مسلم بن عقیل: تفاوت میان نسخه‌ها

۴۶۹ بایت اضافه‌شده ،  ‏۲۶ مارس ۲۰۱۸
جز
بدون خلاصۀ ویرایش
جزبدون خلاصۀ ویرایش
جزبدون خلاصۀ ویرایش
خط ۶۳: خط ۶۳:
در همان زمان شریک ‌بن اعور که از بزرگان شیعیان بصره بود و همراه عبیدالله بن زیاد از بصره به کوفه آمده بود، بیمار شد و در‌ خانه‌ هانی بن عروه که از دوستانش بود، اقامت گزید. <ref>انساب الاشراف، ج2، ص337؛ الاخبار الطوال، ص233-234؛ تاریخ طبری، ج5، ص360.</ref> هنگامی که عبیدالله بن زیاد برای عیادت ‌شریک‌ به‌ خانه‌ هانی‌ رفت، فرصت‌ مناسبی برای مسلم پیش آمد تا به پیشنهاد شریک بن اعور، عبیدالله را به طور غافلگیرانه بکشد.‌ اما مسلم‌ از انجام‌ چنین‌ عملی‌ امتناع‌ ورزید و آن‌ را با اصول‌ اسلام‌ ناسازگار خواند و بعد از این‌که‌ عبیدالله از خانه‌ هانی‌ رفت‌، مسلم‌ در جواب‌ شریک‌ که‌ پرسید: چرا این‌ فرصت‌ را از دست‌ دادی‌؟ پاسخ ‌داد: به‌ دو علت: نخست‌ این‌که‌ هانی‌ مایل نبود مهمانش در خانه‌اش‌ کشته‌ شود و دیگر یادآوری حدیثی‌ از پیامبر (ص) که‌: “اَلایمان‌ُ قَیدُ الفَتْک‌”‌ مؤمن کسی را غافلگیرانه نمی‌کشد. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص337؛ الاخبار الطوال، ص234-235؛ تاریخ طبری، ج5، ص363؛ الفتوح، ج5، ص42-43. قس الامامه و السیاسه، ج2، ص4؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص243 معتقدند هانی بن عروه بیمار بود و عبیدالله بن زیاد به عیادت او آمده بود.</ref>  
در همان زمان شریک ‌بن اعور که از بزرگان شیعیان بصره بود و همراه عبیدالله بن زیاد از بصره به کوفه آمده بود، بیمار شد و در‌ خانه‌ هانی بن عروه که از دوستانش بود، اقامت گزید. <ref>انساب الاشراف، ج2، ص337؛ الاخبار الطوال، ص233-234؛ تاریخ طبری، ج5، ص360.</ref> هنگامی که عبیدالله بن زیاد برای عیادت ‌شریک‌ به‌ خانه‌ هانی‌ رفت، فرصت‌ مناسبی برای مسلم پیش آمد تا به پیشنهاد شریک بن اعور، عبیدالله را به طور غافلگیرانه بکشد.‌ اما مسلم‌ از انجام‌ چنین‌ عملی‌ امتناع‌ ورزید و آن‌ را با اصول‌ اسلام‌ ناسازگار خواند و بعد از این‌که‌ عبیدالله از خانه‌ هانی‌ رفت‌، مسلم‌ در جواب‌ شریک‌ که‌ پرسید: چرا این‌ فرصت‌ را از دست‌ دادی‌؟ پاسخ ‌داد: به‌ دو علت: نخست‌ این‌که‌ هانی‌ مایل نبود مهمانش در خانه‌اش‌ کشته‌ شود و دیگر یادآوری حدیثی‌ از پیامبر (ص) که‌: “اَلایمان‌ُ قَیدُ الفَتْک‌”‌ مؤمن کسی را غافلگیرانه نمی‌کشد. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص337؛ الاخبار الطوال، ص234-235؛ تاریخ طبری، ج5، ص363؛ الفتوح، ج5، ص42-43. قس الامامه و السیاسه، ج2، ص4؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص243 معتقدند هانی بن عروه بیمار بود و عبیدالله بن زیاد به عیادت او آمده بود.</ref>  
به‌ این‌ ترتیب‌ بزرگ‌ترین‌ دشمن‌ مسلم ‌بن ‌عقیل‌ و امام حسین (ع) از چنان‌ مهلکه‌ای‌ که‌ به‌ پای‌ خود به‌ آن‌جا آمده‌ بود، بیرون‌ جست‌. تنها به‌ خاطر این‌که‌ مسلمانی‌ پاک‌ دین‌ و پاک‌ اعتقاد که‌ جز به‌ اجرای‌ درست‌ احکام‌ دین‌ به‌ چیزی‌ دیگر نمی‌اندیشید، نخواست‌ به‌ خاطر سلامت‌ خود و پیروزی‌ در مأموریتی‌ که‌ به‌ عهده‌ داشت‌، حکمی‌ از احکام‌ دین‌ را نقض‌ کند، هر چند با رعایت‌ این‌ حکم‌، آینده‌ او و کسی‌ که‌ او را فرستاده‌ است‌ به‌ خطر افتد. امام‌ و نماینده‌اش‌ مسلم ‌بن عقیل‌ به ‌قدرت‌ و پیروزی‌ به‌ هر قیمت‌ و از هر راهی‌ اعتقاد نداشتند.  
به‌ این‌ ترتیب‌ بزرگ‌ترین‌ دشمن‌ مسلم ‌بن ‌عقیل‌ و امام حسین (ع) از چنان‌ مهلکه‌ای‌ که‌ به‌ پای‌ خود به‌ آن‌جا آمده‌ بود، بیرون‌ جست‌. تنها به‌ خاطر این‌که‌ مسلمانی‌ پاک‌ دین‌ و پاک‌ اعتقاد که‌ جز به‌ اجرای‌ درست‌ احکام‌ دین‌ به‌ چیزی‌ دیگر نمی‌اندیشید، نخواست‌ به‌ خاطر سلامت‌ خود و پیروزی‌ در مأموریتی‌ که‌ به‌ عهده‌ داشت‌، حکمی‌ از احکام‌ دین‌ را نقض‌ کند، هر چند با رعایت‌ این‌ حکم‌، آینده‌ او و کسی‌ که‌ او را فرستاده‌ است‌ به‌ خطر افتد. امام‌ و نماینده‌اش‌ مسلم ‌بن عقیل‌ به ‌قدرت‌ و پیروزی‌ به‌ هر قیمت‌ و از هر راهی‌ اعتقاد نداشتند.  
 
===افشای مخفیگاه===
 
ابن زیاد که اکنون مردم کوفه را مرعوب نموده بود، به جست‌وجوی مسلم پرداخت و توسط یکی از بردگان شامی خود‌ به‌ نام‌ مَعقِل‌ با ترفندی خاص به مخفیگاه او پی برد. او سه‌ هزار درهم‌ به‌ معقل داد و گفت‌: کوشش‌ کن‌ تا با پیروان‌ مسلم‌ آشنا شوی‌ و چون‌ چنین‌ کسی‌ را یافتی‌، به‌ او بگو که‌ مردی‌ از شیعیان هستم‌ و می‌دانم‌ مسلم‌ در چنین‌ روزها به‌ کمک‌ مالی‌ محتاج‌ است‌.  
 
می‌خواهم‌ این‌ پول‌ را به‌ او بدهم‌ تا آن‌ را در جنگ‌ با دشمن‌ خود مصرف‌ کند. این‌ مأموریت‌ برای ‌چنان‌ جاسوسی‌ چندان‌ دشوار نبود. چند تن‌ از بزرگان‌ شیعه‌ در کوفه‌ مشهور بودند و او برای‌ انجام‌ مأموریت‌ خود، مسلم ‌بن عوسجه‌ را که‌ مردی‌ زاهد و پارسا بود، انتخاب‌ کرد و بدین‌ وسیله‌ توانست‌ مخفی‌گاه‌ مسلم‌ را بداند و درخانه‌ هانی ‌بن عروه‌ با مسلم‌ دیدار کند و هر روز پیش‌ از دیگران‌ وارد خانه‌ هانی‌ می‌شد و پس‌ از همه‌ از آن‌جا خارج‌ می‌گشت‌. بدین‌ ترتیب‌ از کار مسلم‌ و شیعیان‌ و تعداد آنان و تصمیماتی‌ که‌ می‌گرفتند، اطلاع‌ کامل‌ پیدا می‌کرد و این‌ خبرها را به‌ عبیدالله می‌داد. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص336-337؛ الاخبار الطوال، ص235-236؛ تاریخ طبری، ج5، ص363؛ الفتوح، ج5، ص42-43؛ ارشاد، ج2، ص45-46.</ref> جاسوسی‌ او ضربه‌ بسیار سختی‌ به‌ نهضت‌ مسلم‌ در کوفه‌ زد. پسر زیاد با دانستن‌ مخفی‌گاه‌ مسلم‌ و اطلاع‌ از سران‌ و یاران‌ و هواداران‌ او به‌ کار پرداخت‌. هانی بن عروه را که به مسلم پناه داده بود، دستگیر و شکنجه نمود. <ref>انساب الاشراف، ج2، ص337؛ الاخبار الطوال، ص237-238؛ مروج الذهب، ج2، ص252؛ الفتوح، ج5، ص46؛ مقاتل الطالبیین، ص102.</ref>   
 
===آغاز نبرد==
 
مسلم که به وفاداری و حُسن نیت مردم شک نداشت، <ref>تاریخ یعقوبی، ج2، ص243.</ref> همین‌که‌ خبر دستگیری‌ و زندانی‌ شدن‌ هانی را شنید،‌ دانست‌ که‌ دیگر درنگ‌ جایز نیست‌ و باید از نهان‌گاه‌ خود بیرون‌ آید و جنگ‌ را آغاز کند. پس‌ جارچیان‌ خود را فرستاد تا مردم‌ را آگاه‌ سازند. نوشته‌اند از هجده‌ هزار نفری‌ که‌ با او بیعت‌ کرده‌ بودند، تنها چهار هزار تن‌ در اطراف‌ خانه‌ هانی‌ و خانه‌های‌ نزدیک‌ گرد آمدند و در روز هشتم یا نهم و به قولی سوم ذی‌حجه با شعار ”یا مَنْصورُ امت“ <ref>شعار هواداران مسلم بن عقیل در کوفه که شعار مسلمانان در جنگ بدر بود. معنایش این است: ای یاری شده بمیران! این نوعی پیشگویی و فال نیک به مرگ دشمن است. ر.ک : مروج الذهب، ج2، ص58.</ref> قیام کرد. <ref>ر.ک : الاخبار الطوال، ص242؛ تاریخ طبری، ج5، ص381؛ مروج الذهب، ج2، ص252؛ ارشاد، ج2، ص66،52؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص30؛ البدایه و النهایه، ج8، ص158؛ تاریخ ابن خلدون، ج3، ص29.</ref> روز هشتم از اعتبار بیشتری برخوردار است.  
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
ابن زیاد که اکنون مردم کوفه را مرعوب نموده بود، به جست‌وجوی مسلم پرداخت و توسط یکی از بردگان شامی خود‌ به‌ نام‌ مَعقِل‌ با ترفندی خاص به مخفیگاه او پی برد. او سه‌ هزار درهم‌ به‌ معقل داد و گفت‌: کوشش‌ کن‌ تا با پیروان‌ مسلم‌ آشنا شوی‌ و چون‌ چنین‌ کسی‌ را یافتی‌، به‌ او بگو که‌ مردی‌ از شیعیان هستم‌ و می‌دانم‌ مسلم‌ در چنین‌ روزها به‌ کمک‌ مالی‌ محتاج‌ است‌.  
می‌خواهم‌ این‌ پول‌ را به‌ او بدهم‌ تا آن‌ را در جنگ‌ با دشمن‌ خود مصرف‌ کند. این‌ ماموریت‌ برای ‌چنان‌ جاسوسی‌ چندان‌ دشوار نبود. چند تن‌ از بزرگان‌ شیعه‌ در کوفه‌ مشهور بودند و او برای‌ انجام‌ ماموریت‌ خود، مسلم ‌بن عوسجه‌ را که‌ مردی‌ زاهد و پارسا بود، انتخاب‌ کرد و بدین‌ وسیله‌ توانست‌ مخفی‌گاه‌ مسلم‌ را بداند و درخانه‌ هانی ‌بن عروه‌ با مسلم‌ دیدار کند و هر روز پیش‌ از دیگران‌ وارد خانه‌ هانی‌ می‌شد و پس‌ از همه‌ از آن‌جا خارج‌ می‌گشت‌. بدین‌ ترتیب‌ از کار مسلم‌ و شیعیان‌ و تعداد آنان و تصمیماتی‌ که‌ می‌گرفتند، اطلاع‌ کامل‌ پیدا می‌کرد و این‌ خبرها را به‌ عبیدالله می‌داد. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص336-337؛ الاخبار الطوال، ص235-236؛ تاریخ طبری، ج5، ص363؛ الفتوح، ج5، ص42-43؛ ارشاد، ج2، ص45-46.</ref> جاسوسی‌ او ضربه‌ بسیار سختی‌ به‌ نهضت‌ مسلم‌ در کوفه‌ زد. پسر زیاد با دانستن‌ مخفی‌گاه‌ مسلم‌ و اطلاع‌ از سران‌ و یاران‌ و هواداران‌ او به‌ کار پرداخت‌. هانی بن عروه را که به مسلم پناه داده بود، دستگیر و شکنجه نمود. <ref>انساب الاشراف، ج2، ص337؛ الاخبار الطوال، ص237-238؛ مروج الذهب، ج2، ص252؛ الفتوح، ج5، ص46؛ مقاتل الطالبیین، ص102.</ref>   
 
