اسداللّه صنیعیان

از ویکی حسین
نسخهٔ تاریخ ‏۲۷ آوریل ۲۰۲۱، ساعت ۱۱:۴۹ توسط Esmaeili (بحث | مشارکت‌ها) (Esmaeili صفحهٔ صابر همدانی‌ را به اسداللّه صنیعیان منتقل کرد: اصلاح نام)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

اسد اللّه صنیعیان یکی از شاعران معاصر ایرانی است.

اسد اللّه صنیعیان
زادروز 1282 ه. ش
همدان
مرگ 1335 ه.ش
شهر ری
تخلص صابر

زندگینامه

اسد اللّه صنیعیان فرزند محمّد هادی متخلّص به «صابر» در سال 1282 ه. ش. در همدان چشم به جهان گشود. وی در سنین کودکی به مکتب رفت و پس از آموختن قرآن مجید و خواندن و نوشتن، با دیوان حافظ آشنا شد.

صابر در سال 1303 ه. ش. به تهران آمد و با اهل عرفان و شاعران زمان مأنوس شد و بر اثر اصرار دوستان تهران را برای اقامت اختیار کرد. پدرش بازرگان بود و خودش در ژاندارمری خدمت می‌کرد. توسط ظهور علیشاه به طریقه‌ی نعمت اللّهی مشرّف شده بود. او به سبک هندی شعر می‌سرود و پیرو صائب و کلیم کاشانی بود.

صابر در شاعری دارای دو جنبه است: یکی جنبه‌ی ذوقی و عرفانی و دیگر جنبه‌ی مذهبی و مرثیه‌سرایی. او در هر دو رشته استادی و مهارت داشته است. وی در سال 1335 شمسی در سن 53 سالگی در تهران درگذشت و در امام‌زاده عبد اللّه شهر ری به خاک سپرده شد. مراثی صابر در مجموعه‌ی «بیت الاحزان» چاپ شده است. [۱] دیوان کامل این شاعر خوش قریحه در تهران به چاپ رسیده است.

اشعار

چون ز فراق اکبر اندر کارزار معنی شقّ القمر شد آشکار
ارغوانی گشت مشکین سنبلش‌ ریخت روی نرگس و برگ گلش
موی او تا شد در خونش لاله‌فام‌ طرّه‌اش را شد سیه روزی تمام
هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد جای آن چشمی شد و خون گریه کرد
بر جراحاتش که جای شرح نیست‌ با هزاران دیده، جوشن می‌گریست
هرچه او از تشنگی بی‌تاب بود تیغش از خون عدو سیراب بود
آنچه دشمن کرد با وی در نبرد صدمه‌ی باد خزان با گل نکرد
بس که خون از هر رگش جوشیده بود سرو، از گل پیرهن پوشیده بود
چون شد از دستش عنان صبر و تاب‌ ناگزیر افتاد بر بال عقاب
گفت با آن توسن تازی نژاد کای به جولان برده‌گوی، از گردباد
ای براق تیز جولان را قرین‌ وی عنان گیرت کف روح الامین
ای همه اوصاف رفرف [۲] در خورت‌ وی ملایک چاکر و میر آخورت
ای مبارک توسن فرّخ سرشت‌ وی چراگاه تو بستان بهشت
ای هلال ماه نو، نعل سمت‌ وی خجل گیسوی حورا از دُمت
ای پی تعویض نعلت تا به حال‌ آسمان آورده ماهی یک هلال
کار میدان داریِ من شد تمام‌ وقت جولان تو شد، ای خوش خرام
سعی کن شاید رسد بار دگر دست امیّدم به دامان پدر
اندکی گر غفلت از رفتن کنی‌ راکبت را طعمه‌ی دشمن کنی
تا نبیند راکبش را پایمال‌ وام کرد از تیر دشمن پرّ و بال
گر جز این باشد سخن، ای نکته یاب‌ بی‌مسّما می‌شود اسم عقاب
چون عقاب از صحن میدان پرگرفت‌ ضعف کم‌کم دامن اکبر گرفت
از کفش تیغ و ز سر افتاد خود دست و سر دیگر به فرمانش نبود
شد رها از دست او یال عقاب‌ گشت بیرون هر دو پایش از رکاب
همچو برگی کاوفتد از باد سخت‌ میل هر سو می‌کند جز بر درخت
اکبر گلچهره نیز از پشت زین‌ طاقتش شد طاق و آمد بر زمین
بود گفتی خاک هم چشم انتظار تا که جسمش را بگیرد در کنار

