ملّا عبد الرّزاق بن علی بن حسین (گیلانی- لاهیجی) از اساتید بزرگ فلسفه و حکمت و کلام دوره صفویه (قرن یازدهم) و یکی از شعرای توانای این دوره میباشد. وی یکی از بزرگان حکمت مشاء و اشراق و از متکلّمان و اندیشمندان بزرگ فرهنگ اسلامی است.
زندگینامه
فیاض لاهیجی در لاهیجان به دنیا آمد و مقدمات علوم را در آن محل دید. سپس برای ادامه تحصیل به تبریز و کاشان و شیراز و اصفهان مسافرت کرد و بعد از وفات ملاصدرا بقیهی عمر را در قم ماند (البته بعد از اینکه بغداد به دست دولت عثمانی سقوط کرد و ظاهرا دوباره در ایام شاه عباس ثانی مصالحهای برقرار شده بود فیاض به زیارت عتبات عالیات به بغداد رفت) و مصدر تربیت و منشأ حیات علمی در آن سرزمین قرار گرفت. علاقهی قلبی فیاض به دو تن از اساتید خود میر محمد باقر داماد و صدر الدّین محمد شیرازی در قصاید و قطعات مدحی او کاملا منعکس است.
«فیاض» این لقب را از استادش ملاصدرا گرفته و الحق در قصاید و قطعاتی که از او مانده به خوبی میرساند که قدر و حرمت استاد خود را به نحو اکمل میدانسته است. فیاض لاهیجی و ملا حسین فیض کاشانی هر دو از شاگردان ملاصدرا و به افتخار مصاهرت (دامادی) استادشان مفتخر شدند و هر دو نیز لقب «فیاض» و «فیض» را از او گرفتند.
آثار
ویژگی عمدهی شعر فیاض در بیان رسای قصایدی است که بوی و رنگ تغزّل و غزل را داراست. او با مهارت و استادی بر الفاظ و معانی مسلّط است و فنون بلاغی و بدیعی در شعرش جلوههای خاص دارد. هم چنین یک ویژگی عمده نیز در شعر او خودنمایی میکند و آن مفاهیم ملامتی در غزل است.
فیاض مدایحی در توحید و حکمت و اندرز و عشق و مدح پیامبر اسلام (ص) و ائمه معصومین و شاهان و بزرگان صاحب منصب و استادان و شاگردان خود آورده است. در مدح امام حسین (ع) قصیده شمارهی 14 و ترکیببند 4 را سروده، که یکی از زیباترین ترکیببندها در زبان حال و عزای سرور شهیدان است که از ترکیببند معروف محتشم کاشانی متأثر بوده است.
آثار فیاض: «کلیات دیوان اشعار» شامل 700 غزل (4835 بیت)، 37 قصیده (3213 بیت)، 12 قطعه (271 بیت)، 4 ترکیببند (564 بیت)، یک ترجیعبند (152 بیت)، یک ساقی نامه، یک مثنوی و یک معراجیه و 153 رباعی و در مجموع 9902 بیت میباشد.
کتاب «گوهر مراد» که یک دورهی کامل کلام اسلامی است، «شوراق»، «سرمایهی ایمان» و حواشی و رسالات فراوان. آثاری نیز در حکمت و عرفان دارد. او به سال 1052 ه ق. درگذشته است. [۱]
اشعار
شعر 1
1
عالم تمام نوحهکنان از برای کیست؟ |
|
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟ |
نیلی چراست خیمهی نُه توی آسمان؟ |
|
جیب افق دریده ز دست جفای کیست؟ |
دیگر غمی که گونه خورشید را شکست |
|
بر روی مه خراش طف از برای کیست؟ |
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار |
|
این تیره فام غمکده، ماتم سرای کیست؟ |
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ |
|
کز شهریار خویش تهی مانده جای کیست؟ |
خون شفق به چهرهی ایام ریختند |
|
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟ |
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش |
|
پیچیده در گلو نفسِ هایهای کیست؟ |
از استماع ناله دل از کار میرود |
|
این نیش داده سربرگ جان نوای کیست؟ |
دلها کباب گشت و درونها خراب شد |
|
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟ |
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان |
|
دعوی همان به جاست، مگر خون بهای کیست؟ |
سرتاسر سپهر پر از دود ماتم است |
|
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟ |
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست |
|
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست |
عالم تمام نوحهکنان از برای کیست؟
|
|
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
|
نیلی چراست خیمهی نُه توی آسمان؟
|
|
جیب افق دریده ز دست جفای کیست؟
|
دیگر غمی که گونه خورشید را شکست
|
|
بر روی مه خراش طف از برای کیست؟
|
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
|
|
این تیره فام غمکده، ماتم سرای کیست؟
|
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
|
|
کز شهریار خویش تهی مانده جای کیست؟
|
خون شفق به چهرهی ایام ریختند
|
|
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
|
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
|
|
پیچیده در گلو نفسِ هایهای کیست؟
|
از استماع ناله دل از کار میرود
|
|
این نیش داده سربرگ جان نوای کیست؟
|
دلها کباب گشت و درونها خراب شد
|
|
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
|
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
|
|
دعوی همان به جاست، مگر خون بهای کیست؟
|
سرتاسر سپهر پر از دود ماتم است
|
|
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
|
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
|
|
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
|
شعر 2
آن شهسوار معرکهی کربلا حسین |
|
مهمان نو رسیدهی دشت بلا حسین |
گلدستهی بهار امامت به باغ دین |
