خلیل شفیعی
خلیل شفیعی (١٣٤٢ ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.
خلیل شفیعی | |
---|---|
زادروز | ١٣٤٢ ه.ش آبادان |
کتابها | «یک دشت پر اقاقی...» و «خاتم سلیمانی» |
زندگینامه
خلیل شفیعی فرزند عباس در سال ١٣٤٢ ه. ش در شهرستان آبادان دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شیراز و ادامه آن را تا حد فوق دیپلم ادبیات در یکی از آموزشکدههای آن شهر به پایان رساند و سپس لیسانس خود را از دانشگاه تربیت معلم اراک اخذ نمود و به استخدام آموزش و پرورش درآمد و به کار معلمی پرداخت.
شفیعی سرودن شعر را به طور جدی از اول دبیرستان آغاز نمود و سپس با حضور فعال در انجمنهای شعر آن را پیگرفت و در این راستا از راهنمائیها و تشویقهای شاعر معروف محمد خلیل مذنب (جمالی) و رضا لطف الهی بهرهها گرفت.
وی از قالبهای شعری کلاسیک به غزل و مثنوی و از شعر نو نیز بیشتر به شعر نیمایی و سپید گرایش دارد.
آثار
از خلیل شفیعی تاکنون کتابهای متعددی که بیشتر جمعآوری اشعار شاعران دیگر است به چاپ رسیده که از آنها میتوان به «یک دشت پر اقاقی...» «خاتم سلیمانی» و ... را نام برد.
اشعار
خوابهای سبز خون
خون میسراید چشمهایم وا مصیبت | دردست میلنگد عصایم وا مصیبت | |
دیری است مدیونم به هرم غربت یاس | دارد فرات اشک طرح دست عبّاس | |
با حلق اصغر میسراید کربلا را | با من بخوان ای اشک منشور ولا را | |
با من بخوان ای اشک فصل سوختن را | آماج شو ای دل هجوم دوختن را | |
تنهاترین مرد خدا بود و خدایش | اکبر خروش هرم شب گیر صدایش | |
تنهاترین مرد خدا با حلق اصغر | میسوخت در آبیترین دریای باور | |
سر از ستیغ تیغ او قهر خدا زد | بر بام خاطر نام اصغر را صدا زد | |
فریاد اصغر داد اصغر آی اصغر | ای حلق تو خون نامهی فریاد حیدر | |
شش ماهه پیر تیر وصل یار دیده | سیراب در گهوارهی عشق آرمیده | |
ای رود ای دریا، هستی محو رویت | آتش به جان آب زد خون گلویت |
خواندی ز دیوان شهادت یک غزل عشق | در روز عاشورا جهادت یک غزل عشق | |
شرح و بیان را نیست یارای سرودن | با اشک میگویم به یادت یک غزل عشق | |
ای شیعهی شش ماهه، ای معنای بودن | تا بوستان دوست زادت یک غزل عشق | |
مظلوم سبز سرخ پوش وادی نور | کانسان بدست یاد دادت یک غزل عشق | |
وقتی تو را سیراب میکردند با تیر | میگفت خون با نای شادت یک غزل عشق |
تنهاترین مرد خدا با حلق اصغر | میسوخت در آبیترین دریای باور | |
داغ دل صد پارهاش را برده با خویش | یک کربلا آلالهاش را برده با خویش | |
او خفت در خون تا جنون تفسیر گردد | تا خوابهای سبز خون تعبیر گردد | |
ای شیعه، ای مظلوم، ای معنای بودن | این گونه باید شیعه بودن را سرودن | |
اینجا حبیب و اصغر و حُرّ در میان نیست | اینجا کسی پیر و کسی دیگر جوان نیست | |
شهر فنا اینجاست یعنی خلوت دوست | هرکس که اینجا پانهد یا نیست یا اوست | |
تیغ و گلو آیینهی دیدار یار است | آری نماز عاشقان بالای دار است | |
آتش دلان سرمست رقصیدند و رفتند | خون خدا را خوب فهمیدند و رفتند | |
عبّاس دستان داستان کربلایند | اصغر گلویان شیر مردان خدایند | |
تنهاترین مرد خدا بود و خدایش | بیعت کن ای دل باز میآید صدایش [۱] |
جون جوانمرد
آتش رگان جون را در خویش میسوخت | چونان لهیب نالهی درویش میسوخت | |
تنها سرود ماندگار درد را خواند | مصراع خونین بهار درد را خواند | |
از غیرت ناب ابوذر آبدیده | نیلی ولی همخون مهتاب و سپیده | |
در سایهی سرو ولایت زندگی کرد | خون خدا خون خدا را بندگی کرد | |
او مرگ را آغاز راه زندگی دید | آزادگی را پای بند بندگی دید | |
وقتی که قانون سیاهی تار میزد | با ارغنون صبح موسیقار میزد | |
او پارههای پیکر خورشید را دید | بوران تیر و هقهق ناهید را دید | |
ضرب سه زخمه بر سه تار حلق اصغر | شور بلا در شورهزار نای اکبر | |
او دید قاسم را میان حجلهی خون | عباس را غرق فرات و دجله خون | |
ناگاه عقل خویش را مهر جنون کرد | روی عروس عشق را آذین ز خون کرد | |
گسترد پیش پای دل قالیچه جان | از جان گذشت آرام و آمد سوی جانان | |
وقتی که زد شبگرد او را دشته از پشت | برگوش شب زد مشرق خون دیو را کشت | |
