وحیده افضلی

وحیده افضلی (١٣٦٠ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.

وحیده افضلی
وحیده افضلی.jpg
زادروز ١٣٦٠ ه.ش
شهر ری
محل زندگی مشهد
آثار «سوگند به انجیر» و «هزار ونهصد زخم»

زندگینامه وحیده افضلیویرایش

وحیده افضلی در دی ماه ١٣٦٠ شمسی در شهر ری متولد شده است. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.

افضلی لیسانس علوم سیاسی خود را از دانشگاه آزاد مشهد اخذ کرده است. بیشتر شعرهای ایشان آیینی است.[۱]

آثارویرایش

وحیده افضلی دو مجموعه شعر با عنوان «هزار ونهصد زخم» و «سوگند به انجیر» را به چاپ رسانده است.

اشعارویرایش

رنگ سیاه و سرخ تو را دارند، این روزها تمام خیابان‌‏ها گرمای آش نذری ما، حتی! پیچیده در قبای زمستان‌‏ها
از ابرها به روی زمین نم نم، دارد دوباره مرثیه می‏‌بارد نه! آب نیست! گریه برای توست، ماهیت حقیقی باران‌‏ها
ای مردِ سر جدای بلا دیده! خورشیدِ روی نیزه درخشیده کوفه بزرگ‏تر شده آقا جان! در سلطه حکومت شیطان‏‌ها
این روزها چقدر علی اصغر، در دستِ بی‌پناهی یک مادر آماج تیر حرمله‌‏ها هستند، طفلان ِاستقامت ِمیدان‏‌ها
حالا یزیدهای مدرنیته، خون می‌‏خورند و غافل از این رازند خونی ‏که از گلوی تو می‏‌جوشد جاریست در شرافت شریان‏‌ها
از کربلا مسیر درازی نیست تا ابتدای واقعه بحرین از ظهر تشنگی ِ تو تا «غزه»، لب تشنه‏‌اند با تو مسلمان‌‏ها
شمشیرها به سوی تو می‌‏آیند! هر روز تا گلوی تو می‌‏آیند در عصر ارتباط عجب داغ است، بازار سر بریدن انسان‏‌ها
این روضه‌خوان هیأت چشمانت... امشب چقدر ذکر مصیبت کرد جان می‏‌دهیم پای همین منبر، ناقابل‌‏اند پیش تو این جان‏‌ها
دعوت شدی به کوفه و خنجرها روی خوشی به عشق نشان دادند هی چشم روزگار پر از خون شد، هی خون گذشت از سر ایوان‌‏ها