|
آن نخل ناز پرور لطف خدا حسین |
آن خو به ناز کردهی آغوش جبرئیل |
|
آن پارهی دل و جگر مصطفی حسین |
آن نور دیدهی دل زهرا و مرتضی |
|
یعنی برادر حسنِ مجتبی حسین |
افتاده در میانهی بیگانگان دین |
|
بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین |
شخص حیا و خستهی خصمان بیحیا |
|
کان وفا و کشتهی تیغ جفا حسین |
آن خواندهی به رغبت و افکندهی به جور |
|
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین |
از کوفیان ناکس و از شامیان دون |
|
در کربلا نشانهی تیر بلا حسین |
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا |
|
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین |
مانند موج لاله و گل در ره نسیم |
|
در خون خویشتن زده پر دست و پا حسین |
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست |
|
بیبهر هم ز دشمن و هم دوست یا حسین |
زین درد، پای عشرت دنیا به خواب رفت |
|
این گرد تا به آینهی آفتاب رفت |
شعر 3
گر صرفِ ماتمِ شهِ دوران شود کمست |
|
هر گریهای که وقف بر اولاد آدمست |
جا دارد ار چه ابروی خوبان شود سیاه |
|
این طاق سرنگون که هلال محرّمست |
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی |
|
پشت سپهر نیز از این غصّهها خمست |
آوخ ز گریه خیزی این درد گریه سوز |
|
هر دیده گشت خشک و همان دجلهی غمست |
ماه محرّم آمد و عشرت حرام گشت |
|
باز اول مصیبت و باز اول غمست |
این پنج روزه عمر کجا داد میدهد |
|
از بهر گریهای دهد عمر ابد کمست |
باز آن دمست که پس از رستخیز خلق |
|
افتند در گمان که قیامت همین دمست |
زین غصه بس که خاطر خورشید تیره شد |
|
صبحی که سر زند ز افق شاه ماتمست |
تا روزگار دل، همه آه پیاپی است |
|
تا شب مدار دیده، به شک دمادمست |
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار |
|
این سیل را معامله با عرش اعظمست |
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد |
|
این نالهی گرفته که با صور توأمست |
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض |
|
دردیست اینکه بر همه غمها مقدمست |
آوخ که عمر خندهی شادی تمام شد |
|
جز آب شور گریه به مردم حرام شد |
شعر 4
هر سال تازه خون شهیدان کربلا |
|
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا |
این تازهتر که میرود از چشم ما برون |
|
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا |
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست |
|
گردی که شد بلند به میدان کربلا |
این باغبان که بود که ناداده آب، چید |
|
چندین گل شکفته ز بستان کربلا؟ |
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار |
|
خون خورده است خاک گلستان کربلا |
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین |
|
تنها بماند رستم میدان کربلا |
داد آن گلی که بود گل دامن رسول |
|
دامن به دست خار بیابان کربلا |
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور |
|
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا |
خون خورد تیغ تیز که تا یک نفس رساند |
|
آبی به حلق تشنهی سلطان کربلا |
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند |
|
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند |
شعر 5
از موج گریه، کشتی طاقت تباه شد |
|
وز دود آه، خانهی دل سیاه شد |
تا بود در جگر نم خون، وقف گریه شد |
|
تا بود در درون نفسی، صرف آه شد |
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون |
|
باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد |
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس |
|
این غم غبار آینهی مهر و ماه شد |
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب |
|
پیک سرشت، هر طرفی رو به راه شد |
ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید |
|
این ماه داغ ناصبهی سال و ماه شد |
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی |
|
رنگ شکسته بر رخ زردش گواه شد |
هرکس که گریه کرد درین مه ز سوز دل |
|
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد |
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی |
|
رویی که اندرین دهه هم رنگ کاه شد |
در گریه کوش تا بتوانی که در خور است |
|
عذر گناه عمر ابد دیدهی تر است |
شعر 6
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه |
|
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه |
آمد برون ز خیمه و داغ حرم نمود |
|
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه |
بیاهتمام حضرت او، اهل بیتِ شرع |
|
چون شرع در زمانهی ما مانده بیپناه |
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش |
|
چون خانههای اهل حشم خیمههای شاه |
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد |
|
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه |
اشکِ یکی گذشته ز ماهی از این ستم |
|
آهِ یکی رسیده از این غصّه تا به ماه |
زین سوی شه ز خونِ جگر گشته سرخ روی |
|
زان سوی مانده خصمِ سیهکار، رو سیاه |
