آشوب آشتیانى

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

آشوب آشتیانی از مرثیه سرایان ایرانی در دوره قاجار است.

آشوب آشتیانى
نام اصلی علیخان
زمینهٔ کاری شعر آئینی
پدر و مادر اسماعیل عماد لشکر آشتیانى
ملیت ایرانی
در زمان حکومت مظفرالدین شاه
لقب خانى
پیشه شاعر
سبک نوشتاری سبک عراقى و سبک خراسانى
تخلص آشوب

زندگینامه

علیخان آشتیانی فرزند میرزا اسماعیل عماد لشکر آشتیانى از شعراى عصر ناصرى بود. آشتیانی در نثر و نظم به دو زبان عربى و فارسى تسلط داشته‌است. او با علوم متداول زمانه خود از قبیل حکمت، منطق، هیأت و ریاضیات آشنا بوده‌است. آشتیانی در زمان ولایت عهدى مظفرالدین میرزا ملقب به «خانى» بوده و در دارالانشاء تبریز به نگارش اشتغال داشته‌است. در تذکره مدینه‌الادب[۱] مختصرى از شرح احوال و آثار او آمده و آقاى محمود هدایت در گلزار جاویدان[۲]چند سطرى به شرح احوال و نمونه‌اى از آثار او اختصاص داده است.

آثار

آشوب آشتیانى در قصیده از سبک خراسانى پیروی می‌کرده و در ترکیب چهارده بند عاشورایى خود، آمیزه‌ای از سبک عراقى و خراسانى استفاده کرده‌است.

اشعار

چهارده‌بند

بند اول

دى چون هلال ماه محرّم شد آشکار پژمرده چون فلک‌زدگان، لاغر و نزار
گیتى برون نمود ز تن، کسوت حریر پوشید جامۀ سیه و، گشت سوگوار
گردون فشاند خاک سیه بر سر و، رُبود از فرق خویش و زد به زمین تاج زرنگار
بگریست در عزاى حسین آسمان و، ریخت از دیده، ز اشک انجم بس درّ شاهوار
با ناخن هلال خراشید رخ، فلک خون شفق ز چهره فرو ریخت در کنار
از کهکشان به گردن خود چرخ در فکند شال عزا و، گشت ز اندوه بی‌قرار
تب لرزه اوفتاد در ارکان نه سپهر پر شد ز انقلاب، همه روى روزگار
از بس که شور و غلغله در کُن فکان فتاد گفتا فلک: قیامت عظمى شد آشکار
پرسیدم از خرد که: مگر نفخ صور شد محشر به پا نماید این لحظه کردگار؟
گفتا: محرم است و، بود ماتم شهى کاو شد شهید و ماند عزایش به یادگار
لب‌تشنه شد شهید میان دو نهر آب تنها نه او، که هر که بد او را معین و یار
گفتم که: چیست نام وى و از نژاد کیست؟ گفت این و، برد از دل بیتاب من قرار
مقتول اشک و کشتۀ افغان، شهید شین نور و سرور چشم و دل فاطمه، حسین

بند دوم

از خانمان فتادۀ بیداد کربلا کِش رفته خانمان همه بر بادِ کربلا
حقا که داد کرب و بلا، داد ظلم را در حقّ او، که حق بدهد داد کربلا
اى روزگار! از چه نشد خانه‌ات خراب چون کشته گشت در ستم آباد کربلا
در خلد، ناله سر کند و پیرهن درد زهرا، هر آن زمان که کند یاد کربلا
پشت فلک خمید که یا رب مباد راست! چون خورد بر زمین قد شمشاد کربلا
چندان رسید ظلم به آل نبى که نیست کس در میان آل نبى، شاد کربلا
در ماتم حسین على، مى‌رسد مدام بر گوش چرخ ناله و فریاد کربلا
داد از دمى که بی کس و بى‌ دادرس بماند شاه شهید، کشتۀ بیداد کربلا
بر خاک، رخ نهاد و به دل داغ آب داشت پرشعله، آتش دلش از باد کربلا
از شرم این که سبط نبى کشته شد در او تا عرش مى‌رسد همه دم داد کربلا
گویى به خشت غصه و اندوه بنا نهاد دست قضا، نهاد چو بنیاد کربلا
شست آسمان حناى شفق آن زمان که شد از خون خضاب، گیسوى داماد کربلا
آن دم کشید دست قضا رخت نیلگون بر روى این فراشته نُه حجلۀ نگون