مسلم که به وفاداری و حُسن نیت مردم شک نداشت، <ref>تاریخ یعقوبی، ج2، ص243.</ref> همین‌که‌ خبر دستگیری‌ و زندانی‌ شدن‌ هانی را شنید،‌ دانست‌ که‌ دیگر درنگ‌ جایز نیست‌ و باید از نهان‌گاه‌ خود بیرون‌ آید و جنگ‌ را آغاز کند. پس‌ جارچیان‌ خود را فرستاد تا مردم‌ را آگاه‌ سازند. نوشته‌اند از هجده‌ هزار نفری‌ که‌ با او بیعت‌ کرده‌ بودند، تنها چهار هزار تن‌ در اطراف‌ خانه‌ هانی‌ و خانه‌های‌ نزدیک‌ گرد امدند و در روز هشتم یا نهم و به قولی سوم ذی‌حجه با شعار”یا مَنْصورُ امت“ <ref>شعار هواداران مسلم بن عقیل در کوفه که شعار مسلمانان در جنگ بدر بود. معنایش این است: ای یاری شده بمیران! این نوعی پیشگویی و فال نیک به مرگ دشمن است. ر.ک : مروج الذهب، ج2، ص58.</ref> قیام کرد. <ref>ر.ک : الاخبار الطوال، ص242؛ تاریخ طبری، ج5، ص381؛ مروج الذهب، ج2، ص252؛ ارشاد، ج2، ص66،52؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص30؛ البدایه و النهایه، ج8، ص158؛ تاریخ ابن خلدون، ج3، ص29.</ref> روز هشتم از اعتبار بیشتری برخوردار است.  
 
مسلم‌ ابتدا آنان‌ را به‌ دسته‌هایی‌ تقسیم‌ کرده‌ و برای هر قبیله فرماندهی تعیین نمود <ref>الاخبار الطوال، ص238؛ ارشاد، ج2، ص66؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص30.</ref> و آن‌گاه همگی‌ به‌ سمت‌ قصر ابن زیاد حرکت کرده و عبیدالله بن زیاد و یارانش را که حدود 200 نفر از اشراف کوفه و نگهبانان بودند، در دارالاماره به محاصره درآوردند. اگر این‌ مردمی‌ که‌ قصر را محاصره‌ کرده‌ بودند، مردان‌ جنگ‌ و مطیع‌ مسلم بن عقیل‌ بودند و یا اگر از عاقبت‌اندیشی‌ و تدبیر بهره‌ای‌ داشتند، همان‌ موقع‌ قصر را می‌گرفتند و پسر زیاد را از پای‌ در می‌آوردند.  
مسلم‌ ابتدا آنان‌ را به‌ دسته‌هایی‌ تقسیم‌ کرده‌ و برای هر قبیله فرماندهی تعیین نمود <ref>الاخبار الطوال، ص238؛ ارشاد، ج2، ص66؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص30.</ref> و آن‌گاه همگی‌ به‌ سمت‌ قصر ابن زیاد حرکت کرده و عبیدالله بن زیاد و یارانش را که حدود 200 نفر از اشراف کوفه و نگهبانان بودند، در دارالاماره به محاصره درآوردند. اگر این‌ مردمی‌ که‌ قصر را محاصره‌ کرده‌ بودند، مردان‌ جنگ‌ و مطیع‌ مسلم بن عقیل‌ بودند و یا اگر از عاقبت‌اندیشی‌ و تدبیر بهره‌ای‌ داشتند، همان‌ موقع‌ قصر را می‌گرفتند و پسر زیاد را از پای‌ در می‌آوردند.  
===پیمان‌شکنی مردم کوفه===
پسر زیاد چون‌ خود را گرفتار دید، از بیست‌ تن‌ بزرگان‌ کوفه‌ که‌ گرد او را گرفته‌ بودند، تنی‌ چند را میان‌ مردم‌ فرستاد تا به ‌وسیله‌ زر و زور و تزویر جمعیت‌ را پراکنده‌ سازند. آنان‌ که‌ مردانی‌ کار آزموده‌ بودند، می‌دانستند مردم‌ بی‌تدبیر و آشوبگر را چگونه‌ می‌توان‌ از هیجان‌ باز داشت‌. پنج‌ نفر از افراد سرشناس‌ کوفه‌ از قبیل‌ کثیر بن شهاب‌، قعقاع‌ بن شور، حجار بن ابجر، محمد بن اشعث‌ و شمر بن ذی‌الجوشن‌ از قصر خارج‌ شدند و هر یک‌ عده‌ای‌ از مردم‌ را که‌ مطیع‌ آنان‌ بودند، گرد آوردند و هر کدام ‌از آنان‌ در یک‌ نقطه‌ از شهر متمرکز شدند و در پناه‌ قدرت‌ جمعیت‌، پرچم‌های‌ امان‌ را برافراشتند و ضمن‌ سخنرانی‌های‌ خود به‌ مردم‌ گوشزد کردند که‌ هر کس‌ می‌خواهد از مجازات‌ حکومت‌ در امان‌ باشد، زیر یکی‌ از این‌ پرچم‌ها وارد شود. بدین‌گونه‌ مردم‌ برای‌ نجات‌ از انتقام‌ حکومت‌ به‌ این‌ پرچم‌ها ملحق‌ شدند. <ref>الاخبار الطوال، ص238-239؛ تاریخ طبری، ج5، ص348-350؛ مروج الذهب، ج2، ص252.</ref> شمر بن ذی‌الجوشن در سخنانش، مسلم را فتنه‌گر نامید و کوفیان را از سپاه شام ترساند. <ref>ر.ک : وقعة الطف، ص123-124؛ الاخبار الطوال، ص238-239؛ تاریخ طبری، ج5، ص348-350؛ الفتوح، ج5، ص49-50؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص30-31؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج1، ص245.</ref> کثیر بن شهاب‌ که‌ از سران‌ قبیله مذحج بود، به‌ داخل‌ شهر کوفه‌ رفت‌ و از طایفه‌ مذحج عده‌ای‌ را که‌ مطیع‌ او بودند، گرد آورد و در پناه‌ نیروی‌ جمعیت‌ خویش‌ در کوچه‌ها و خیابان‌های‌ کوفه‌ گردش‌ کرد و با سخنرانی‌ و تبلیغات‌ زبانی‌ مردم‌ را از کمک‌ کردن‌ به‌ مسلم‌ بن عقیل‌ بر حذر داشت‌ و از مخالفت‌ با حکومت‌ و جنگ‌ با نیروهای‌ دولتی‌ ترساند. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص348؛ ارشاد، ج2، ص52-55.</ref> به این ترتیب در طی یک روز هجده‌ هزار نفر مردمی‌ که‌ بر سر جان‌ خود با مسلم‌ پیمان‌ بسته‌ بودند، از گرد او پراکنده شدند و‌ هنوز تاریکی شب فرا نرسیده بود که فقط سی‌ نفر با او ماندند و چون‌ نماز شام‌ را خواند یک‌ تن‌ از یاران‌ خود را همراه‌ نداشت‌. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص336-338؛ الاخبار الطوال، ص238-239؛ تاریخ طبری، ج5، ص348-350؛ الفتوح، ج5، ص49-50.</ref>
از این‌جا معلوم‌ می‌شود که‌ مسلم ‌بن عقیل‌ هرگز کوتاهی‌ نکرد و حزم‌ و دوراندیشی‌ را از دست‌ نداد، اما شکست‌ او به‌ سبب‌ بی‌وفایی‌ و ناجوانمردی‌ مردم‌ کوفه‌ بود. یک‌باره‌ اوضاع‌ کوفه‌ دگرگون‌ شد. فعالیت‌های‌ توأم‌ با خشم‌ و خشونت‌ بر ضد مسلم‌ کار خود را کرد و وقتی‌ که‌ بحران‌ به‌ منتهای‌ اوج‌ خود رسید، چرخ‌ حوادث‌ به‌ نفع‌ عبیدالله به‌ گردش‌ درآمد. همان شب عبیدالله به منبر رفت و ضمن تهدید و تطمیع حاضران و دشنام به مسلم بن عقیل از اینکه کسی به مسلم پناه دهد، آنان را ترساند و از آنان خواست ملتزم اطاعت و بیعت خویش باشند. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص372؛ ارشاد، ج2، ص56؛ الفتوح، ج5، ص51-52.</ref>


پسر زیاد چون‌ خود را گرفتار دید، از بیست‌ تن‌ بزرگان‌ کوفه‌ که‌ گرد او را گرفته‌ بودند، تنی‌ چند را میان‌ مردم‌ فرستاد تا به ‌وسیله‌ زر و زور و تزویر جمعیت‌ را پراکنده‌ سازند. آنان‌ که‌ مردانی‌ کار آزموده‌ بودند، می‌دانستند مردم‌ بی‌تدبیر و آشوب‌گر را چه‌گونه‌ می‌توان‌ از هیجان‌ باز داشت‌. پنج‌ نفر از افراد سرشناس‌ کوفه‌ از قبیل‌ کثیر بن شهاب‌، قعقاع‌ بن شور، حجار بن ابجر ، محمد بن اشعث‌ و شمر بن ذی‌الجوشن‌ از قصر خارج‌ شدند و هر یک‌ عده‌ای‌ از مردم‌ را که‌ مطیع‌ آنان‌ بودند، گرد آوردند و هر کدام ‌از آنان‌ در یک‌ نقطه‌ از شهر متمرکز شدند و در پناه‌ قدرت‌ جمعیت‌، پرچم‌های‌ امان‌ را برافراشتند و ضمن‌ سخنرانی‌های‌ خود به‌ مردم‌ گوشزد کردند که‌ هر کس‌ می‌خواهد از مجازات‌ حکومت‌ در امان‌ باشد، زیر یکی‌ از این‌ پرچم‌ها وارد شود. بدین‌گونه‌ مردم‌ برای‌ نجات‌ از انتقام‌ حکومت‌ به‌ این‌ پرچم‌ها ملحق‌ شدند. <ref>الاخبار الطوال، ص238-239؛ تاریخ طبری، ج5، ص348-350؛ مروج الذهب، ج2، ص252.</ref> شمر بن ذی‌الجوشن در سخنانش، مسلم را فتنه گر نامید و کوفیان را از سپاه شام ترساند. <ref>ر.ک : وقعة الطف، ص123-124؛ الاخبار الطوال، ص238-239؛ تاریخ طبری، ج5، ص348-350؛ الفتوح، ج5، ص49-50؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص30-31؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج1، ص245.</ref> کثیر بن شهاب‌ که‌ از سران‌ قبیله مذحج بود، به‌ داخل‌ شهر کوفه‌ رفت‌ و ازطایفه‌ مذحج عده‌ای‌ را که‌ مطیع‌ او بودند، گرد آورد و در پناه‌ نیروی‌ جمعیت‌ خویش‌ در کوچه‌ها و خیابان‌های‌ کوفه‌ گردش‌ کرد و با سخنرانی‌ و تبلیغات‌ زبانی‌ مردم‌ را از کمک‌ کردن‌ به‌ مسلم‌ بن عقیل‌ بر حذر داشت‌ و از مخالفت‌ با حکومت‌ و جنگ‌ با نیروهای‌ دولتی‌ ترساند. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص348؛ ارشاد، ج2، ص52-55.</ref> به این ترتیب در طی یک روز هجده‌ هزار نفر مردمی‌ که‌ بر سر جان‌ خود با مسلم‌ پیمان‌ بسته‌ بودند، از گرد او پراکنده شدند و‌  هنوز تاریکی شب فرا نرسیده بود که فقط سی‌ نفر با او ماندند و چون‌ نماز شام‌ را خواند یک‌ تن‌ از یاران‌ خود را همراه‌ نداشت‌. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص336-338؛ الاخبار الطوال، ص238-239؛ تاریخ طبری، ج5، ص348-350؛ الفتوح، ج5، ص49-50.</ref>
به این ترتیب مسلم‌ در کوچه‌های‌ کوفه‌ تنها ماند.
 