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست |
|
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه |
غیرت کشیده گوشهی خاطر به دفع خصم |
|
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه |
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ |
|
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه |
پایش رکاب خواهش و دستش عنان طلب |
|
تن در کشاکش حرم و دل به حربگاه |
بگرفت دامن شه دین، بانوی حرم |
|
فریاد برکشید که ای شاه محترم |
شعر 7
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی |
|
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی |
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز |
|
ای غمگسار و مونس شبها چه میروی |
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار |
|
ای نور دیدهی دل زهرا چه میروی |
ما پای بند صد غم و دردیم هر زمان |
|
پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی |
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم |
|
ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی |
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری |
|
کشتی دین فکنده به صحرا چه میروی |
در پیش دشمنان که فزونند از شمار |
|
چون آفتاب یک تن تنها چه میروی |
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد |
|
ای مرهم جراحت دلها چه میروی |
ای یادگار یک چمن گل درین چمن |
|
از پیش بلبلان تمنّا چه میروی |
در دست دشمنان ستمکار نابکار |
|
افتادهایم بیکس و تنها چه میروی |
نه محرمی نه غمخوار و نه یار همدمی |
|
بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی |
آن لحظهای که گلبن آل نبی شکفت |
|
کان شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت: |
شعر 8
کای اهل بیت چون سوی یثرب گذر کنید |
|
اول گذر به تربت خیر البشر کنید |
پیغام من بس است بدان روضه این قدر |
|
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید |
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار |
|
آن جا برای من کفِ خاکی به سر کنید |
وانگه روید بر سر خاکِ برادرم |
|
آن سُرمه را به نیّت من در بَصر کنید |
وانگه به آه و نالهی جانسوزِ دل گسل |
|
احباب را ز واقعهی ما خبر کنید |
گویید: کان غریبِ دیار جفا، حسین |
|
گردید کشته، چارهی کار دگر کنید |
ای دوستان، چو نام لبِ خشک من برید |
|
بر یادِ من ز خونِ جگر، دیده تر کنید |
هرگه کنید یادِ لب چون عقیقِ من |
|
از اشکِ دیده، دامنِ خود پرگهر کنید |
هر سال چون هلالِ محرم شود پدید |
|
بنشسته در مصیبتِ من گریه سر کنید |
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد |
|
در صبر آن به واقعهی من نظر کنید |
در محنتِ مصیبت دور و دراز من |
|
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید |
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد |
|
دلهای قدسیان همگی دردمند شد |
شعر 9
بعد از وداع کان شرف خاندان و آل |
|
آهنگ راه کرد سوی معرضِ قتال |
ذوقِ شهادتش به سر افتاد در شتاب |
|
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال |
اندیشهی القای الهیش در نظر |
|
تمهید پادشاهی جاوید در خیال |
در برکشیده آن طرفش شوقِ باب و جدّ |
|
دامن کشیده این طرف اندیشهی عیال |
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب |
|
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال |
ناگه ز خیمههای حرم بیشتر ز حد |
|
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال |
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟ |
|
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال |
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک |
|
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال |
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن |
|
آورد در برابر آن قوم بد فعال |
گفت ای گروه بدکنش، این طفل بیگناه |
|
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال |
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام |
|
یک قطره زان کنید بدین بیگنه حلال |
پس ناکسی ز چشمهی پیکان خون چکان |
|
آبی به حلق تشنهی او ریخت بیگمان |
شعر 10
زین آتش ستم که برافروخت روزگار |
|
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار |
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش |
|
بگریستند جنّ و پری جمله زار زار |
شد آب بیقرار زمینگیر همچو کوه |
|
شد خاک پر شتاب سبک خیز چون غبار |
پیچیده دود، در دل آتش از این ستم |
|
شد باد خاک بر سر و گشت آب خاکسار |
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش |
|
برجست باد تا برد این غم به هر دیار |
دریای پست چینِ غم افکند بر جبین |
|
چرخ بلند خونِ شفق ریخت برکنار |
پیچیده بس که دود دل ماتمی به چرخ |
|
خورشید همچو داغ دل ما سیاهکار |
برخاست بس که گرد ز روی زمین نمود |
|
روز سفید رو به نظر همچو شام تار |
از سیل گریه خانهی افلاکیان خراب |