بند سوم

روز الست، چون که به میخانۀ قضا پر کرد دست قدرت حق، جامى از بلا
فرمود تا منادى عشقش یکان یکان ذرّات را به خوردن آن مى‌زند صلا
اول، صلا به سلسلۀ انبیا چو داد هریک به قدر حوصله خوردند انبیا
نوشید پور آزر[۳] از آن آب آتشین تا اوفتد در آتش نمرود، برملا
ز آن باده، نوش کرد به قدرى که در درخت از فرق تا قدم، زکریا شود دو تا
نوشید از آن شراب، ذبیح اللّه[۴] آن قدر کو، ناشده ذبیح به تیغ، آیدش فدا
القصه، ز انبیا و رسل هر یکى چشید روز الست، جرعه‌اى از ساغر بلا
نوبت رسید چون که به آل نبى، فتاد لرزش به هفت ارض و، تزلزل به نُه سما
چون نوبت نبى و على و حسن گذشت آمد گه چشیدن سلطان کربلا
بستد ز دوست جام بلا را و، نوش کرد بر جان خرید درد و غم و رنج و ابتلا
جام بلا تهى شد و، آن شاه منتظر تا ساغر دگر دهدش دوست از وفا
نالید عرش و گفت ز دهشت که: اى اله! گریید فرش و گفت ز حیرت که: اى خدا!
گر آن چه وعده کرد حسینت وفا کند ما را و جمله عالمیان را، فنا کند
چون تازه گلبنان حرم را بدان صفت شه دید، خار غصّه به باغ ضمیر کِشت
تنها، مقابل سپه آمد ز خیمه‌گاه بنمود روى خوب بر آن کافرانِ زشت
پس این حدیث از پى حجت بیان نمود ز آن سان که خون ز غصه دل آسمان نمود

بند پنجم

کآخر من اى گروه! نه سبط پیمبرم؟ آخر نه پارۀ تن زهراى اطهرم؟
آخر نه مرتضى را، من نور دیده‌ام؟ آخر نه مجتبى را، یکتا برادرم؟
آخر نه از پیمبر و نَز[۵] مجتبى بَود دُرّاعۀ[۶] تن من و، عمامۀ سرم؟
روح الامین به مهد مرا ذکر خواب گفت پژمرده، خفته لیک به گهواره اصغرم!
حق، کاینات را به طفیل وجود من خلقت نمود و ز آن همه، کس نیست یاورم!
آخر ترحمى بکنید اى ستمگران! بر این لبان خشک و دو چشم ز خون ترم
بشکسته، بال طایرم ارچه به چنگتان لیکن ز نسر طایر[۷] در رتبه برترم
نور مه و فروغ خور، از پرتو من‌ست گرچه ز دور چرخ، سیه گشت اخترم
کافر، روا نداشته بر کافر این ستم چون شد به من روا؟ که ز نسل پیمبرم
چون مى‌کشید پیکر پاکم به خاک و خون؟ آخر نه دست‌پرور زهراست پیکرم؟!
چون حنجرم ز خنجر بیداد مى‌برید؟ آخر نه بوسه‌گاه نبى بود حنجرم؟
انصاف نیست تشنه عیال من و، بوَد نهره فرات، در گروِ مهر مادرم
چون گفت و ز آن گروه جوابش کسى نداد نالید کاى فلک! از جفایت فغان و داد

بند ششم

ز اصحاب دین نماند چو کس گرد شاه دین دادند سر به پاى وى و، جان به راه دین
درماند، بى‌پناه به چنگ سپاه کفر شاهى که آستانۀ او بُد پناه دین
از دست رفت عزت و جاه شهى که بود اندر پناه شوکت وى، عزّ و جاه دین
تاریک شد به چشم امامى جهان، که تافت از بام او ستارۀ ایمان و، ماه دین
سر داد زیر تیغ و، دم تیر تن نهاد تا شد تمام بر سپه کین، گواه دین
با دشمنان دین چه کند شاه دین، که تافت روى از جهاد و گشت هزیمت سپاه دین
جز چند تن که حرمت دین را به جان نگاه مى‌داشتند و، بود بر آنان نگاه دین
کشتند اهل دین و، کسى ز آن میان نگفت ما را به دین چه کین و؟ چه باشد گناه دین؟
شه را کسى نکرد چو ز آن قوم همرهى در دین بسى گریست به حال تباه دین
تر شد زمین تمام ز سیل سرشک شاه تاریک شد هوا همه از دود آه دین
ز آن قوم، روسفیدى در دین کسى نخواست آوخ ز بخت خفته و بخت سیاه دین!
گفتا چو حق دین همه ضایع گذاشتند گیرد جزاى دین همه ز ایشان اله دین
و آن گه پى تسلى دل، با فغان و آه از خیمه‌گاه کرد گذارى به قتلگاه