از این‌جا معلوم‌ می‌شود که‌ مسلم ‌بن عقیل‌ هرگز کوتاهی‌ نکرد و حزم‌ و دوراندیشی‌ را از دست‌ نداد، اما شکست‌ او به‌ سبب‌ بی‌وفایی‌ و ناجوانمردی‌ مردم‌ کوفه‌ بود. یک‌باره‌ اوضاع‌ کوفه‌ دگرگون‌ شد. فعالیت‌های‌ توام‌ با خشم‌ و خشونت‌ بر ضد مسلم‌ کار خود را کرد و وقتی‌ که‌ بحران‌ به‌ منتهای‌ اوج‌ خود رسید، چرخ‌ حوادث‌ به‌ نفع‌ عبیدالله به‌ گردش‌ درامد. همان شب عبیدالله به منبر رفت و ضمن تهدید و تطمیع حاضران و دشنام به مسلم بن عقیل از اینکه کسی به مسلم پناه دهد، آنان را ترساند و از آنان خواست ملتزم اطاعت و بیعت خویش باشند. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص372؛ ارشاد، ج2، ص56؛ الفتوح، ج5، ص51-52.</ref>
 
به این ترتیب مسلم‌ درکوچه‌های‌ کوفه‌ تنها ماند.


چه‌ قدر آشنا می‌نمایی‌ غریبه‌!
چه‌ قدر آشنا می‌نمایی‌ غریبه‌!
خط ۱۰۲: خط ۸۶:


کمین‌گاه‌ دیو است‌ این‌ شهر، این‌ شب
کمین‌گاه‌ دیو است‌ این‌ شهر، این‌ شب


تو رفتی‌ و مانده‌ست‌ در کوچه شهر
تو رفتی‌ و مانده‌ست‌ در کوچه شهر
خط ۱۲۰: خط ۱۰۳:
نشان‌ از توام‌ ردّپایی‌ غریبه‌؟! <ref>دانشنامه شعر عاشورایی، ج2، ص1651. شعر از غلامرضا کافی.</ref>
نشان‌ از توام‌ ردّپایی‌ غریبه‌؟! <ref>دانشنامه شعر عاشورایی، ج2، ص1651. شعر از غلامرضا کافی.</ref>


مسلم‌ یکه‌ و تنها، بی‌ یار و یاور در کوچه‌های‌ کوفه‌ سرگردان‌ بود و راه‌ به‌ جایی‌ نمی‌برد و سرپناهی ‌نداشت‌. وارد محله قبیله کنده شد و در کنار خانه‌ پیرزنی‌ بن ام‌ طَوْعَه‌ <ref>الفتوح، ج5، ص50؛ مقاتل الطالبیین، ص104.</ref> از موالی اشعث بن قیس کندی نشست‌. <ref>الفتوح، ج5، ص50؛ تاریخ ابن خلدون، ج3، ص29.</ref> پیرزن‌ پسری‌ به‌ نام‌ بلال‌ داشت‌ و اکنون ‌در آن‌ لحظات‌ چشم‌ به‌ راه‌ امدن‌ او بود. مسلم‌ بر وی‌ سلام‌ کرد و از او آب‌ خواست‌. پیرزن‌ فوراً به‌ او آب‌ داد. اما دید که‌ این‌ مرد هم‌ چنان‌ نشسته‌ و گویی‌ قصد رفتن‌ ندارد. به‌ او گفت‌: چرا به‌ سوی‌ خانواده‌ات‌ نمی‌روی‌؟ مسلم ‌سکوت‌ کرد و پس‌ از دو بار پرسیدن‌، جواب‌ داد: ای‌ بانو! من‌ در این‌ شهر سرپناهی‌ ندارم‌ و راه‌ به‌ جایی‌ نمی‌برم‌. آیا ممکن‌ است‌ به‌ من‌ پناهی‌ بدهی؟ زن‌ از او پرسید: تو مسلم‌ هستی‌؟ گفت‌: آری‌! زن‌، مسلم‌ را به‌ درون‌ خانه ‌برد و اطاقی‌ در اختیار او گذاشت و به مسلم پناه داد. <ref>الاخبار الطوال، ص240.</ref> بلال‌ که‌ به‌ خانه‌ امد، متوجه‌ شد مادرش‌ به‌ اطاق‌ دیگر رفت‌ و امد دارد. بر خاطرش‌ گذشت‌ که‌ مطلب‌ تازه‌ای‌ است‌ و بالاخره‌ مادرش‌ به‌ وی‌ امدن‌ مسلم‌ را اطلاع‌ داد. او پس از با خبر شدن از پنهان شدن مسلم در خانه‌شان جریان را به عبدالرحمن پسر محمد بن اشعث‌ ‌بن قیس‌ کندی خبر داد.‌ بلال‌ با ‌ خانواده‌ اشعث ارتباط‌ نزدیک‌ داشت‌. عبدالرحمن‌ نیز به‌ پدرش اطلاع‌ داد و به این ترتیب عبیدالله به مخفیگاه مسلم پی برد. <ref>همانجا.</ref>  
مسلم‌ یکه‌ و تنها، بی‌ یار و یاور در کوچه‌های‌ کوفه‌ سرگردان‌ بود و راه‌ به‌ جایی‌ نمی‌برد و سرپناهی ‌نداشت‌. وارد محله قبیله کنده شد و در کنار خانه‌ پیر زنی‌ بنام‌ طَوْعَه‌ <ref>الفتوح، ج5، ص50؛ مقاتل الطالبیین، ص104.</ref> از موالی اشعث بن قیس کندی نشست‌. <ref>الفتوح، ج5، ص50؛ تاریخ ابن خلدون، ج3، ص29.</ref> پیر زن‌ پسری‌ به‌ نام‌ بلال‌ داشت‌ و اکنون ‌در آن‌ لحظات‌ چشم‌ به‌ راه‌ آمدن‌ او بود. مسلم‌ بر وی‌ سلام‌ کرد و از او آب‌ خواست‌. پیر زن‌ فوراً به‌ او آب‌ داد. اما دید که‌ این‌ مرد هم‌چنان‌ نشسته‌ و گویی‌ قصد رفتن‌ ندارد. به‌ او گفت‌: چرا به‌ سوی‌ خانواده‌ات‌ نمی‌روی‌؟ مسلم ‌سکوت‌ کرد و پس‌ از دو بار پرسیدن‌، جواب‌ داد: ای‌ بانو! من‌ در این‌ شهر سرپناهی‌ ندارم‌ و راه‌ به‌ جایی‌ نمی‌برم‌. آیا ممکن‌ است‌ به‌ من‌ پناهی‌ بدهی؟ زن‌ از او پرسید: تو مسلم‌ هستی‌؟ گفت‌: آری‌! زن‌، مسلم‌ را به‌ درون‌ خانه ‌برد و اطاقی‌ در اختیار او گذاشت و به مسلم پناه داد. <ref>الاخبار الطوال، ص240.</ref> بلال‌ که‌ به‌ خانه‌ آمد، متوجه‌ شد مادرش‌ به‌ اطاق‌ دیگر رفت‌ و آمد دارد. بر خاطرش‌ گذشت‌ که‌ مطلب‌ تازه‌ای‌ است‌ و بالاخره‌ مادرش‌ به‌ وی‌ آمدن‌ مسلم‌ را اطلاع‌ داد. او پس از با خبر شدن از پنهان شدن مسلم در خانه‌شان جریان را به عبدالرحمن پسر محمد بن اشعث‌ ‌بن قیس‌ کندی خبر داد.‌ بلال‌ با ‌خانواده‌ اشعث ارتباط‌ نزدیک‌ داشت‌. عبدالرحمن‌ نیز به‌ پدرش اطلاع‌ داد و به این ترتیب عبیدالله به مخفیگاه مسلم پی برد. <ref>همانجا.</ref>  
 