|
وز نیش ناله سینه روحانیان فگار |
از طعنهی ملامت روحانیان بسوخت |
|
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار |
روحانیان پاک از این غصه خون شدند |
|
دلهای دردناک چه گویم که چون شدند |
شعر 11
بار دگر که سرور جان بخش دلستان |
|
آمد به قصد حملهی آن قوم بیکران |
پوشیده درع [۲] احمد مختار در بدن |
|
بربسته تیغ حیدر کرّار برمیان |
در بر زره ز جعفر طیّار یادگار |
|
بر سر عمامهی حسن مجتبی نشان |
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست |
|
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران |
آبی به رنگ شعلهی آتش زبانهدار |
|
اما به گاه حملهی دشمن زبان مدان |
شد آب و در ربود مرآن مشتِ خار و خس |
|
شد آتش و فتاد در آن جمعِ ناکسان |
کرده چو شعله از کفِ سینه زبان برون |
|
وز تشنگی عقیقِ لب آورده در دهان |
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک |
|
جز تشنگی به لعل چه سان میکند زبان |
از بس که حرب کرد به آن جمع سنگدل |
|
وز بس که زخم خورد از آن قوم سخت جان |
جان شد به تاب از تف جانسوز تشنگی |
|
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان |
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین |
|
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان |
آندم چرا سپهر برین سرنگون نشد |
|
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد |
شعر 12
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد |
|
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد |
صحرای را ز خارستان در جگر شکست |
|
دریای را ز موج گره بر جبین فتاد |
آواز ناله تا فلک هفتمین رسید |
|
فریاد ناله در فلک هفتمین فتاد |
برگشت روزگار و اگر گشت کار و بار |
|
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد |
بنیان شرع را همه ارکان خراب شد |
|
بس رخنهها به خانهی دین مبین فتاد |
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه |
|
از بس که اضطراب به دریای دین فتاد |
سیلاب تند شیهه چنان سر به دل نهاد |
|
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد |
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را |
|
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد |
از دیدهی رکاب تراوید خون درد |
|
وز طرهی عنان ز شکن چین به چین فتاد |
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت |
|
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد |
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک |
|
تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد |
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال |
|
گشتند نغمه سنج به مضمون این مقال: |
شعر 13
رفتی و داغ بر دل پرغم گذاشتی |
|
ما را به روز تیرهی ماتم گذاشتی |
رفتی تو شاد و در بر ما تیره کوکبان |
|
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی |
رفتی ز سال و مه چو شب قدر در حجاب |
|
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی |
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم |
|
ما را غریب و بیکس و مَحرم گذاشتی |
رفتی ز بحر غصهی دیرینه برکنار |
|
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی |
رفتی تو روزگار یتیمان خویش را |
|
چون موی خویش، تیره و درهم گذاشتی |
جنّ و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز |
|
تنها نه داغ بردل آدم گذاشتی |
ما را به دست لشکر دشمن، غریب و خوار |
|
بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی |
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم |
|
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی |
روح رسول از غم این غصّه خون گریست |
|
جان بتول زار چه گویم که چون گریست |
شعر 14
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی |
|
آن مادر حسین و حسن سرور نسا |
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک |
|
در معجر مصیبت و در کسوت عزا |
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش |
|
برکف شکسته گوهر دندان مصطفی |
برفرق سر چو لاله شده موج زن به خون |
|
عمامه به خون شده رنگین مرتضی |
از دست راست جامه سبز حسن به دوش |
|
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا |
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش |
|
آید به شورشی که دَرَد صفّ انبیا |
افغان گرفته از سر این شیوهی شنیع |
|
فریاد بر کشیده ازین جرم و ماجرا |
در بارگاه عرش درآید به دادخواست |
|
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا |
انداخته به قائمهی عرش دست صدق |
|
زانو زده به محکمهی داور خدا |
جبریل مضطرب شود از بیم این عمل |
|
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا |
آندم جزای این عمل زشت چون شود |
|
در روز حشر حاصل این کشت خون شود [۳] |
منابع
پی نوشت
- ↑ دیوان فیاض لاهیجی؛ مقدمه با تلخیص ص 1- 63.
- ↑ درع: زره.
- ↑ دیوان فیاض لاهیجی؛ ص 519- 527.