بند هفتم

بر قتلگه چو شاه شهیدان نظر گشود سیلاب خون به جاى سرشک از بصر گشود
بالین هر شهید که آمد، همى نظر بر زخم تیغ و نیزه و تیر و تبر گشود
گاهى ز غم، به پاى برادر نهاد سر گاهى به گریه، دیده به نعش پسر
چون دیده، باز کرد به خم سر پسر زخم دلش ز دیدن آن زخم، سر گشود
با ناله، گه به پیکر قاسم نگاه کرد با غصه، گاه بر تن جعفر نظر گشود
چون دید کس نمانده ز یاران جز او به جاى مرغ دلش ز عالم تن، بال و پر گشود
لب: خشک و دیده: تر، ز دل آهى چنان کشید کز سوز، خون ز دیدۀ هر خشک و تر گشود
بهر گشایش دل غمدیده، دید اگر پیچ و خمى به گیسویش از یکدگر گشود
بر کشتۀ حبیب چو بگذشت، از دو چشم بهر نثار اشک چو عقد گهر گشود
بر هر شهید، کآن شه لب تشنه برگذشت پیشش ز جور خصم لب شکوه برگشود
کآخر گشاى چشم و ببین کز ستیزه خصم ره بست بر من و به رخم فتنه درگشود
از هر که داشتم به جهان چشم یاورى بستم کمر به کین[۸] وز مهرم کمر گشود
بگریست آن قدر که جانش توان نماند ناچار سوى لشکر اعدا کُمَیت[۹] راند

بند هشتم

چون در برش چو چشم زره، سینه تنگ شد بگشا دوست و، تیغ کشید و، به جنگ شد
ز آن سان گرفت سخت بر اهل نفاق، کار کآن عرصۀ فراخ بر آن قوم، تنگ شد
آن سرزمین که هیچ به جز خار بُن نداشت چون گلستان ز خون عدو لاله‌رنگ شد
بگریخت هر کرا که برى ز آن گروه، نام گفتى که جنگ بر همه آن روز، ننگ شد
دست ستیز و، پاى گریز سپاه کفر درگیر و دار معرکه، کوتاه و لنگ شد
از هرطرف، محیط اجل چون گرفت‌شان شمشیر او روان چو به دریا، نهنگ شد
هر سر که تیغ شه به سوى آن شتاب کرد غلتان ز تن به روى زمین بیدرنگ شد
گردید آب، ز آتش برَّنده تیغ او جسم عدو، ز سختى اگر همچو سنگ شد
صیقل چشیده، تیغ وى افکند سر ز تن آن را که دل ز کینۀ دین پر ز رنگ شد
آخر تنش که بوسه‌گه مصطفى بُدى از چار سو، نشانۀ تیر خدنگ شد
ناگاه، ز آن میانه جبین مُبین او چون قرص مه، شکافته از زخم سنگ شد
چون تیر بو الحنوق ز نافش گذر نمود غلتان به روى خاک ز بالاى خنگ[۱۰] شد
بنهاد روى صدق به خاک هواى دوست یعنى: گذاشت سر ز ارادت به پاى دوست

بند نهم

سلطان دین به روى زمین چون ز زین فتاد گفتى که نه سپهر به روى زمین فتاد
آن کس که بود پایۀ دین استوار ازو از زین فتاد و، لرزه به ارکان دین فتاد
دین مبین ز حادثه گفتى به باد رفت بر خاک، چون که جسم امام مبین فتاد
یکباره گشت روى زمین بى‌سکون چنان کآشوب در نهاد جبال متین فتاد
از پشت ذو الجناح چو افتاد شه به خاک در عرش، لرزه بر تن روح الامین فتاد
لرزش چنان گرفت فرا، کاینات را کز سطوتش، تپش به سپهر برین فتاد
گردون چنان به لرزه درآمد، که بر زمین یکباره خاست عیسى گردون نشین، فتاد
شد تیره، چشم مهر و رخ ماه و زین الم بر ابروان قوس قزح، سخت چین فتاد
بگسست ناف آهو و، ناب نهنگ ریخت چنگ پلنگ و، پنجۀ شیر عرین فتاد
هفتم زمین به لرزه درآمد، چنان چه زد تب لرز و رعشه بر فلک هفتمین فتاد
اهریمنان به گردش چون حلقۀ نگین گشتند، چون ز زین چو عقیق از نگین فتاد
آه از دمى که غارت و سوزاندن خیام آتش صفت به خاطر اصحاب کین فتاد
کردند ناگهان همه آن سنگدل سپاه از راه بی حیایى، رو سوى خیمه‌گاه