===دستگیری===
بامداد آن‌ شب‌ هفتاد نفر از گماشتگان‌ خود را به همراهی محمد بن اشعث برای‌ دستگیری‌ مسلم‌ به‌ طرف ‌خانه‌ طوعه فرستاد. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص372-373؛ الفتوح، ج5، ص53.</ref> مسلم‌ در خانه‌ طوعه‌ بود که ‌صدای‌ سُم‌ اسبان‌ و آواز سربازان‌ را شنید و دانست‌ برای‌ دستگیری‌ او امده‌اند. در چنان‌ موقعیت‌ وظیفه‌ داشت‌ که ‌نخست‌ صاحب‌ خانه‌ را از گزند هجوم‌آوران‌ برکنار دارد. به‌ این‌ دلیل‌ فوری‌ برخاست‌ و با شمشیر کشیده‌ بر آنان ‌تاخت‌ و آنان‌ را از خانه‌ طوعه‌ بیرون‌ ریخت‌. سربازان‌ پسر زیاد چون‌ دلاوری‌ و ضرب‌ دست‌ او را دیدند، به‌ بام‌ها رفتند و با سنگ‌پرانی‌ و آتش‌ریزی‌ وی‌ را خسته‌ کردند. با این‌ همه‌ مسلم‌ تسلیم‌ نشد. <ref>همانجاها.</ref> مسلم‌ در آن‌ نبرد سخت‌ تعدادی‌ را به‌ هلاکت‌ رساند. در این‌ لحظه‌ بین‌ او و بَکر بن حُمران‌ نبردی‌ سخت‌ درگرفت‌. بکر زخمی‌ شدید بر مسلم‌ وارد آورد و لب‌ بالایی‌ او را شکافت‌. مسلم‌ نیز بر سر وی‌ ضربه‌ای‌ کاری‌ زد و فریاد برآورد: آیا این‌ هنگامه ‌عظیم‌ برای‌ کشتن‌ فرزند عقیل‌ است‌؟ پس‌ ای‌ نفس‌ به‌ سوی‌ مرگ‌ بشتاب‌ که‌ از وی‌ گریزی‌ نیست‌! مسلم‌ این ‌بگفت‌ و از خانه‌ خارج‌ شد و بر سکوی‌ خانه‌ ایستاد و با شمشیر آخته‌ بر خصم‌ زبون‌ تاخت‌. پسر اشعث‌ که‌ فرمانده ‌سپاه‌ ابن ‌زیاد بود، گفت‌: مسلم‌ خودت‌ را به‌ کشتن‌ مده‌! تو در امانی‌ و کسی‌ با تو کاری‌ ندارد. مسلم‌ در حالی‌ که ‌رجز می‌خواند، می‌جنگید: <ref>تاریخ طبری، ج5، ص374؛ مروج الذهب، ج3، ص253-254؛ مناقب آل ابی ‌طالب، ج4، ص93.</ref>
بامداد آن‌ شب‌ هفتاد نفر از گماشتگان‌ خود را به همراهی محمد بن اشعث برای‌ دستگیری‌ مسلم‌ به‌ طرف ‌خانه‌ طوعه فرستاد. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص372-373؛ الفتوح، ج5، ص53.</ref> مسلم‌ در خانه‌ طوعه‌ بود که ‌صدای‌ سُم‌ اسبان‌ و آواز سربازان‌ را شنید و دانست‌ برای‌ دستگیری‌ او آمده‌اند. در چنان‌ موقعیت‌ وظیفه‌ داشت‌ که ‌نخست‌ صاحب‌خانه‌ را از گزند هجوم‌آوران‌ برکنار دارد. به‌ این‌ دلیل‌ فوری‌ برخاست‌ و با شمشیر کشیده‌ بر آنان ‌تاخت‌ و آنان‌ را از خانه‌ طوعه‌ بیرون‌ ریخت‌. سربازان‌ پسر زیاد چون‌ دلاوری‌ و ضرب‌ دست‌ او را دیدند، به‌ بام‌ها رفتند و با سنگ‌پرانی‌ و آتش‌ریزی‌ وی‌ را خسته‌ کردند. با این‌ همه‌ مسلم‌ تسلیم‌ نشد. <ref>همانجاها.</ref> مسلم‌ در آن‌ نبرد سخت‌ تعدادی‌ را به‌ هلاکت‌ رساند. در این‌ لحظه‌ بین‌ او و بَکر بن حُمران‌ نبردی‌ سخت‌ درگرفت‌. بکر زخمی‌ شدید بر مسلم‌ وارد آورد و لب‌ بالایی‌ او را شکافت‌. مسلم‌ نیز بر سر وی‌ ضربه‌ای‌ کاری‌ زد و فریاد برآورد: آیا این‌ هنگامه ‌عظیم‌ برای‌ کشتن‌ فرزند عقیل‌ است‌؟ پس‌ ای‌ نفس‌ به‌ سوی‌ مرگ‌ بشتاب‌ که‌ از وی‌ گریزی‌ نیست‌! مسلم‌ این ‌بگفت‌ و از خانه‌ خارج‌ شد و بر سکوی‌ خانه‌ ایستاد و با شمشیر آخته‌ بر خصم‌ زبون‌ تاخت‌. پسر اشعث‌ که‌ فرمانده ‌سپاه‌ ابن ‌زیاد بود، گفت‌: مسلم‌ خودت‌ را به‌ کشتن‌ مده‌! تو در امانی‌ و کسی‌ با تو کاری‌ ندارد. مسلم‌ در حالی‌ که ‌رجز می‌خواند، می‌جنگید: <ref>تاریخ طبری، ج5، ص374؛ مروج الذهب، ج3، ص253-254؛ مناقب آل ابی ‌طالب، ج4، ص93.</ref>


{{شعر}}
{{شعر}}
خط ۱۳۷: خط ۱۲۰:


شمشیر می‌زنم‌ و با شما می‌ستیزم‌ و از هیچ‌ زیانی‌ باک‌ ندارم‌. منم‌ آن‌ شمشیرزنی‌ که‌ هرگز فرار نکند.  
شمشیر می‌زنم‌ و با شما می‌ستیزم‌ و از هیچ‌ زیانی‌ باک‌ ندارم‌. منم‌ آن‌ شمشیرزنی‌ که‌ هرگز فرار نکند.  


و در رجز دیگری‌ چنین‌ خواند:
و در رجز دیگری‌ چنین‌ خواند:
خط ۱۵۰: خط ۱۳۲:


یاران‌ محمد بن اشعث‌ که‌ یارای‌ مقابله‌ رویاروی‌ با مسلم‌ را نداشتند، بر بالای‌ بام‌ رفته‌ و از آن‌جا سنگ‌ و آتش ‌بر سر و روی‌ مسلم‌ ریختند. چون‌ مسلم‌ این‌ حال‌ را مشاهده‌ کرد، گفت‌: چرا همانند کفار مرا سنگ‌باران‌ می‌کنید، در صورتی‌ که‌ من‌ از اهل‌ بیت‌ پیامبرم‌؟! اگر شما از مسلمانی‌ بهره‌ای‌ داشتید، چنین ‌نمی‌کردید. <ref>مروج الذهب، ج3، ص253-254، الفتوح، ج5، ص55.</ref>
یاران‌ محمد بن اشعث‌ که‌ یارای‌ مقابله‌ رویاروی‌ با مسلم‌ را نداشتند، بر بالای‌ بام‌ رفته‌ و از آن‌جا سنگ‌ و آتش ‌بر سر و روی‌ مسلم‌ ریختند. چون‌ مسلم‌ این‌ حال‌ را مشاهده‌ کرد، گفت‌: چرا همانند کفار مرا سنگ‌باران‌ می‌کنید، در صورتی‌ که‌ من‌ از اهل‌ بیت‌ پیامبرم‌؟! اگر شما از مسلمانی‌ بهره‌ای‌ داشتید، چنین ‌نمی‌کردید. <ref>مروج الذهب، ج3، ص253-254، الفتوح، ج5، ص55.</ref>
اما چون زخم‌ها بر پیکرش فرود آمدند، او را از پای درآورد. تاریخ‌‌‌نگاران نوشته‌اند که‌ دشمن‌ آن‌قدر به‌ مسلم‌ جراحت‌ وارد کرده‌ بود که‌ توان‌ حرکت‌ نداشت‌. در این ‌هنگام‌ نامردی‌ از پشت‌ سر تیری‌ به‌ سوی‌ او پرتاب‌ کرد و مسلم‌ بر زمین‌ افتاد. آن‌گاه‌ او را دستگیر کرده‌ و بر استری ‌سوار نمودند و ابن ‌اشعث‌ شمشیر از دست‌ وی‌ گرفت‌ و گفت‌ تو در امانی‌! <ref>انساب الاشراف، ج2، ص239؛ تاریخ طبری، ج5، ص374؛ مروج الذهب، ج3، ص253-254.</ref> مسلم‌ فرمود: لعنت‌ بر تو و امان‌ تو باد ای‌ گروه‌ فاسق‌. محمد بن اشعث‌ گفت‌: خودت‌ را به‌ کشتن‌ مده‌. به‌ خدا تو در امانی‌. آنان‌ دروغ‌ نمی‌گویند و فریبت‌ نمی‌دهند. این‌ قوم‌ پسر عموهای‌ تو هستند و تو را نمی‌کشند. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص374.</ref> سرانجام مزدوران عبیدالله بن زیاد بر او دست یافتند.
===درخواست مسلم از محمد بن اشعث‌===
مسلم‌ که‌ پس‌ از جنگی‌ قهرمانانه‌ دستگیر شد، دیگر امیدی‌ به‌ حیات‌ خود نداشت‌، اشک‌ دیدگانش‌ را پرکرد و گریست‌. برخی‌ می‌پنداشتند که‌ او به‌ خاطر خود می‌گرید. به‌ او‌ گفتند: مسلم‌! کسی‌ که‌ به‌ طلب‌ حکومت‌ برمی‌خیزد، اگر با چنین‌ پایانی‌ روبه‌رو شود، نباید گریه‌ کند. مسلم‌ گفت‌: به‌ خدا سوگند گریه‌ من‌ برای‌ خودم ‌نیست‌. برای‌ آنان می‌گریم‌ که‌ با خواندن‌ نامه‌ من‌ به‌ وعده‌ یاری‌ این‌ مردم‌ دلگرم‌ شده‌اند و هم‌ اکنون‌ در راه‌ عراق‌ هستند. <ref>همانجا،254.</ref> سپس‌ به‌ محمد بن اشعث‌ گفت‌: بنده خدا می‌دانم‌ که‌ تو از عهده‌ امانی‌ که‌ به‌ من‌ داده‌ای‌ بر نخواهی ‌آمد، ولی‌ از تو می‌خواهم‌ نامه‌ای‌ به‌ امام حسین (ع)‌ بنویسی‌ و او را از آن‌چه‌ بر سر من‌ آمده‌، آگاه‌ سازی‌! به‌ او بنویس ‌فریب‌ مردم‌ عراق‌ را مخور! اینان همان‌ مردمند که‌ پدرت‌ را چندان‌ آزردند که‌ از دست‌ آنان‌ آرزوی‌ مرگ‌ می‌کرد. پس‌ از همان‌جا که‌ نامه‌ را می‌گیری‌ برگرد و خودت‌ را به‌ خطر میفکن‌! <ref>تاریخ طبری، ج5، ص375؛ ارشاد، ج2، ص60.</ref> اما محمد بن اشعث‌ چنین‌ نامه‌ای‌ را ننوشت‌، چرا که‌ او با خانواده امیرالمؤمنین علی (ع) میانه‌ خوبی‌ نداشت‌. داستان‌ نفاق‌ پدر وی‌ را با امام علی (ع) در جنگ‌ صفین‌ می‌دانیم‌ و به‌ احتمال‌ قوی‌ در توطئه‌ قتل‌ امام دخالت داشت. خود محمد بن اشعث‌ نیز بدون‌ کسب‌ اجازه‌ از پسر زیاد نامه‌ای‌ نمی‌نوشت‌.
==ارزیابی های متفاوت از اوضاع‌ کوفه‌==
مسلم‌ بن عقیل‌ درباره‌ اوضاع‌ کوفه‌ دو ارزیابی ‌متفاوت‌ داشته‌ است‌ یکی‌ قبل‌ از آن‌که‌ ابن ‌زیاد حاکم‌ کوفه‌ شود و دیگری‌ بعد از آن‌. پیش‌ از ابن ‌زیاد، حاکم‌ کوفه‌ نعمان ‌بن بشیر انصاری‌ بود که‌ در مقابل‌ جنبش‌ کوفه‌ و کارهای ‌مسلم ‌بن عقیل‌ نرمش‌ زیادی‌ نشان‌ می‌داد و جنبش‌ کوفه‌ پیشرفت‌ بسیار خوبی‌ داشت‌ و شرایط‌ برای‌ ورود امام‌ به‌ قدری‌ مساعد شد که‌ حتی‌ سیاست‌مداران‌ دنیاداری‌ مثل‌ عمرو بن حجاج‌ و شبث ‌بن ربعی‌ برای‌ این‌که ‌از قافله‌ عقب‌ نمانند، برای‌ امام‌ حسین (ع) دعوت‌نامه‌ نوشتند تا در آینده‌ انقلاب‌ جایی‌ داشته‌ باشند و در این ‌شرایط‌ بسیار مساعد که‌ خردمندان‌ جهان‌دیده‌ و صاحبان‌ فضل‌ و درایت‌ همه‌ می‌گفتند: امام‌ باید به‌ کوفه ‌بیاید. مسلم ‌بن عقیل‌ در چنین‌ شرایطی‌ بود که‌ به‌ امام‌ نامه نوشت‌. اما ارزیابی ‌دوم‌ او بعد از آمدن‌ ابن ‌زیاد به‌ کوفه‌ بود که‌ با زندانی‌کردن‌ و کشتن‌ افراد متعهد و رشوه‌دادن‌ به‌ سران‌ دنیادار، اوضاع‌ کوفه‌ را تغییر داد و سرانجام‌ با حمله‌ نظامی‌ به ‌مخفی‌گاه‌ مسلم‌، پس‌ از درگیری‌ شدید، او‌ را دستگیر کردند و بر خلاف‌ امانی‌ که‌ داده‌ بودند، تصمیم‌ به‌ قتل‌ او گرفتند. در این‌جا مسلم‌ از عمر بن سعد و محمد بن اشعث‌ خواست‌ از قول‌ او به‌ امام‌ حسین‌ (ع) پیام‌ بدهند که‌ به‌ کوفه‌ نیاید.
===درخواست از مسلم‌ بن عمرو باهلی‌===
مسلم‌ را با چنین‌ وضع‌ و لب‌ تشنه‌ به‌ قصر ابن زیاد آوردند. <ref>الاخبار الطوال، ص240؛ تاریخ طبری، ج5، ص375-376؛ الفتوح، ج5، ص54-55.</ref> خستگی‌، تلاش‌، خون‌ریزی‌ زخم‌ها و گرمی‌ هوا او را سخت‌ تشنه‌ ساخته‌ بود. در مدخل‌ کاخ‌ ابن ‌زیاد کوزه‌ آبی را دید، گفت‌: از این‌ آب‌ جرعه‌ای‌ به‌ من‌ بنوشانید. مسلم‌ بن عمرو باهلی‌ پدر قُتَیبه‌ فرمانروای‌ خراسان‌ یکی‌ از همان‌ مردمی‌ که‌ هر روز قبله‌ عوض‌ می‌کردند و هر ساعت‌ به‌ رنگی‌ در می‌آمدند، گفت‌: از این‌ آب‌ قطره‌ای‌ نخواهی‌ چشید، مگر این‌که‌ در آتش‌ جهنم‌ از حمیم‌ جهنم ‌بنوشی‌! مسلم‌ گفت‌: ای‌ مرد باهلی‌، چه‌ سخت‌دل‌ و درشت‌خو و ستم‌کار مردی‌ هستی‌! تو سزاوارتر از من‌ به ‌جاودان‌ ماندن‌ در دوزخ‌ هستی‌. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص376؛ الفتوح، ج5، ص55.</ref>
===سقوط‌ یک‌ پارچه‌ اجتماع‌ اسلامی‌ در مدت‌ نیم‌ قرن‌===
سرانجام‌ مسلم‌ را نزد عبیدالله بن زیاد بردند. پسر اشعث‌ به‌ ابن زیاد گفت‌: من‌ او را امان ‌داده‌ام‌. ابن ‌زیاد گفت‌: تو چه‌ حق‌ داری‌ که‌ به‌ کسی‌ امان‌ بدهی‌ یا ندهی‌! ما تو را برای‌ دستگیری‌ او فرستاده‌ بودیم‌، نه‌ امان‌ دادن‌ به‌ وی‌. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص376.</ref> سید جعفر شهیدی‌ می‌نویسد: “نکته‌ای‌ را که‌ در این‌جا باید تذکر داد و نشان‌دهنده‌ سقوط‌ یک‌ پارچه‌ اجتماع‌ اسلامی‌ در مدت‌ نیم‌ قرن‌ است‌، این‌ است‌ که‌ از زمان‌ تأسیس‌ حکومت‌ اسلام‌ در مدینه‌، اصلی‌ مسلّم‌ بین ‌مسلمانان‌ رواج‌ یافته‌ و پیامبر (ص) آن را امضا کرده‌ بود که‌ اگر مسلمانی‌ کسی‌ را امان‌ می‌داد، همه‌ مسلمانان‌ ناچار از پذیرفتن‌ آن‌ امان‌ بودند. هنگامی‌ که‌ عباس‌ عموی‌ پیامبر (ص)، در شب‌ محاصره‌ مکه‌، ابوسفیان‌ را همراه‌ خود نزد پیغمبر (ص) آورد، عمر او را دید و قصد کشتن‌ او را کرد و گفت‌: الحمدلله که‌ بر تو دست‌ یافتم‌ و تو در امان‌ هیچ‌ مسلمانی‌ نیستی. عباس‌ گفت‌: چنین‌ نیست‌، من‌ او را امان‌ داده‌ام‌. ناچار عمر تسلیم‌ شد و ابوسفیان‌ از مرگ‌ رهایی ‌یافت‌. پس‌ از نیم‌ قرن‌ می‌بینیم‌ یکی‌ از گماشتگان‌ نوه‌ ابوسفیان‌ چون‌ می‌شنود مرد به‌ ظاهر مسلمانی‌، نواده‌ عموی ‌پیامبر را امان‌ داده‌ است‌، می‌گوید: این‌ امان‌ اعتباری‌ ندارد. از آن‌ جمع‌ به‌ ظاهر مسلمان‌، یک‌ تن‌ برنخاست ‌و نگفت که پذیرفتن‌ امان‌ در مسلمانی‌ اصل‌ مسلّمی‌ است.“ <ref>قیام امام حسین (ع)، ص139.</ref>
==گفت‌وگوی مسلم بن عقیل و عبیدالله بن زیاد==
گفت‌وگوهایی‌ که‌ در آن‌ لحظات‌ و در چنان‌ اجتماع‌ شوم‌ و غیر انسانی ‌بین‌ این‌ مظلوم‌ شرافت‌مند و آن‌ ستم‌کاران‌ بی‌شرم‌ رفته‌ است‌، از یک‌ سو تأثرآور و از سوی‌ دیگر حیرت‌انگیزاست‌.
مسلم‌ هنگام‌ ورود بر عبیدالله سلام‌ نکرد. یکی‌ از ملازمان‌ ابن ‌زیاد بانگ‌ بر زد که‌ به‌ امیر سلام‌ کن‌. مسلم ‌خروش‌ برآورد که‌: ساکت‌ باش‌! او امیر من‌ نیست‌. عبیدالله گفت‌: چه‌ سلام‌ کنی‌ و چه‌ از سلام‌ کردن‌ اِبا نمایی‌، بالاخره‌ کشته‌ خواهی‌ شد. مسلم‌ گفت‌: اگر مرا بکشی‌، مسأله‌ مهمی‌ نیست‌. افراد پلیدتر از تو، انسان‌های ‌ارجمندتر از مرا کشته‌اند. ابن ‌زیاد به‌ خشم‌ آمد و گفت‌: خدا مرا بکشد اگر تو را به‌ قتل‌ نرسانم‌! هر آینه‌ تو را به ‌شیوه‌ای‌ می‌کشم‌ که‌ تا کنون‌ در اسلام‌ سابقه‌ نداشته‌ است‌. مسلم‌ گفت‌: تو شایسته‌ترین‌ فرد برای‌ بدعت‌گذاری‌ در اسلام‌ هستی‌. تو زشتی‌ مثله‌ کردن‌، پلیدی‌ کشتن‌ به‌ ناحق‌، ناپاکی‌ نسل‌ و ناروایی‌ چیرگی‌ ظالمانه‌ را بر کسی‌ که‌ از تو سزاوارتر باشد، باقی‌ نخواهی‌ گذاشت‌ و تو بهترین‌ فرد برای‌ انجام‌ این‌گونه‌ امور هستی‌.
ابن ‌زیاد گفت‌: ای‌ مرد نفرین‌ شده‌! ای‌ مرد جدایی‌ افکن‌! تو پیوند مسلمانان‌ را از هم‌ گسستی‌ و آشوب‌ بر پا کردی‌! اما مسلم‌ پاسخ‌ داد: دروغ‌ می‌گویی‌. پیوند امت‌ اسلامی‌ را معاویه‌ و فرزندش‌ یزید از هم‌ گسستند و آشوب‌ را تو و پدرت‌ زیاد بن ابیه‌ بر پا کردی‌. ابن ‌زیاد گفت‌: آرام‌ باش‌ ای‌ مسلم‌! تو به‌ سوی‌ مردم‌ کوفه‌ آمدی‌ و آنان‌ را که‌ با یکدیگر پیوند داشتند و کارهایشان‌ هماهنگ‌ بود، از یکدیگر دور ساختی‌ و افکارشان‌ را متفرق‌ کردی‌! مسلم‌ فرمود: چنین‌ نیست‌ و من‌ بدین‌ منظور به‌ کوفه‌ نیامده‌ام‌. شما حکمرانان‌ اموی‌ کارهای‌ نادرست‌ را رواج‌ دادید. امر دین‌ را محو کردید. بر مردم‌ بدون‌ رضایتشان‌ حکومت‌ نمودید و به‌ شیوه‌ قیصر و کسری‌ زیستید. ولی‌ ما به‌ میان‌ ایشان‌ آمدیم‌ تا امر به‌ معروف‌ و نهی‌ از منکر نماییم‌ و این‌ مردم‌ را به‌ سوی‌ کتاب‌ خدا وسنت‌ پیامبر (ص) فراخوانیم‌. آمدیم‌ تا مردم‌ را امر به‌ عدالت‌ و به‌ حکم‌ قرآن‌ دعوت‌ کنیم‌. آری‌ ما برای‌ چنین‌کاری‌ شایستگی‌ داریم‌!
از سخن‌ مسلم‌ چنین‌ برمی‌آید که‌ او مأموریت‌ داشته‌ تا در صورت‌ امکان‌ نیرویی‌ آماده‌ کند که‌ در پرتو آن‌ قدرت‌ِ خلافت‌ اسلامی،‌ به‌ امام‌ برگردد تا براساس‌ عدالت‌ِ در زمین‌ بین‌ مردم‌ حکم‌ شود و احکام‌ قرآن‌ زنده‌ گردد.
گفت‌وگوی بین مسلم بن عقیل و عبیدالله بن زیاد بسیار حیرت‌انگیز و از طرفی تأثرآور است. عبیدالله که از عهده جواب به سخنان درست و به حق ‌مسلم‌ برنیامد، بنای‌ دشنام‌، ناسزا و تهمت را به‌ عقیل، امام علی (ع)، امام‌ حسن‌ (ع) و امام حسین (ع)‌ نهاد. اما مسلم‌ جواب‌ داد: تو و پدرت‌ برای‌ دشنام‌ سزاوارترید. هر کار که‌ می‌خواهی‌ انجام‌ بده‌ ای‌ دشمن‌ خدا!
ابن ‌زیاد که‌ شکست‌ سختی‌ از مسلم‌ خورده‌ بود، به‌ شیوه‌ مردمان‌ پست‌ رو نهاد که‌ چون‌ به‌ منطق‌ در می‌مانند، به‌ تهمت‌ توسل‌ می‌جویند. پس‌ گفت‌: مسلم‌! مگر تو نبودی‌ که‌ در مدینه‌ شراب‌ می‌خوردی‌؟ مسلم‌ به‌ جای‌ این‌که‌ در خشم‌ شود، از این‌ همه‌ بی‌شرمی‌ در شگفت‌ ماند و گفت‌: پسر زیاد! من‌ شراب‌ بخورم‌؟! سزاوارتر از من‌ به ‌شراب‌خواری‌ کسی‌ است‌ که‌ از نوشیدن‌ خون‌ مسلمانان‌ و کشتن‌ بی‌گناهان‌ و دستگیری‌ و شکنجه‌ آزادمردان‌ به ‌صرف‌ تهمت‌ و گمان‌ باکی‌ ندارد و نه‌ تنها چنین‌ گناهان‌ بزرگ‌ را مرتکب‌ می‌شود و پشیمان‌ نمی‌گردد، بلکه‌ چنان ‌می‌نمایاند که‌ ابداً کار زشتی‌ نکرده‌ است‌.
==وصیت==
پسر زیاد که‌ دید تیر تهمت‌ وی‌ کارگر نیفتاد، دستور قتل‌ مسلم‌ را داد و گفت‌: او را بر بام‌ قصر برند، سر از بدنش‌ جدا کنند و جسد او را از بالا به‌ پایین‌ بیفکنند. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339-340؛ تاریخ طبری، ج5، ص376-377؛ الفتوح، ج5، ص55-57؛ ارشاد، ج2، ص61-63؛ مقاتل الطالبیین، ص108-109؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص34-36.</ref>
مسلم که مرگ خود را نزدیک دید تصمیم به وصیت‌ گرفت. وصیت‌ در مسلمانی‌ امری‌ است‌ مشروع‌ که‌ نسبت‌ به‌ متعلق‌ آن،‌ گاه‌ واجب‌، گاه‌ مستحب‌ و گاه‌ مباح‌ است‌. پذیرفتن‌ وصایت‌ نیز کاری‌ ممدوح‌ است‌. در چنان‌ مجلسی‌ باید گروهی‌ برمی‌خاستند و هر یک‌ وصیت‌ او را تعهد می‌کردند. ولی‌ از میان‌ آن‌ همه‌، حتی‌ یک‌ تن‌ برنخاست‌. ناچار خود در حاضران‌ نگریست‌ تا یکی‌ را برگزیند. اما به‌ چه‌ کسی‌ اعتماد کند؟ عمر بن سعد را مخاطب‌ ساخت‌ و گفت‌ ما و تو خویشاوندیم‌. بیا و وصیت‌ مرا بشنو! عمر نپذیرفت‌ و برای‌ خوش‌ خدمتی‌ به‌ پسر زیاد درخواست‌ او را نشنیده‌ گرفت‌. تا این‌که‌ ابن ‌زیاد به‌ او رخصت‌ داد. مسلم‌ او را به‌ گوشه‌ای‌ برد و نخست‌ درباره‌ وام‌ خود وصیت‌ کرد که ‌هفتصد درهم‌ در کوفه‌ مقروضم‌. آن‌چه‌ دارم‌ بفروش‌ و این‌ وام‌ را بپرداز! دوم‌ این‌که‌ تن‌ مرا در گوشه‌ای‌ به‌ خاک‌ بسپار! سوم‌ این‌که‌ قاصدی به‌ سوی امام حسین (ع) بفرستد و چگونگی سرانجام او را به اطلاع امام برساند. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339؛ الاخبار الطوال، ص241؛ تاریخ طبری، ج5، ص376؛ الفتوح، ج5، ص56.</ref> این‌ سه‌ مطلب‌ موضوع‌ سیاسی‌ نبود که‌ افشا نکردن ‌آن‌ به‌ زیان‌ خاندان‌ ابوسفیان‌ باشد. ولی‌ این‌ وصی‌ که‌ پدرش‌ را یکی‌ از عشره‌ مبشره‌ <ref>عشرة مبشرة: ده تن از مهاجرین قریش که بنا به روایات کتب صحاح اهل سنت، پیامبر (ص) به آنان مژده بهشت داد. این ده تن عبارتند از: ابوبکر، عمر، عثمان، امام علی (ع)، طلحه، زبیر، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابی وقاص، ابو عبیده جراح و سعید بن زید. شیعه امامیه احادیثی را که مأخذ آن این قول است، جرح و رد کرده‌اند.</ref> دانسته‌اند، آن‌ روز در سقوط‌ اخلاقی‌ به‌ درجه‌ای‌ رسیده‌ بود که‌ تا از نزد مسلم‌ برگشت‌، همه‌ را به‌ ابن ‌زیاد گفت‌. <ref>لاخبار الطوال، ص241.</ref> عبیدالله پاسخ‌ داد: گاهی‌ مردم ‌خیانت‌کاری‌ را امین‌ می‌پندارند و او را وصی‌ خود می‌سازند! <ref>تاریخ طبری، ج5، ص377.</ref> با این‌ گفته،‌ عبیدالله می‌خواست‌ عمر بن سعد را در آن‌ مجلس‌ و در پیش‌ روی‌ حاضران،‌ رسوا سازد و درهم‌ کوبد. <ref>قیام حسین (ع)، ص142.</ref>
==به شهادت رسیدن==
به دستور ابن ‌زیاد، مسلم‌ را به بالای‌ کاخ دارالاماره‌ بردند. او به هنگام شهادت تکبیرگویان استغفار می‌کرد و بر پیامبر (ص) درود می‌فرستاد و می‌گفت: خداوندا! بین ما و قوم گمراه و فریب‌خورده داور باش. مسلم را مشرف به “خدائین“ <ref>ارشاد، ج2، ص62؛ تاریخ کوفه، ص301.</ref> گردن زدند. به‌ گونه‌ای‌ که‌ سرش‌ در میدان‌ افتاد و پس‌ از آن‌ پیکرش‌ را از بام‌، پایین‌ افکندند. <ref>الاخبار الطوال، ص241؛ ارشاد، ج2، ص62.</ref> بُکیر بن حُمران احمری <ref>انساب الاشراف، ج2، ص340؛ تاریخ طبری، ج5، ص377؛ مقاتل الطالبیین، ص109؛ البدایه و النهایه، ج8، ص157.</ref> یا بکر بن حُمران احمری <ref>ارشاد، ج2، ص63.</ref> و یا احمر بن بکیر، <ref>الاخبار الطوال، ص241.</ref> که بارها در جنگ مغلوب مسلم شده بود و خشم و کینه زیادی علیه مسلم در دل داشت، از طرف ابن ‌زیاد مأمور قتل مسلم شد. او سر مسلم‌ را از تن‌ جدا کرد و به نزد ابن زیاد برد. سرانجام‌ مسلم‌ با وضعی ‌دل‌خراش‌ به‌ شهادت‌ رسید. بدین‌گونه‌ دفتر زندگی‌ شرافت‌مندانه‌ مردی‌ بسته‌ شد که‌ جز پیروی‌ از فرمان‌ پیشوای‌ خویش‌، اندیشه‌ای‌ نداشت‌ و تا آخرین‌ لحظه‌ از اسلام‌ و ارزش‌های‌ الهی‌ آن‌ حمایت‌ کرد. او به‌ شهادت‌ رسید و در جوار رحمت‌ حق‌، حیات‌ ابدی‌ یافت‌. پس‌ از شهادت‌ مسلم‌، عبیدالله، هانی‌ را هم به‌ قتل‌ رساند و دستور داد ریسمان‌ به‌ پای‌ هر دو نعش‌ ببندند و در بازارهای‌ کوفه‌ بگردانند. <ref>البدایه و النهایه، ج8، ص157.</ref> آن‌گاه‌ جسد مطهر این‌ دو شهید را در محله‌ ”کناسِه“ <ref>نام محلی در کوفه که قبلاً حالت بازاری و تجاری داشته و موقعیت آن بین مسجد سهله و مسجد کوفه بوده است. افراد اعدامی را در آن مکان بر دار می‌کشیدند. امام علی (ع) در این محله لشکر خود را سامان داد و به جنگ صفین شتافت. امام حسن (ع) نیز پس از شهادت پدر، سپاه خود را در آنجا آماده کرد. عبیدالله بن زیاد هم کوفیان را در همین محل بسیج کرد و به جنگ امام حسین (ع) فرستاد. بدن مسلم و هانی را در این میدان به دار کشیدند. پیکر انقلابی شهید زید بن علی بن الحسین (ع) را نیز در همین مکان چهار سال به دار آویختند.</ref> به‌ دار بیاویزند و او نخستین هاشمی بود که به دار آویخته شد. <ref>تاریخ ابن خلدون، ج3، ص29.</ref> و نخستین شهید از خاندان امام حسین (ع) در نهضت کربلا بود. <ref>مقاتل الطالبیین، ص86.</ref> ‌سپس‌ سر این‌ دو شهید را توسط هانی بن ابی حیه همدانی و زبیر بن اَروَج تمیمی به نزد‌ یزید فرستاد <ref>انساب الاشراف، ج2، ص341-342؛ تاریخ طبری، ج5، ص380.</ref> و گزارش‌ کار را چنین‌ ارائه‌ نمود: ”اما بعد، ستایش‌ خدای‌ را که‌ حق‌ امیرالمؤمنین‌ را گرفت‌ و او را از دشمن،‌ آسوده‌ خاطر ساخت‌. به ‌امیرالمؤمنین‌ خبر می‌دهم‌ که‌ مسلم‌ بن عقیل‌ به‌ خانه‌ هانی‌ بن عروه‌ رفت‌ و من‌ با قراردادن‌ مأموران‌ مخفی‌ و خدعه ‌و فریب‌ توانستم‌ آن‌ دو را از خانه‌ بیرون‌ آورده‌ و گردن‌ بزنم‌ و سرهای‌ آنان را بوسیله‌ هانی‌ بن ابی ‌حیه‌ و زبیر بن ‌اروج‌ تمیمی‌ که‌ از سرسپردگان‌ وفادارند، برای‌ تو فرستادم‌. از این‌ دو نفر درباره‌ مسلم‌ و هانی‌ هرچه‌ می‌خواهی ‌سؤال‌ کن‌ که‌ هر دو بصیر و راست‌گو و اهل‌ ورع‌ هستند. والسلام“ <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339؛ الاخبار الطوال، ص241؛ تاریخ طبری، ج5، ص376؛ الفتوح، ج5، ص56.</ref>