وقتی که خود را کشتهی تیغ بلا دید | سر را در آغوش امام کربلا دید | |
سر را به پایی دید کانجا خفت اکبر | مهمان در آغوشی که پرپر گشت اصغر | |
دستی که خون را از رخ او پاک میکرد | بوسیدنش را آرزو افلاک میکرد | |
از شرم در چشم امامش آب میشد | از غیرتش مردانگی سیراب میشد | |
بر روی زانوی حبیبش جون جان داد | همرنگ خون بیشکیبش جون جان داد | |
در هستی مطلق رها جون جوانمرد | ساقی بقایش در فنا جون جوانمرد [۲] |
آفتاب اشک
امشب دری به روی سحر وا نمیشود | شام قیامتی است که فردا نمیشود | |
امشب طلوع فاجعهی خنجر است و پشت | نامردمی به نام ستم باز کرده مشت | |
آل علی میان تف خون شناورند | مردان شام خفته در آغوش بسترند | |
شب مانده است و زینب و بهت نگاه ماه | غیر از خدا نمیشنود کسی صدای آه | |
گلرنگ کرده کوکب خون کوچههای خاک | خورشید در تنور فتاده است زخمناک | |
شب مانده است و زینب غربت نصیب و سوز | از آفتاب اشک، شب شام، گشته روز | |
میداند او که هیچ به جز صبر چاره نیست | «بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست» | |
پروانه سوخت، شمع ز اندوه آب شد | یعنی رقیه سوخت و زینب کباب شد | |
از آسمان روشن چشمش غروب کرد | خورشید سربریده و زینب شهاب شد | |
نفرین به روزگار که در شام روسیاه | آتش نصیب، شیعه در اوج شباب شد | |
آن شام تیره با تپش گاهوارهها | در آتش عطش، دل طفلان مذاب شد | |
میسوخت خطبه خطبه نگاهی به شام و صبح | فریادهای شب شکن بو تراب شد | |
زینب نبود فاطمهی داغدیده بود | «خاموش محتشم که دل سنگ آب شد» |
فریاد را چو تیغ کشید از نیام بغض | بشنو حدیث سرخ شکفتن قیام بغض | |
در راه عشق رفتن بیپا و سر خوش است | دامان عافیت به رهش شعلهور خوش است | |
مردم ز بار ننگ شما پشت دین شکست | واماند آسمان و ز غم بر زمین نشست | |
ای فاتحان مرگ که مستید تا هنوز | باور کنید باد به دستید تا هنوز | |
امروز گرچه در غم ما کامتان رواست | فردا لباس عافیت شامتان عزاست | |
ای شام ناسپاس، به فردا نمیرسی | مرداب تیره روز به دریا نمیرسی | |
میآید آنکه منتقم خون لالههاست | در دست آسمانی او تیغ مرتضی است [۳] |
عباس، یعنی تا شهادت یکّه تازی | عباس، یعنی با شهیدان هم نوازی | |
عباس، یعنی عشق، یعنی پاکبازی | عباس، یعنی یک نیستان، تکنوازی | |
عباس، یعنی رنگ سرخ پرچم عشق | یعنی، مسیر سبز پر پیچ و خم عشق | |
با عشق بودن، تا جنون، یعنی ابا الفضل | رقصیدن دریای خون، یعنی ابا الفضل | |
جوشیدن بحر وفا، معنای عباس | لب تشنه رفتن تا خدا، معنای عباس | |
صد چاک رفتن تا حریم کبریایی | صد پاره گشتن در مسیر آشنایی | |
بیدست با شاه شهیدان دست دادن | بیسر، به راه عشق و ایمان سر نهادن | |
بیچشم دیدن، چهرهی رؤیایی یار | جاری شدن در دیدهی دریایی یار | |
بیلب نهادن لب به جام بادهی عشق | بیکام نوشیدن تمام بادهی عشق | |
این است مفهوم بلند نام عباس | در ساحل بیساحلی آرام عبّاس | |
یک مشک ناب عشق و دریا بیطراوت | یک بارقه از حقّ و خورشیدی طراوت | |
وقتی که اقیانوس را در مشک میریخت | از چشمهی چشمان دریا، اشک میریخت | |
در آرزوی نوش یک جرعه از آن لب | جان فرات تشنه، آتش بود در تب | |
خون علی، عباس را تقریر میکرد | آیات سرخ عشق را تفسیر میکرد | |
وقتی ز فرط تشنگی، آلاله میسوخت | گلهای زهرا، از لهیب ناله میسوخت | |
میسوخت در چنگال شب، باغ ستاره | میسوخت جانش از تف داغ ستاره | |
آمد به سوی خیمه- اقیانوس بر دوش- | آمد ندای خون حق را حلقه بر گوش | |
عباس بود و یاری خون خدا بود | در چلچراغ چشم او محشر به پا بود | |
عباس بود و لشکر شب در مقابل | عباس بود و مجمر خورشید در دل | |
وقتی که قامت، پیش خورشید آب میکرد | طفل حزین عشق را سیراب میکرد | |
وقتی که دستِ دست حق از دست میرفت | تا خلوت ساقی کوثر مست میرفت | |
وقتی که چشمش تیر را خوناب میکرد | روی عروس عشق را سرخاب میکرد | |
وقتی به چشمان خمار یار دل باخت | با تیر مژگان و کمان ابروان ساخت | |
شیرازهی خونین قاموس وفا بود | پایان او، آغاز عشق مصطفا بود | |
بر جرگهی شب، رود حق گلبانگ بر زد | با گامهای شور، آهنگ سحر زد | |
عباس، یعنی عشق، یعنی پاکبازی [۴] | هفتاد و دو آهنگ حق را هم نوازی |