بند دهم

آتش چو بر خیام امام زمان زدند آتش ز سوز، بر دل هفت آسمان زدند
آن خیمه‌اى که بال ملک سایبان بُدش از دود آن به فرق ملک سایبان زدند
آن خیمه‌اى که رشتۀ جان‌ها بُدش طناب آتش زدند و شعله به جان جهان زدند
دار الامان دین نبى بود و، آن گروه آتش ز راه کفر به دار الامان زدند
کندند از زمین چون ستون خیام را یکباره آن ستون به سر فرقدان[۱۱] زدند
چون سوختند خیمۀ آل نبى ز کین اندر جنان، نبى را آتش به جان زدند
آتش زدند چون ز ستم آن خیام را بر جان مرتضى، شرر اندر جنان زدند
از یاد اهل بیت، برون شد خیال آب از بس ز بیم آتش سوزان، فغان زدند
آن قوم، اهل بیت نبى را به کتف و سر گاهى به تازیانه و، گه با سنان زدند
چون سوختند خیمۀ بیمار کربلا آتش به جان زندگى جاودان زدند
اطفال تشنه را عوض آب، بر دو رخ خاکم به سر، که سیلى آتش‌فشان زدند!
و آن گاه، چند محمل بى‌ستر و بى‌حجاب از بهر آل طاها، بر اشتران زدند
کردند رو به کوفه پس آن گه ز کربلا منزل: بلا و، توشه: بلا و سفر: بلا!

بند یازدهم

بر قتلگه چو آل نبى را فتاد راه از دود آه، شد چو شب تیره قتلگاه
افتاد نخل ماریه، آن دم به سر ز پاى درماند نهر جاریه، آن دم به جاز راه
بى‌پرده اهل بیت نبى چون عیان شدند خور، سر برهنه زد سر و، بى‌پرده گشت ماه
طوفان گرفت سطح زمین را، ز سیل اشک بنهفت ابر، روى هوا را ز دود آه
از خون، زمین معرکه گلرنگ گشته بود چونان که لاله فرق نکردى کس از گیاه
آوخ که در میان شهیدان نمانده بود پیراهنى به پیکرى و، بر سرى کلاه
جز جسم پاره پاره نیامد به چشمشان کردند هرچه اهل حرم هرطرف نگاه
تنهاى پاک، از دم شمشیر: چاک چاک غلتان به خاک و خون همه، بى‌جرم و بیگناه
از بیم تازیانۀ خصم، اهل بیت را یک تن نبود غیر تن کشتگان، پناه
بالاى هر شهید، یکى ز آن زنان گشود گه گیسوى سفید و، گهى معجر سیاه
زینب، به جستجوى برادر به هرطرف گشتى میانۀ شهدا گرد قتلگاه
ناگه فکند دیده به جسم امام دین از سوز برکشید ز دل بانگ «وا اخاه»!
پس دیده در عزاى برادر پرآب کرد رو در مدینه، سوى پیمبر خطاب کرد

بند دوازدهم

کاین سر نهاده در ره جانان، حسین توست بگذشته در هواى وى از جان، حسین توست
این شاه تشنه‌کام، که از خون حلق او سیراب گشته خاک بیابان، حسین توست
این لاله‌گون بدن، که گشاده در آفتاب زخمش دهان چو غنچۀ خندان، حسین توست
این رکن دین، که از غم بنیان‌کنش سزد گردد خراب، پایۀ ایمان حسین توست
این نور چشم بانوى جنت، که مرگ او بنهاده داغ بر دل رضوان، حسین توست
این مشترىِ جنس سعادت، که در غمش باریده خون ز دیدۀ کیوان، حسین توست
این ماه آسمان ولایت، که زخم او گردیده چون ستاره فراوان، حسین توست
این آهوى حرم، که تن او ز چار سو گشت از جفا نشانۀ پیکان، حسین توست
این گوشوار عرش الهى، که آسمان در مرگ او دریده گریبان، حسین توست
این میوۀ دل تو، که مى‌ریزى از غمش خوناب دل ز دیده به دامان، حسین توست
این کشتۀ مِناى شهادت، که چون ذبیح گشته شهید در ره یزدان، حسین توست
این آفتاب دین تو، کانک چو آفتاب مانده تنش برهنه و عریان، حسین توست
چون درد دل، حدیث دمى با رسول کرد پس روى در بقیع به سوى بتول کرد

