌ها منتظر و تشنه‌ی آب است، فرات‌ جگر سنگ از این شعله کباب است، فرات!
آتش «العطش» از خیمه روان تا ملکوت‌ چه جوابی‌ست بر این نامه به جز شرم و سکوت
لرزه افتاد از این ناله به ارکان وجود اضطرابی‌ست از این فاجعه در غیب و شهود
دشت می‌نالد: ای کاش که دریا بودم‌ بحر می‌نالد: ای کاش که صحرا بودم
کیست این باغ ستم سوخته را دریابد؟ سینه‌های عطش افروخته را دریابد؟
در همین جاست که نوبت به علمدار رسید که به آیین ادب آمد و رخصت طلبید
دست بر قبضه‌ی شمشیر و علم بر دوشش‌ آفتاب آینه‌ی چهره‌ی آتش پوشش
مست می‌رفت و رخ از شوق برافروخته بود «تا کجا باز دل غم زده‌ای سوخته بود»
مست می‌رفت و حسینش نگران بود از پی‌ نگرانش شه صاحب نظران بود از پی
تا که تاب آورد این غیرت مولایی را این شجات نسب، این لشکر تنهایی را
بود پر جین سنان پرده میان وی ورود تیغ غیرت بدرخشید و ره رود گشود
آه سقای جگر سوخته بر آب رسید در دل روز قمر از افق آب دمید
دست در آب فرو برد و کفی پیش آورد بر لب آورد و ننوشید و تماشایش کرد
دید خورشید در آینه آب افتاده‌ست‌ عکس ساقی‌ست که در جام شراب افتاده‌ست
چهره در چهره مجال ازلی جلوه‌گر است‌ پرده در پرده از آن چهره نقاب افتاده‌ست
مشک پر کرد و پس آنگه به صف دشمن تاخت‌ آتش صاعقه گویی به سحاب افتاده‌ست
خیمه در خیمه عطش منتظرش بود امّا خبری بود که سقّا ز رکاب افتاده‌ست [۱]

منابعویرایش

پی نوشتویرایش

  1. صبحدم با ستارگان سپیده؛ ص ۲۰۸- ۲۱۲.