نادر بختیاری
نادر بختیاری (١٣٤٧ ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.
نادر بختیاری | |
---|---|
زادروز | ١٣٤٧ ه. ش ارومیه |
محل زندگی | آذربایجان غربی |
دربارهی شاعر
نادر بختیاری فرزند تیمور در سال ١٣٤٧ ه. ش در شهرستان ارومیه دیده به جهان گشود پدر و مادر ایشان اصلا اصفهانی هستند ولی به ضرورت شغل پدر که نظامی بودند تا سال ٥٧ در استان آذربایجان غربی (شهرستان پیرانشهر) زندگی میکردند و سپس به اصفهان مراجعت نمودند.
تحصیلات را تا پایان متوسطه در اصفهان گذراند و در سال ١٣٦٦ ه. ش در دانشگاه شیراز و در رشته دامپزشکی پذیرفته شد و تحصیلات خود را تا سطح دکترا در همان دانشگاه ادامه داد.
سرودن شعر را از سال ١٣٦٦ ه. ش آغاز کرد که خود آن را مدیون تشویقات استادش زنده یاد دکتر اکبر مصطفوی میداند با آشنایی با شاعر معاصر محمد رضا آقاسی در سال ١٣٧٠ ه. ش سمت و سوی اشعارش صبغه بیش از پیش مذهبی یافت ایشان در زمینه فیلمنامه نویسی و نقد فیلم نیز اقداماتی انجام داده است. نادر بختیاری تدریس در دانشگاه آزاد اسلامی در تهران را درکارنامه فعالیتی خود دارد.
وی شعرهایش بیشتر در قالب رباعی، غزل و مثنوی و علاقهی وی به مثنویهای طولانی فراوانتر است.
اشعار
یا کریم عشق
بوی بهار میوزد از دشتها هنوز | گلریز لالههاست به گلگشتها هنوز | |
در دور دست، زوزهکش تیرهای مرگ | در اوج خون چکاچک شمشیرهای مرگ | |
در خیمهی امام خروش نهفته بود | آن آخرین امید به گهواره خفته بود | |
آن آخرین دلیر که عرق خدنگ داشت | شش ماهه کودکی که به سر شور جنگ داشت | |
طفلی کز او عنان نفس میگسیخت مرگ | وز پیشگاه غیرت او میگریخت مرگ | |
شش ماهه کودکی که تپش سوز صحنه بود | قنداقه پیچ لیک چو تیغی برهنه بود | |
شش ماهه کودکی که در او گریه ره نداشت | فرزند عشق بود و به جز این گنه نداشت | |
هل من معین چو از جگر پاره شد بلند | لبیک آه و تیر ز گهواره شد بلند | |
آنگاه چاک سینه کش خیمه باز شد | سر تا به پای آینه دست نیاز شد | |
برداشت طفل تشنه لبش را و خون گریست | از ریگ و از ستاره و از گل فزون گریست | |
تر کرد آن لبان ننوشیده شیر را | بوسید آن گلوی مهیای تیر را | |
وقتی که طفل در بغل آمد به عرصهگاه | چون ابر، چتر زد به سر دشت دودِ آه | |
آن دم کمان خود به سر شانه بند کرد | خورشید را فراز دو دستش بلند کرد | |
یا للعجب که هیچ نبودش هراس مرگ | وقتی که دید حرمله را در لباس مرگ | |
چون عشق با کمان ستم روبرو نشست | تیر سه شاخهای به گلویش فرو نشست | |
از جای تیر خون فوران کرد و موج زد | آن رود سرخ سیل شد و سر به اوج زد | |
زد بال و پر کبوتر مجروح کربلا | گویی که پر کشید ز تن روح کربلا | |
آن دم امام تیر ز حلقش برون کشید | دستی به ناز کاکل آن غرق خون کشید | |
بوسید باز آن گلوی پارهپاره را | پاشید تا خدا گل و خون و ستاره را | |
آن سان که سقف عرش ز خون رنگ گل گرفت | فوج فرشتگان خدا را جنون گرفت | |
اصغر پرندهای که پر و بال وا نکرد | بر هستی، آه دیدهی اقبال وا نکرد | |