اما چون زخم‌ها بر پیکرش فرود امدند، او را از پای درآورد. تاریخ‌‌‌نگاران نوشته‌اند که‌ دشمن‌ آن‌قدر به‌ مسلم‌ جراحت‌ وارد کرده‌ بود که‌ توان‌ حرکت‌ نداشت‌. در این ‌هنگام‌ نامردی‌ از پشت‌ سر تیری‌ به‌ سوی‌ او پرتاب‌ کرد و مسلم‌ بر زمین‌ افتاد. آن‌گاه‌ او را دستگیر کرده‌ و بر استری ‌سوار نمودند و ابن ‌اشعث‌ شمشیر از دست‌ وی‌ گرفت‌ و گفت‌ تو در امانی‌! <ref>انساب الاشراف، ج2، ص239؛ تاریخ طبری، ج5، ص374؛ مروج الذهب، ج3، ص253-254.</ref> مسلم‌ فرمود: لعنت‌ بر تو و امان‌ تو باد ای‌ گروه‌ فاسق‌. محمد بن اشعث‌ گفت‌: خودت‌ را به‌ کشتن‌ مده‌. به‌ خدا تو در امانی‌. آنان‌ دروغ‌ نمی‌گویند و فریبت‌ نمی‌دهند. این‌ قوم‌ پسر عموهای‌ تو هستند و تو را نمی‌کشند. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص374.</ref> سرانجام مزدوران عبیدالله بن زیاد بر او دست یافتند.
مسلم‌ که‌ پس‌ از جنگی‌ قهرمانانه‌ دستگیر شد، دیگر امیدی‌ به‌ حیات‌ خود نداشت‌، اشک‌ دیدگانش‌ را پرکرد و گریست‌. برخی‌ می‌پنداشتند که‌ او به‌ خاطر خود می‌گرید. به‌ او‌ گفتند: مسلم‌! کسی‌ که‌ به‌ طلب‌ حکومت‌ برمی‌خیزد، اگر با چنین‌ پایانی‌ روبه‌رو شود، نباید گریه‌ کند. مسلم‌ گفت‌: به‌ خدا سوگند گریه‌ من‌ برای‌ خودم ‌نیست‌. برای‌ آنان می‌گریم‌ که‌ با خواندن‌ نامه‌ من‌ به‌ وعده‌ یاری‌ این‌ مردم‌ دلگرم‌ شده‌اند و هم‌ اکنون‌ در راه‌ عراق‌ هستند. <ref>همانجا،254.</ref> سپس‌ به‌ محمد بن اشعث‌ گفت‌: بن ده‌ خدا می‌دانم‌ که‌ تو از عهده‌ امانی‌ که‌ به‌ من‌ داده‌ای‌ بر نخواهی ‌امد، ولی‌ از تو می‌خواهم‌ نامه‌ای‌ به‌ امام حسین (ع)‌ بن ویسی‌ و او را از آن‌چه‌ بر سر من‌ امده‌، آگاه‌ سازی‌! به‌ او بن ویس ‌فریب‌ مردم‌ عراق‌ را مخور! اینان همان‌ مردمند که‌ پدرت‌ را چندان‌ آزردند که‌ از دست‌ آنان‌ آرزوی‌ مرگ‌ می‌کرد. پس‌ از همان‌جا که‌ نامه‌ را می‌گیری‌ برگرد و خودت‌ را به‌ خطر میفکن‌! <ref>تاریخ طبری، ج5، ص375؛ ارشاد، ج2، ص60.</ref> اما محمد بن اشعث‌ چنین‌ نامه‌ای‌ را ننوشت‌، چرا که‌ او با خانواده امیرالمؤمنین علی (ع) میانه‌ خوبی‌ نداشت‌. داستان‌ نفاق‌ پدر وی‌ را با امیرالمؤمنین در جنگ‌ صفین‌ می‌دانیم‌ و به‌ احتمال‌ قوی‌ در توطئه‌ قتل‌ امام دخالت داشت. خود محمد بن اشعث‌ نیز بدون‌ کسب‌ اجازه‌ از پسر زیاد نامه‌ای‌ نمی‌نوشت‌.
مسلم‌ بن عقیل‌ درباره‌ اوضاع‌ کوفه‌ دو ارزیابی ‌ متفاوت‌ داشته‌ است‌ یکی‌ قبل‌ از آن‌که‌ ابن ‌زیاد حاکم‌ کوفه‌ شود و دیگری‌ بعد از آن‌. پیش‌ از ابن ‌زیاد، حاکم‌ کوفه‌ نعمان ‌بن بشیر انصاری‌ بود که‌ در مقابل‌ جنبش‌ کوفه‌ و کارهای ‌مسلم ‌بن عقیل‌ نرمش‌ زیادی‌ نشان‌ می‌داد و جنبش‌ کوفه‌ پیشرفت‌ بسیار خوبی‌ داشت‌ و شرایط‌ برای‌ ورود امام‌ به‌ قدری‌ مساعد شد که‌ حتی‌ سیاست‌مداران‌ دنیاداری‌ مثل‌ عمرو بن حجاج‌ و شبث ‌بن ربعی‌ برای‌ این‌که ‌از قافله‌ عقب‌ نمانند، برای‌ امام‌ حسین (ع) دعوت‌ نامه‌ نوشتند تا در آینده‌ انقلاب‌ جایی‌ داشته‌ باشند و در این ‌شرایط‌ بسیار مساعد که‌ خردمندان‌ جهان‌ دیده‌ و صاحبان‌ فضل‌ و درایت‌ همه‌ می‌گفتند: امام‌ باید به‌ کوفه ‌بیاید. مسلم ‌بن عقیل‌ در چنین‌ شرایطی‌ بود که‌ به‌ امام‌ نامه نوشت‌. اما ارزیابی ‌ دوم‌ او بعد از امدن‌ ابن ‌زیاد به‌ کوفه‌ بود که‌ با زندانی‌کردن‌ و کشتن‌ افراد متعهد و رشوه‌دادن‌ به‌ سران‌ دنیادار، اوضاع‌ کوفه‌ را تغییر داد و سرانجام‌ با حمله‌ نظامی‌ به ‌مخفی‌گاه‌ مسلم‌، پس‌ از درگیری‌ شدید، او‌ را دستگیر کردند و بر خلاف‌ امانی‌ که‌ داده‌ بودند، تصمیم‌ به‌ قتل‌ او گرفتند. در این‌جا مسلم‌ از عمر بن سعد و محمد بن اشعث‌ خواست‌ از قول‌ او به‌ امام‌ حسین‌ (ع) پیام‌ بدهند که‌ به‌ کوفه‌ نیاید.
مسلم‌ را با چنین‌ وضع‌ و لب‌ تشنه‌ به‌ قصر ابن زیاد آوردند. <ref>الاخبار الطوال، ص240؛ تاریخ طبری، ج5، ص375-376؛ الفتوح، ج5، ص54-55.</ref> خستگی‌، تلاش‌، خون‌ریزی‌ زخم‌ها و گرمی‌ هوا او را سخت‌ تشنه‌ ساخته‌ بود. در مدخل‌ کاخ‌ ابن ‌زیاد کوزه‌ ابی ‌ را دید، گفت‌: از این‌ آب‌ جرعه‌ای‌ به‌ من‌ بن وشانید. مسلم‌ بن عمرو باهلی‌ پدر قُتَیبه‌ فرمانروای‌ خراسان‌ یکی‌ از همان‌ مردمی‌ که‌ هر روز قبله‌ عوض‌ می‌کنند و هر ساعت‌ به‌ رنگی‌ در می‌آیند، گفت‌: از این‌ آب‌ قطره‌ای‌ نخواهی‌ چشید، مگر این‌که‌ در آتش‌ جهنم‌ از حمیم‌ جهنم ‌بن وشی‌! مسلم‌ گفت‌: ای‌ مرد باهلی‌، چه‌ سخت‌دل‌ و درشت‌خو و ستم‌کار مردی‌ هستی‌! تو سزاوارتر از من‌ به ‌جاودان‌ ماندن‌ در دوزخ‌ هستی‌. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص376؛ الفتوح، ج5، ص55.</ref>