بند سیزدهم

کاى مادر یگانه! دمى به سوى ما نگر پروردگان خویش، به غم مبتلا نگر
ما را، که دست مادریت پرورانده بود بگشاى چشم و، بستۀ دست بلا نگر
ما را که با جفا همه بیگانگى بُدى اکنون به صد هزار جفا، آشنا نگر
ما را که آفتاب بتابیدمان به رو چون آفتاب در همه‌جا برملا نگر
ظلمى که خود به هیچ مسلمان روا نبود بر ما ز کین فرقۀ کافر، روا نگر
تنها، فکنده در شط خون بر زمین ببین سرها بریده بر سر نى در هوا نگر
سیل بلا، به هر طرفى خانه‌کن ببین کشتىّ ما، شکستۀ بحر فنا نگر
بر دودمان خویش، جفاى عدو ببین از خانمان، ذرارى خود را جدا نگر
احفاد خویش را، همگى در به در ببین اولاد خویش را، همگى بینوا نگر
قومى که بود روح الامین پرده‌دارشان بى‌پرده از تطاول قوم دغانگر
آغشته بین به خون، تن فرزند خویش را بر اهل بیت او، ستم اشقیا نگر
چون نى، نواى اهل حریم رسول را بر نُه سپهر برشده در نینوا نگر
یا بضعة الرسول! ز ابن زیاد داد! ز کینه، خاک هستى ما را به باد داد

بند چهاردهم

«آشوب»! دم ز ماه محرم چه مى‌زنى؟! از ماتم حسین على، دم چه مى‌زنى؟!
شرح از درون خسته پیاپى چه مى‌دهى؟ دم از دل شکسته دمادم، چه مى‌زنى؟!
بنیاد صبر عالم، از جا چه مى‌کنى؟ بنیان حال مردم، بر هم چه مى‌زنى؟!
در گوش جان، نواى مصیبت چه مى‌دمى؟! در بام دل، صلاى محرم چه مى‌زنى؟!
خوناب محنت از خم اندُه چه مى‌چشى؟ درد الم ز میکدۀ غم چه مى‌زنى؟!
زنجیر صبر ماتمیان را چه مى‌درى؟ هر جا نشسته، حلقۀ ماتم چه مى‌زنى؟!
بار فسوس، بر دل مشعر چه مى‌نهى؟ آتش، به جان چشمۀ زمزم چه مى‌زنى؟!
تشویش جان موسى عمران چه مى‌شوى؟ ناوک، به جسم عیسى مریم چه مى‌زنى؟!
پیوند عیش، از همه عالم چه مى‌برى؟ خرگاه غم به طارم اعظم چه مى‌زنى؟!
سخت آه و ناله از دل محزون چه مى‌کشى؟ بر سینه، دست واقعه محکم چه مى‌زنى؟!
زین بیش، شور در همه گیتى چه افکنى؟ عالم به هم ز سوز به یکدم چه مى‌زنى؟!
تاب و توان حیدر و زهرا چه مى‌برى؟ آتش به جان سید خاتم چه مى‌زنى؟!
بس کن! که زین مقال، دل قدسیان تپید خوناب دل ز دیدۀ کرّوبیان چکید[۱۲]

منابع

پی نوشت

  1. تألیف محمد على مصاحبى نائینى (عبرت) ج ۱، ص ۲۰۴تا ۲۰۷
  2. ج ۱، ص ۱۸
  3. حضرت ابراهیم خلیل(ع).
  4. حضرت اسماعیل(ع).
  5. مخفف نه از.
  6. جبۀ و جامۀ بلند.
  7. دو ستاره در آسمان قرار دارد که یکى را «نسر طائر» و دیگرى را «نسر واقع» خوانند.
  8. به کینۀ من کمر بست.
  9. اسب.
  10. به کسر حرف اول، به معناى اسب سفید است و در اینجا مراد، مطلق اسب مى‌باشد. ضمنا براى ضرورت شعرى باید در اینجا حرف اول را به فتحه خواند.
  11. نام دو ستارۀ نزدیک به قطب شمالى، در فارسى به دو برادران و دو برارو موسوم است.
  12. تذکرۀ مدینة الادب، محمد على مصاحبى نائینى (عبرت)، تهران، کتابخانه و موزه و مرکز اسناد مجلس شوراى اسلامى، چاپ اول، سال 1376، ج اول، ص 204 تا 207.