برای حضرت عباس(ع)ویرایش

عباس لبِ رود و لبش تشنه‌‏ترین است این مرد به انگشتر خورشید نگین است
او کاشف اندوه حسین است! اباالفضل به به! چه وقاری! عجب این مرد متین است
او سرو بلندی‏ست که در محضر ارباب چشمان درشتش به ادب سوی زمین است
یا حضرت عباس! مراد همه دل‏هاست آن خال که در صورتتان گوشه‌‏نشین است
هی دست بیفشان و سر انداز و پر از خون لبخند بزن! شیوه عشاق همین است
تو می‏‌روی و مشک تو بر دوش، علمدار ای سرو قد! ای ماه قبا پوش! علمدار
تو آن قمری آن‏که غلام‌‏ات شده هستی مسحور تو و سِحر کلام‌‏ات شده هستی
محکم‏تری از کوه، شکستت نتوان داد تسلیم بلندای قیام‏‌ات شده هستی
قحطی وفا آمده و عشق! اباالفضل لب تشنه یک جرعه مرام‌‏ات شده هستی
دریای ادب! کوه وفا! صخره ایمان دلبسته موسیقی نام‌‏ات شده هستی
پایان تو زیباست! چه زیبایی محضی درگیر همین حسن ختام‌‏ات شده هستی
پیشانی تو خانه ماه است اباالفضل در خیمه کسی چشم به راه است اباالفضل
شد آب خجالت زده از روی تو عباس می‌‏ریخت عرق از لب گیسوی تو عباس
اخم تو به هم ریخت چو سامان زمین را افتاد جهان در خم ابروی تو عباس
زیبایی تو خیره کننده‏‌ست اباالفضل زیباتر از آن خلق تو و خوی تو عباس
آب است که از داغ لب‏‌ات تشنه‏‌ترین است زانو زده در محضر زانوی تو عباس
ماه آمده تا روی سرت نور بریزد خورشید سرانداخته در کوی تو عباس
روشن شده چشمان فرات از قدم تو از دست تو ای کاش نیفتد علم تو
تو می‏‌روی و کار به بن بست نداری ترسی تو از این طایفه پست نداری
چون کوهی و بر قله تو راز سپیدی‏ست باکی ز سیاهی ِ فرو دست نداری
محتاج لب توست لب آب، ولی نه تو میل به چیزی که سراب است نداری
از عشق فزونی و زیادی ز تعقل هوشیارترینی و کم از مست نداری
از چشم تو ترسیده چنان لشکر کفار انگار نه انگار که تو دست نداری
من آمده‏‌ام، دست دلم را تو بگیری من لال شدم بلکه قلم را تو بگیری
عباس لبِ رود و لبش تشنه‌‏ترین است این مرد به انگشتر خورشید نگین است
او کاشف اندوه حسین است! اباالفضل به به! چه وقاری! عجب این مرد متین است
او سرو بلندی‏ست که در محضر ارباب چشمان درشتش به ادب سوی زمین است
یا حضرت عباس! مراد همه دل‏هاست آن خال که در صورتتان گوشه‌‏نشین است
هی دست بیفشان و سر انداز و پر از خون لبخند بزن! شیوه عشاق همین است
تو می‏‌روی و مشک تو بر دوش، علمدار ای سرو قد! ای ماه قبا پوش! علمدار
تو آن قمری آن‏که غلام‌‏ات شده هستی مسحور تو و سِحر کلام‌‏ات شده هستی
محکم‏تری از کوه، شکستت نتوان داد تسلیم بلندای قیام‏‌ات شده هستی
قحطی وفا آمده و عشق! اباالفضل لب تشنه یک جرعه مرام‌‏ات شده هستی
دریای ادب! کوه وفا! صخره ایمان دلبسته موسیقی نام‌‏ات شده هستی
پایان تو زیباست! چه زیبایی محضی درگیر همین حسن ختام‌‏ات شده هستی
پیشانی تو خانه ماه است اباالفضل در خیمه کسی چشم به راه است اباالفضل
شد آب خجالت زده از روی تو عباس می‌‏ریخت عرق از لب گیسوی تو عباس
اخم تو به هم ریخت چو سامان زمین را افتاد جهان در خم ابروی تو عباس
زیبایی تو خیره کننده‏‌ست اباالفضل زیباتر از آن خلق تو و خوی تو عباس
آب است که از داغ لب‏‌ات تشنه‏‌ترین است زانو زده در محضر زانوی تو عباس
ماه آمده تا روی سرت نور بریزد خورشید سرانداخته در کوی تو عباس
روشن شده چشمان فرات از قدم تو از دست تو ای کاش نیفتد علم تو
تو می‏‌روی و کار به بن بست نداری ترسی تو از این طایفه پست نداری
چون کوهی و بر قله تو راز سپیدی‏ست باکی ز سیاهی ِ فرو دست نداری
محتاج لب توست لب آب، ولی نه تو میل به چیزی که سراب است نداری
از عشق فزونی و زیادی ز تعقل هوشیارترینی و کم از مست نداری
از چشم تو ترسیده چنان لشکر کفار انگار نه انگار که تو دست نداری
من آمده‏‌ام، دست دلم را تو بگیری من لال شدم بلکه قلم را تو بگیری


برای امام سجاد (ع)ویرایش

طی می‏‌کنی آهسته این صحرای زخمی را از دور می‏‌بوسد لبت، لب‌‏های زخمی را
بر شانه‏‌های خسته‌‏ات باری گران داری تنها به دوش‏‌ات می‌‏کشی فردای زخمی را
تنها که نه... زینب کنار شانه‏‌های توست حس می‌‏کنی این کوه! این زهرای زخمی را
داغ جگرسوزی که از ظهر عطش با توست پیوسته آتش می‏‌زند دل‏‌های زخمی را
سرهای مجنون در مسیرت ماه می‌‏کارند تا تو روایتگر شوی لیلای زخمی را
این سینه سرخان شهادت، خوب می‌‏فهمند اندوه لب‌‏های تو، آن خرمای زخمی را
پشت سرت دریاست، برمی‌‏گردی آهسته عباس را می‏‌بینی، آن دریای زخمی را
در لحظه رفتن نگاهت قاب می‌‏گیرد بر روی نی سرهای خوش سیمای زخمی را
بعد از چهل شام پریشان باز خواهی گشت تا بوسه بوسه طی کنی رگ‏‌های زخمی را

منابعویرایش

پی نوشتویرایش

  1. گفت‌وگوی مؤلف با شاعر.‏