سرانجام‌ مسلم‌ را نزد عبیدالله بن زیاد بردند. پسر اشعث‌ به‌ ابن زیاد گفت‌: من‌ او را امان ‌داده‌ام‌. ابن ‌زیاد گفت‌: تو چه‌ حق‌ داری‌ که‌ به‌ کسی‌ امان‌ بدهی‌ یا ندهی‌! ما تو را برای‌ دستگیری‌ او فرستاده‌ بودیم‌، نه‌ امان‌ دادن‌ به‌ وی‌. <ref>تاریخ طبری، ج5، ص376.</ref> سید جعفر شهیدی‌ می‌نویسد: “نکته‌ای‌ را که‌ در این‌جا باید تذکر داد و نشان‌ دهنده‌ سقوط‌ یک‌ پارچه‌ اجتماع‌ اسلامی‌ در مدت‌ نیم‌ قرن‌ است‌، این‌ است‌ که‌ از زمان‌ تأسیس‌ حکومت‌ اسلام‌ در مدینه‌، اصلی‌ مسلّم‌ بین ‌مسلمانان‌ رواج‌ یافته‌ و پیامبر (ص) آن را امضا کرده‌ بود که‌ اگر مسلمانی‌ کسی‌ را امان‌ می‌داد، همه‌ مسلمانان‌ ناچار از پذیرفتن‌ آن‌ امان‌ بودند. هنگامی‌ که‌ عباس‌ عموی‌ پیامبر، در شب‌ محاصره‌ مکه‌، ابوسفیان‌ را همراه‌ خود نزد پیغمبر آورد، عمر او را دید و قصد کشتن‌ او را کرد و گفت‌: الحمدلله که‌ بر تو دست‌ یافتم‌ و تو در امان‌ هیچ‌ مسلمانی‌ نیستی. عباس‌ گفت‌: چنین‌ نیست‌، من‌ او را امان‌ داده‌ام‌. ناچار عمر تسلیم‌ شد و ابوسفیان‌ از مرگ‌ رهایی ‌یافت‌. پس‌ از نیم‌ قرن‌ می‌بینیم‌ یکی‌ از گماشتگان‌ نوه‌ ابوسفیان‌ چون‌ می‌شنود مرد به‌ ظاهر مسلمانی‌، نواده‌ عموی ‌پیامبر را امان‌ داده‌ است‌، می‌گوید: این‌ امان‌ اعتباری‌ ندارد. از آن‌ جمع‌ به‌ ظاهر مسلمان‌، یک‌ تن‌ برنخاست ‌و نگفت که پذیرفتن‌ امان‌ در مسلمانی‌ اصل‌ مسلّمی‌ است.“ <ref>قیام امام حسین (ع)، ص139.</ref>


گفت‌وگوهایی‌ که‌ در آن‌ لحظات‌ و در چنان‌ اجتماع‌ شوم‌ و غیر انسانی ‌بین‌ این‌ مظلوم‌ شرافت‌مند و آن‌ ستم‌کاران‌ بی‌شرم‌ رفته‌ است‌، از یک‌ سو تأثر آور و از سوی‌ دیگر حیرت‌انگیزاست‌.


مسلم‌ هنگام‌ ورود بر عبیدالله سلام‌ نکرد. یکی‌ از ملازمان‌ ابن ‌زیاد بانگ‌ بر زد که‌ به‌ امیر سلام‌ کن‌. مسلم ‌خروش‌ برآورد که‌: ساکت‌ باش‌! او امیر من‌ نیست‌. عبیدالله گفت‌: چه‌ سلام‌ کنی‌ و چه‌ از سلام‌ کردن‌ اِبا نمایی‌، بالاخره‌ کشته‌ خواهی‌ شد. مسلم‌ گفت‌: اگر مرا بکشی‌، مسأله‌ مهمی‌ نیست‌. افراد پلیدتر از تو، انسان‌های ‌ارجمندتر از مرا کشته‌اند. ابن ‌زیاد به‌ خشم‌ امد و گفت‌: خدا مرا بکشد اگر تو را به‌ قتل‌ نرسانم‌! هر آینه‌ تو را به ‌شیوه‌ای‌ می‌کشم‌ که‌ تا کنون‌ در اسلام‌ سابقه‌ نداشته‌است‌. مسلم‌ گفت‌: تو شایسته‌ترین‌ فرد برای‌ بدعت‌گذاری‌ در اسلام‌ هستی‌. تو زشتی‌ مثله‌ کردن‌، پلیدی‌ کشتن‌ به‌ ناحق‌، ناپاکی‌ نسل‌ و ناروایی‌ چیرگی‌ ظالمانه‌ را بر کسی‌ که‌ از تو سزاوارتر باشد، باقی‌ نخواهی‌ گذاشت‌ و تو بهترین‌ فرد برای‌ انجام‌ این‌ گونه‌ امور هستی‌.


ابن ‌زیاد گفت‌: ای‌ مرد نفرین‌ شده‌! ای‌ مرد جدایی‌ افکن‌! تو پیوند مسلمانان‌ را از هم‌ گسستی‌ و آشوب‌ بر پا کردی‌! اما مسلم‌ پاسخ‌ داد: دروغ‌ می‌گویی‌. پیوند امت‌ اسلامی‌ را معاویه‌ و فرزندش‌ یزید از هم‌ گسستند و آشوب‌ را تو و پدرت‌ زیاد بن ابی ه‌ بر پا کردی‌. ابن ‌زیاد گفت‌: آرام‌ باش‌ ای‌ مسلم‌! تو به‌ سوی‌ مردم‌ کوفه‌ امدی‌ و آنان‌ را که‌ با یک‌دیگر پیوند داشتند و کارهایشان‌ هماهنگ‌ بود، از یک‌دیگر دور ساختی‌ و افکارشان‌ را متفرق‌ کردی‌! مسلم‌ فرمود: چنین‌ نیست‌ و من‌ بدین‌ منظور به‌ کوفه‌ نیامده‌ام‌. شما حکمرانان‌ اموی‌ کارهای‌ نادرست‌ را رواج‌ دادید. امر دین‌ را محو کردید. بر مردم‌ بدون‌ رضایت‌شان‌ حکومت‌ نمودید و به‌ شیوه‌ قیصر و کسری‌ زیستید. ولی‌ ما به‌ میان‌ ایشان‌ امدیم‌ تا امر به‌ معروف‌ و نهی‌ از منکر نماییم‌ و این‌ مردم‌ را به‌ سوی‌ کتاب‌ خدا وسنت‌ پیامبر (ص) فرا خوانیم‌. آمدیم‌ تا مردم‌ را امر به‌ عدالت‌ و به‌ حکم‌ قرآن‌ دعوت‌ کنیم‌. آری‌ ما برای‌ چنین‌کاری‌ شایستگی‌ داریم‌!


از سخن‌ مسلم‌ چنین‌ برمی‌آید که‌ او ماموریت‌ داشته‌ تا در صورت‌ امکان‌ نیرویی‌ آماده‌ کند که‌ در پرتو آن‌ قدرت‌ِ خلافت‌ اسلامی،‌ به‌ امام‌ برگردد تا براساس‌ عدالت‌ِ در زمین‌ بین‌ مردم‌ حکم‌ شود و احکام‌ قرآن‌ زنده‌ گردد.