اصغر کبوتر حرم و یا کریم عشق | اصغر شکوه پرپر گل در نسیم عشق | |
ای قفل راز اسم پدر را کلید تو | یا ایها الشهید تو، و ابن الشهید تو | |
ای بیسنان و تیغ و سپر کشته الوداع | وی پیش چشمهای پدر کشته الوداع [۱] |
دو دریا
رو سوی خیمهها، ز دل دشت بیبهار | اسبی عنان گسیخته، برگشت بیسوار | |
یک زن، که سخت هیأت مردان مرد داشت | بعد از حسین، یک دل طوفان نورد داشت | |
تا دید غرق خون، بدن چاکچاک شاه | افکند خویش را ته گودال قتلگاه | |
خورشید دیدهیی که شود محو ماهتاب؟! | مهتاب دیدهیی که بپیچد بر آفتاب؟! | |
در بطن خون و خاک، دو تنها تو دیدهیی؟ | در گودی مغاک، دو دریا تو دیدهیی؟! | |
زنها مگر که خاک به دامان نمیکنند؟ | یا آنکه موی خویش، پریشان نمیکنند؟ | |
پس از چه زینب آن همه ستوار مانده بود؟! | در ملتغای تیغ، علیوار مانده بود؟! | |
از عشق و زخم، ملغمهی جان او چکید | دل، پارهپاره از سر مژگان او چکید | |
آتش زدند خیمه به خیمه، بهار را | تا بگسلند قامت آن سوگوار را |
خلسه خون
ظهری غریب بود و، به صحرا شدم خموش | «باریده بود عشق ادرک اخاک بر دوش» | |
از دور، چند خیمه هویدا در التهاب | و آن سویتر، سواد سپاهی که در سراب | |
نزدیکتر که آمدم، آهم زبانه زد | آهی که چرخ خورد و، مرا تازیانه زد | |
دانستم آنکه بسی دیر کردهام | این بار نیز تکیه به تقدیر کردهام! | |
دیدم که ذو الجناح، چو کوه ایستاده است | آن سو، زنی در اوج، شکوه ایستاده است | |
دیدم زمان، زمان وداعیست دیدنی | در چشم او ز اشک، سماعیست دیدنی | |
دیدم که عشق، تیغ دو دم برگرفته است | دیدم حسین، هیأت حیدر گرفته است | |
لالِ تحیّر، آینهسان، شب نداشتم | میخواستم، بتازم و، مرکب نداشتم | |
میخواستم به خلسهی خون آشنا شوم | هفتاد و سوّمین سرِ از تن جدا شوم | |
در آن میان، حدوث و قِدّم مست عشق بود | آری لگام مرگ و ستم، دست عشق بود | |
وقتی که تاخت تشنه به سوی معاد خون | برخاست از مهابت او، گردباد خون | |
هر سو گریختند شغالان و روبهان | پنهان شدند در پس خود، خیل گمرهان | |
آن دم امام، در تف «أَمَّنْ یُجِیبُ» ماند | دم در کشید و، «اشْهَدْ» خود را غریب خواند | |
در چار سوی عرصهی خون، راند و گریه کرد | بر هر شهید، فاتحهیی خواند و گریه کرد | |
آنگاه، عرصه بر نَفَس او، سپند شد | بانگ «فیا سُیوف خُذینی!» بلند شد | |
آن وقت: لُجّه لُجّهی خون مباح را | مهمیز کوفت هیمنهی ذو الجناح را | |
پیچید شور حیدر کرّار، در سرش | آتش گرفت نعرهی اللّه اکبرش | |
یکباره تاختند بر او تیغهای مرگ | آهن گداختند در او، تیغهای مرگ | |
آنگونه کشتِشان که رمق در تنش نماند | جز تیر و زخم، بر بدن روشنش نماند | |
این لحظه، آن لحظهی مرگ دوباره بود | هر چند ظهر، وقت غروب ستاره بود | |
اسلام کفر، تن به مجوس و مجوسه زد | دیدم که تیغ بر رگ خورشید، بوسه زد | |
روحی بلند همچو ملایک، خروج کرد | روحی که بال و پر زد و قصد عروج کرد | |
آن روح، در طواف به گِرد امام شد | و آن حجّ ناتمام، بدین سان تمام شد |
منابع
پی نوشت
- ↑ شب شعر عاشورا؛ ص 38- 41.