در منع آب از اهل بیت (ع)

چرا از دیده اشک غم نبارم چون سحاب امشب‌ چگونه ز استراحت ره دهم بردیده خواب امشب
شنید ستم به دشت کربلا از ظلم اهل لیکن‌ بود اندر حریم شاه خوبان قحط آب امشب
فراتی را که کابین بتول آمد، نمی‌دانم‌ چرا کردند سد بر روی آل بو تراب امشب
درون خیمه از فرط عطش اطفال شاه دین‌ دو گونه هشته‌اند ار هر طرف روی تراب امشب
تمام اهل بیت مصطفی در خیمه‌گه عطشان‌ ولی ز آب روان قوم مخالف کامیاب امشب
رقیه یک طرف غش کرده و افتاده بی‌طاقت‌ سکینه از عطش یکسو دلی دارد کباب امشب
ز بی‌شیری و سوز تشنه کامی کرده غش اصغر مگر خشکیده شیر از تف به پستان رباب امشب
یکی در کربلا بگذر دلا عباس را بنگر که هست از شرم اطفال حسین در پیچ و تاب امشب
ازین غم، خون دل «صابر» فشاند از بن مژگان‌ که گردد سرخط آزادیش یوم الحساب امشب


زبان حال زینب (س)

هرکه در ماتمسرای شاه خوبان می‌نشیند گرچه با اندوه دل با چشم گریان می‌نشیند
لیک اگر امروز او سر در گریبان می‌نشیند روز محشر شاد در نزد محبّان می‌نشیند
در مقام قرب حق با روی خندان می‌نشیند
هرکجا گردد لوای ماتمش بر پا به دوران جمع آیند اهل معنی با دلی از غم پریشان
آن یکی بر سر زند این یک نماید آه و افغان‌ در قیامت آنکه چشمش از غم وی بود گریان
ز اشک چشم او شرار عندلیبان می‌نشیند
یادم آمد این زمان از اهل بیت شاه بی‌سر کز کنار قتلگه بردنشان آن قوم کافر
ریختند از بهر تودیع شهیدان مام و خواهر بر سر هر نوگل بشکفته‌ای از تیر و خنجر
دید زینب هر زنی چون عندلیبان می‌نشیند
زینب آمد بر سر بالین شاه تشنه‌کامان دید بی‌سر جسم شه افتاده از بیداد عدوان
هرچه زاری کرد از دل عقده‌اش نگشود آسان‌ خم شد و زد بوسه بر حلقوم سلطان شهیدان
گفت زین مشکل مرا سوز دل آسان می‌نشیند
گفت ای جان عزیز این‌سان به خون غلتان چرائی؟ ای گل باغ نبی، خار کف عدوان چرائی؟
داشتی پیراهنی بر تن، چنین عریان چرائی؟ غافل از حال دل زینب در این دوران چرائی؟
کز پس قتل تو جغدآسا به ویران می‌نشیند
خیز و بنگر از سر کوی تو چون گشتم روانه بازوی طفلان چو مویت شد سیه ز تازیانه
کرد آخر مرغ دل را تیر هجرانت نشانه‌ کی گمانم بود ببینم از جفاهای زمانه
بر تن پاک تو پیکان روی پیکان می‌نشیند
گرچه رفتیم و غم هجرت به دل گردید مدغم [۳] لیک امشب ای سلیمان اندرین وادی پر غم
دیو خصلت بجدل [۴] انگشت برد از بهر خاتم‌ گرچه من رفتم ز کویت ای شهنشاه معظّم
در عزایت (صابر) غمدیده گریان می‌نشیند

زبان حال حضرت سکینه «س»

