ابراهیم سنایی‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

ابراهیم سنایی شاعر معاصر ایرانی است. وی از قوالب شعری به غزل، مثنوی و رباعی بیشتر متمایل است.

ابراهیم سنایی
ابراهیم سنایی.jpg
زادروز 1349 ه.ش
شهرکرد
محل زندگی خوزستان
کتاب‌ها «عصمت سبز»،«پای فوّاره نخل»،«تیغ و زیتون»،«فصلی به رنگ آتش»








درباره‌ی شاعر

ابراهیم سنایی فرزند خسرو به سال 1349 ه. ش در شهرکرد به دنیا آمد ولی در اهواز نشو و نما یافت. تحصیلات خود را تا سطح دیپلم در اهواز ادامه داد و به استخدام وزارت نیرو درآمد. وی فعالیتهای شعری خود را از سال 1365 شمسی شروع نمود.

سنایی تاکنون دو کتاب شعر گردآوری نموده است: «عصمت سبز» که اشعار شاعران درباره حضرت زهرا (س) می‌باشد و «پای فوّاره نخل» که غزل معاصر خوزستان است.

از ایشان دو کتاب شعر بنام: «تیغ و زیتون» که مجموعه اشعارش می‌باشد و «فصلی به رنگ آتش» که مثنوی بلندش درباره سرداران شهید خوزستان است، در زیر چاپ دارد.


ابراهیم سنایی کارمند سازمان آب و برق خوزستان است ولی اشتغالات هنری دیگری چون مشغول واحد ادبیات حوزه هنری اهواز، مسئول شورای شعر کنگره سرداران شهید خوزستان و عضو شورای شعر صدا و سیمای خوزستان را دارد.

اشعار

بوی خطر

باز برون آمده ماه از نقاب‌ بس کن و بیهوده متاب آفتاب
زهره زهرا قمر آورده باز از همه شوریده‌تر آورده باز
آمده ماهی که هزار آفتاب‌ پیش بلندای حضورش شد آب
عرش خدا زیور از او یافته‌ست‌ ساقی ما ساغر از او یافته‌ست
آنکه شد افلاک گرفتار او خواجه لولاک گرفتار او
آنکه رخش شعله شد آفاق را خاک‌نشین ساخته نه طاق را
دیده گشود آن گل نیلوفری‌ پیش رخش شمس و قمر مشتری
چشم خدا محو تماشای او سر و گرفتار بلندای او
ساقی میخانه‌ی دین آمده‌ست‌ عرش نشینی به زمین آمده‌ست
ساغر و پیمانه مهیا کند یک دل دیوانه مهیا کند
تا که صمیمانه به نامش کنیم‌ از سر اخلاص سلامش کنیم
فاطمه را نور دو عین آمده‌ پای بکوبید حسین آمده


بستر او دامن پیغمبر است‌ فاطمه از هر دو پریشان‌تر است
اشک خدا ریخته بر دامنش‌ شعله زد آن اشک به پیراهنش
دارد از آینده خبر می‌دهد در غم او مرثیه سر می‌دهد
طاقت زهرا به سر آمد دگر گفت که جانم به فدایت پدر
بر دلم از گریه زدی نیشتر آه نسوزانم از این بیشتر
حرف بزن ناله چرا می‌کنی‌ دامن صبر از چه رها می‌کنی
ناله چرا، گریه چرا، شاد باش‌ شادتر از عالم ایجاد باش
ای که سراپای تو نورانی است‌ دیده‌ات از بهر چه بارانی است


عاقبت آن گل سخن آغاز کرد در غم او مرثیه‌ای ساز کرد
گفت ز بالا خبر آمد مرا کرب و بلا در نظر آمد مرا
زین سبب از خویش برون گشته‌ام‌ راهی صحرای جنون گشته‌ام
کرب و بلا بوی خطر می‌دهد یاس در آن معرکه سر می‌دهد
تیغ جدا می‌کند از تن سرش‌ کشته شود در بر او اکبرش
شمع وجودش شود آب ای دریغ‌ بر لب دریای سراب ای دریغ
آتش داغش شررم می‌زند شعله به چشمان ترم می‌زند
دامن صحرا کفنش می‌شود نیزه رها سوی تنش می‌شود
دامنش آغشته به خون می‌شود عقل گرفتار جنون می‌شود


آتش مرثیه که افروختند حضرت زهرا و علی سوختند
آه عجب مجلسی آماده شد اشک علی زیور سجاده شد
پیکر زهرا تب ماتم گرفت‌ محفلشان رنگ محرم گرفت


طفل علی غنچه‌ی لب باز کرد در بَرِ مادر سخن آغاز کرد
گفت خوشم با غم فردای خویش‌ شادم از آینده زیبای خویش
تیغ بگو تا بپذیرد مرا تنگ در آغوش بگیرد مرا
این منم اینگونه پذیرای او تشنه بوسیدن لبهای او
جام لبش شعله‌ورم می‌کند از همه دیوانه ترم می‌کند
تیغ بگو تا ننماید درنگ‌ وعده حق را که نشاید درنگ
این همه تأخیر سزاوار نیست‌ دوری شمشیر سزاوار نیست
سینه گشودم که بخواهی مرا می‌کشد این چشم به راهی مرا



منابع

  • دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 1667-1668.