گفت‌وگوی بین مسلم بن عقیل و عبیدالله بن زیاد بسیار حیرت‌انگیز و از طرفی تأثرآور است. عبیدالله که از عهده جواب به سخنان درست و به حق ‌مسلم‌ برنیامد، بن ای‌ دشنام‌، ناسزا و تهمت را نهاد و به‌ عقیل، امیرالمؤمنین علی (ع)، امام‌ حسن‌ و امام حسین (ع)‌ گذاشت‌. اما مسلم‌ جواب‌ داد: تو و پدرت‌ برای‌ دشنام‌ سزاوارترید. هر کارکه‌ می‌خواهی‌ انجام‌ بده‌ ای‌ دشمن‌ خدا!


ابن ‌زیاد که‌ شکست‌ سختی‌ از مسلم‌ خورده‌ بود، به‌ شیوه‌ مردمان‌ پست‌ رو نهاد که‌ چون‌ به‌ منطق‌ در می‌مانند، به‌ تهمت‌ توسل‌ می‌جویند. پس‌ گفت‌: مسلم‌! مگر تو نبودی‌ که‌ در مدینه‌ شراب‌ می‌خوردی‌؟ مسلم‌ به‌ جای‌ این‌که‌ در خشم‌ شود، از این‌ همه‌ بی‌شرمی‌ در شگفت‌ ماند و گفت‌: پسر زیاد! من‌ شراب‌ بخورم‌؟! سزاوارتر از من‌ به ‌شراب‌خواری‌ کسی‌ است‌ که‌ از نوشیدن‌ خون‌ مسلمانان‌ و کشتن‌ بی‌گناهان‌ و دستگیری‌ و شکنجه‌ آزادمردان‌ به ‌صرف‌ تهمت‌ و گمان‌ باکی‌ ندارد و نه‌ تنها چنین‌ گناهان‌ بزرگ‌ را مرتکب‌ می‌شود و پشیمان‌ نمی‌گردد، بلکه‌ چنان ‌می‌نمایاند که‌ ابداً کار زشتی‌ نکرده‌ است‌. پسر زیاد که‌ دید تیر تهمت‌ وی‌ کارگر نیفتاد، دستور قتل‌ مسلم‌ را داد وگفت‌: او را بر بام‌ قصر برند، سر از بدنش‌ جدا کنند و جسد او را از بالا به‌ پایین‌ بیفکنند. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339-340؛ تاریخ طبری، ج5، ص376-377؛ الفتوح، ج5، ص55-57؛ ارشاد، ج2، ص61-63؛ مقاتل الطالبیین، ص108-109؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص34-36.</ref>


مسلم که مرگ خود را نزدیک دید تصمیم به وصیت‌ گرفت. وصیت‌ در مسلمانی‌ امری‌ است‌ مشروع‌ که‌ نسبت‌ به‌ متعلق‌ آن،‌ گاه‌ واجب‌، گاه‌ مستحب‌ و گاه‌ مباح‌ است‌. پذیرفتن‌ وصایت‌ نیز کاری‌ ممدوح‌ است‌. در چنان‌ مجلسی‌ باید گروهی‌ برمی‌خاستند و هر یک‌ وصیت‌ او را تعهد می‌کردند. ولی‌ از میان‌ آن‌ همه‌، حتی‌ یک‌ تن‌ برنخاست‌. ناچار خود در حاضران‌ نگریست‌ تا یکی‌ را برگزیند. اما به‌ چه‌ کسی‌ اعتماد کند؟ عمر بن سعد را مخاطب‌ ساخت‌ و گفت‌ ما و تو خویشاوندیم‌. بیا و وصیت‌ مرا بشنو! عمر نپذیرفت‌ و برای‌ خوش‌ خدمتی‌ به‌ پسر زیاد درخواست‌ او را نشنیده‌ گرفت‌. تا این‌که‌ ابن ‌زیاد به‌ او رخصت‌ داد. مسلم‌ او را به‌ گوشه‌ای‌ برد و نخست‌ درباره‌ وام‌ خود وصیت‌ کرد که ‌هفتصد درهم‌ در کوفه‌ مقروضم‌. آن‌چه‌ دارم‌ بفروش‌ و این‌ وام‌ را بپرداز! دوم‌ این‌که‌ تن‌ مرا در گوشه‌ای‌ به‌ خاک‌بسپار! سوم‌ این‌که‌ قاصدی به‌ سوی امام حسین (ع) بفرستد و چگونگی سرانجام او را به اطلاع امام برساند. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339؛ الاخبار الطوال، ص241؛ تاریخ طبری، ج5، ص376؛ الفتوح، ج5، ص56.</ref> این‌ سه‌ مطلب‌ موضوع‌ سیاسی‌ نبود که‌ افشا نکردن ‌آن‌ به‌ زیان‌ خاندان‌ ابوسفیان‌ باشد. ولی‌ این‌ وصی‌ که‌ پدرش‌ را یکی‌ از عشره‌ مبشره‌ <ref>عشرة مبشرة: ده تن از مهاجرین قریش که بن ا به روایات کتب صحاح اهل سنت، پیامبر (ص) به آنان مژده بهشت داد. این ده تن عبارتند از: ابوبکر، عمر، عثمان، امام علی (ع)، طلحه، زبیر، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابی  وقاص، ابوعبیده جراح و سعید بن زید. شیعه امامیه احادیثی را که مأخذ آن این قول است، جرح و رد کرده‌اند.</ref> دانسته‌اند، آن‌ روز در سقوط‌ اخلاقی‌ به‌ درجه‌ای‌ رسیده‌ بود که‌ تا از نزد مسلم‌ برگشت‌، همه‌ را به‌ ابن ‌زیاد گفت‌. <ref>لاخبار الطوال، ص241.</ref> عبیدالله پاسخ‌ داد: گاهی‌ مردم ‌خیانت‌کاری‌ را امین‌ می‌پندارند و او را وصی‌ خود می‌سازند! <ref>تاریخ طبری، ج5، ص377.</ref> با این‌ گفته،‌ عبیدالله می‌خواست‌ عمر بن سعد را درآن‌ مجلس‌ و در پیش‌ روی‌ حاضران،‌ رسوا سازد و درهم‌ کوبد. <ref>قیام حسین (ع)، ص142.</ref>


به دستور ابن ‌زیاد، مسلم‌ را به بالای‌ کاخ دارالاماره‌ بردند. او به هنگام شهادت تکبیرگویان استغفار می‌کرد و بر پیامبر درود می‌فرستاد و می‌گفت: خداوندا! بین ما و قوم گمراه و فریب‌خورده داور باش. مسلم را مشرف به “خدائین “ <ref>ارشاد، ج2، ص62؛ تاریخ کوفه، ص301.</ref> گردن زدند. به‌ گونه‌ای‌ که‌ سرش‌ در میدان‌ افتاد و پس‌ از آن‌ پیکرش‌ را از بام‌، پایین‌ افکندند. <ref>الاخبار الطوال، ص241؛ ارشاد، ج2، ص62.</ref> بُکیر بن حُمران احمری <ref>انساب الاشراف، ج2، ص340؛ تاریخ طبری، ج5، ص377؛ مقاتل الطالبیین، ص109؛ البدایه و النهایه، ج8، ص157.</ref> یا بکر بن حُمران احمری <ref>ارشاد، ج2، ص63.</ref> و یا احمر بن بکیر، <ref>الاخبار الطوال، ص241.</ref> که بارها در جنگ مغلوب مسلم شده بود و خشم و کینه زیادی علیه مسلم در دل داشت، از طرف ابن ‌زیاد مامور قتل مسلم شد. او سر مسلم‌ را از تن‌ جدا کرد و به نزد ابن زیاد برد. سرانجام‌ مسلم‌ با وضعی ‌دل‌خراش‌ به‌ شهادت‌ رسید. بدین‌گونه‌ دفتر زندگی‌ شرافت‌مندانه‌ مردی‌ بسته‌ شد که‌ جز پیروی‌ از فرمان‌ پیشوای‌ خویش‌، اندیشه‌ای‌ نداشت‌ و تا آخرین‌ لحظه‌ از اسلام‌ و ارزش‌های‌ الهی‌ آن‌ حمایت‌ کرد. او به‌ شهادت‌ رسید و در جوار رحمت‌ حق‌، حیات‌ ابدی‌ یافت‌. پس‌ از شهادت‌ مسلم‌، عبیدالله، هانی‌ را هم به‌ قتل‌ رساند و دستور داد ریسمان‌ به‌ پای‌ هر دو نعش‌ ببن دند و در بازارهای‌ کوفه‌ بگردانند. <ref>البدایه و النهایه، ج8، ص157.</ref> آن‌گاه‌ جسد مطهر این‌ دو شهید را در محله‌ ”کناسِه “ <ref>نام محلی در کوفه که قبلاً حالت بازاری و تجاری داشته و موقعیت آن بین مسجد سهله و مسجد کوفه بوده است. افراد اعدامی را در اطن مکان بر دار می‌کشیدند. امام علی (ع) در این محله لشکر خود را سامان داد و به جنگ صفین شتافت. امام حسن (ع) نیز پس از شهادت پدر، سپاه خود را در آنجا اماده کرد. عبیدالله بن زیاد هم کوفیان را در همین محل بسیج کرد و به جنگ امام حسین (ع) فرستاد. بدن مسلم و هانی را در این میدان به دار کشیدند. پیکر انقلابی  شهید زید بن علی بن الحسین (ع) را نیز در همین مکان چهار سال به دار آویختند.</ref> به‌ دار بیاویزند و او نخستین هاشمی بود که به دار آویخته شد. <ref>تاریخ ابن خلدون، ج3، ص29.</ref> و نخستین شهید از خاندان امام حسین (ع) در نهضت کربلا بود. <ref>مقاتل الطالبیین، ص86.</ref> ‌سپس‌ سر این‌ دو شهید را توسط هانی بن ابی  حیه همدانی و زبیر بن اَروَج تمیمی به نزد‌ یزید فرستاد <ref>انساب الاشراف، ج2، ص341-342؛ تاریخ طبری، ج5، ص380.</ref> و گزارش‌ کار را چنین‌ ارائه‌ نمود: ”اما بعد، ستایش‌ خدای‌ را که‌ حق‌ امیرالمؤمنین‌ را گرفت‌ و او را از دشمن،‌ آسوده‌ خاطر ساخت‌. به ‌امیرالمؤمنین‌ خبر می‌دهم‌ که‌ مسلم‌ بن عقیل‌ به‌ خانه‌ هانی‌ بن عروه‌ رفت‌ و من‌ با قراردادن‌ ماموران‌ مخفی‌ و خدعه ‌و فریب‌ توانستم‌ آن‌ دو را از خانه‌ بیرون‌ آورده‌ و گردن‌ بزنم‌ و سرهای‌ آنان را بوسیله‌ هانی‌ بن ابی ‌ حیه‌ و زبیر بن ‌اروج‌ تمیمی‌ که‌ از سرسپردگان‌ وفادارند، برای‌ تو فرستادم‌. از این‌ دو نفر درباره‌ مسلم‌ و هانی‌ هرچه‌ می‌خواهی ‌سؤال‌ کن‌ که‌ هر دو بصیر و راست‌گو و اهل‌ ورع‌ هستند. والسلام“ <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339؛ الاخبار الطوال، ص241؛ تاریخ طبری، ج5، ص376؛ الفتوح، ج5، ص56.</ref>


یزید سر این‌ دو شهید را بر دروازه‌ دمشق‌ آویخت <ref>انساب الاشراف، ج2، ص339.</ref> ‌و از قهر و غلبه‌ عبیدالله، خرسند شد و در نامه‌ای‌ از او سپاسگزاری‌ نمود. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339-342؛ الاخبار الطوال، ص241-242؛ تاریخ طبری، ج5، ص376-381؛ مقاتل الطالبیین، ص103-108.</ref>
یزید سر این‌ دو شهید را بر دروازه‌ دمشق‌ آویخت <ref>انساب الاشراف، ج2، ص339.</ref> ‌و از قهر و غلبه‌ عبیدالله، خرسند شد و در نامه‌ای‌ از او سپاسگزاری‌ نمود. <ref>ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339-342؛ الاخبار الطوال، ص241-242؛ تاریخ طبری، ج5، ص376-381؛ مقاتل الطالبیین، ص103-108.</ref>
۱۰٬۰۷۲

ویرایش