پدر دگر دلم از دوری تو تاب ندارد ز جای خیز و ببین دخترت نقاب ندارد
گل ریاض تو بودم پدر تو خواری من بین‌ بلی حقیر بود کودکی که باب ندارد
پدر به دختر نازت نظاره کن که به گردن‌ به جای زیور و زر جز غل و طناب ندارد
چرا تو خفته به خون ای پدر، به روی ترابی‌ مگر خبر ز چنین قصّه بو تراب ندارد
نه چادری که کنم سایبان، به جسم شریفت‌ چرا که پیکر تو تاب آفتاب ندارد
پدر کجا روم امشب پناه بر که بیارم؟ که این زمین به جز آشوب و انقلاب ندارد
دمی به عمّه‌ی زارم نگر که وقت سواری‌ معین، میانه‌ی این قوم ناصواب ندارد
چو تار موی تو شد تیره روز مادر اکبر رباب از غم اصغر به دیده خواب ندارد
بکن به نعش عمویم چنین خطاب پدر جان‌ ز جای خیز که کس انتظار آب ندارد
نظر به عابد دلخسته کن که تاب سواری‌ ز کربلای تو تا کوفه‌ی خراب ندارد
متاب ظلّ حمایت به حشر از سر (صابر) که جز تو یاوری اندر صف حساب ندارد


نمونه‌ای از مثنوی (بیت الاحزان)، وضع میدان جنگ در روز عاشورا

صبح عاشورا که خورشید فلک‌ پرتو افشان از سما شد بر سمک [۵]
زندگی شب رخت بر بست از میان‌ خیل انجم از نظرها شد نهان
شب نهان گشت و مه گیتی فروز محو شد در جلوه‌ی خورشید روز
سر ز بستر پر دلان برداشتند قامت گرد افکنی افراشتند
زیب تن کردند شمشیر و زره‌ هر کمانداری کمان را کرد زره
نیزه‌داران از یمین و از یسار جملگی بر اسب بی‌رحمی سوار
سنگ اندازان گروهی یک طرف‌ فرقه‌ی دیگر همه خنجر به کف
تا به دشت کربلا شد از دو سو جیش کفر و لشکر دین، روبرو
بسکه بر دین عرصه شد از کفر تنگ‌ کار کفر و دین کشید آخر به جنگ
شاه دین یعنی حسین بن علی‌ مظهر حق آن ولی ابن ولی
لشکری آراست ز اصحاب شجاع‌ تا که سازند از حریم دین دفاع
گرچه از حیث عدد بودند کم‌ لیک بودند از وفا ثابت قدم
در شرافت هر یکی اندر جهان‌ تا قیامت افتخار انس و جان
در شجاعت هر یک از برنا و پیر بی‌شبیه و بی‌قرین و بی‌نظیر
در شریعت پیروان مصطفی‌ در طریقت شیعیان مرتضی
پیش هر یک ز آن رجال ارجمند بیم را گفتی که سر ببریده‌اند
آری، آری نزد مردان بیم چیست‌ در درون حق پرستان، بیم نیست
بیم از شرک است و در اقلیم عشق‌ نیست شرک آن را که شد تسلیم عشق


جنگ با اشقیا

منقلب شد قلب شاهنشاه عشق‌ گفت جنگ من بود دلخواه عشق
چاره‌ی این قوم غیر از جنگ چیست؟ آنکه داند بی‌چاره را بیچاره نیست
تا دم آخر که داری دست و تیغ‌ تن مده هرگز به افسوس و دریغ
چون ندارد تیغ جان‌فرسا قمر هرکس و ناکس بر او دارد نظر
ورنه گر تیغش بود خورشیدسان‌ کس ندارد قدرت دیدار آن
نقطه‌ی ضعف تو ار آرد به دست‌ می‌دهد زان نقطه‌ات دشمن شکست
بلکه تا این قوم را این است حال‌ وصل اکبر بهر من باشد محال
باید اینک دفع این مانع کنم‌ تا که دل را زین عمل قانع کنم
هر چه مانع شد تو را اندر طریق‌ دفع آن کن کاین سخن باشد دقیق
ورنه در راه طلب نابرده رنج‌ کی بود ممکن که ره یابی به گنج
این بگفت و حمله‌ور شد بی‌دریغ‌ داد فرمان بریدن را به تیغ
حمله اول از جناح راست کرد آنچه با دشمن خدا می‌خواست کرد



منابع

پی نوشت

  1. اشک خون؛ ص 137. سیمای شاعران؛ ص 306.
  2. رفرف: نام اسب رسول اللّه.
  3. مدغم: ادغام شده، با هم گرد آمد، و یکی شده.
  4. بجدل: ملعون پست نهادی که انگشت حضرت سیّد الشهداء را به جهت انگشتری قطع کرد.
  5. سمک: کنایه از زمین است.