علی محمد مؤدب
علی محمد مؤدب (١٣٥٥ ه. ش) از شاعران معاصر فارسی است.
زندگینامهویرایش
محمد علی مؤدب در سال ١٣٥٥ شمسی در تربت جام متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است. وی تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ارشد الهیات در دانشگاه امام صادق (ع) ادامه داد. ایشان مسئولیتهای زیادی برعهده داشته است، از سال ١٣٨٢ ه. ش تاکنون در روزنامه ابرار، هفتهنامه گلستان قرآن، ماهنامه فرهنگی-اجتماعی راه، مجله اندیشه صادق، مجله شعر، مجله سوره و چندین مجله و ماهنامه به عنوان دبیر ادبی و یا عضو هیئت تحریریه فعالیت داشته است. وی مدیریت مؤسسه فرهنگی-هنری شهرستان ادب را نیز به عهده داشته است.
وی در چند دوره جشنواره شعر جوان، شعر دفاع مقدس، شعر عاشورایی در سراسر کشور به عنوان داور حضور داشته است و در چندین کنگره شعری از جمله کتاب سال دفتر شعر جوان، کتاب سال حوزه هنری، جایزه ادبی قدس و... به عنوان برگزیده انتخاب شده است. [۱]
آثارویرایش
آثار علی محمد مؤدب عبارتند از: «عاشقانههای پسر نوح»، «همین قدر میفهمیدم از جنگ»، «مردههای حرفهای»، «الفهای غلط»، «عطر هیچ گلی نیست»، «دروغهای...»، «روضه در تکیه پروتستانها» و «کهکشان چهرهها»، گزیده غزل افغانستان به نام «درختان تبعیدی»، «از کوچ تا کوچه» گفتگو با علی معلم دامغانی، «بحث ادبیات مردمی بیهوده است»، «جای خالی نگرش شیعی»، «در جاده های تف زده جای درنگ سوخت»، «دست خون»، «دنیاهای شاعر، نگاهی به باغ معلق انگور»، «دوباره خوانی اشکها»، «سفر بمباران»، «عید خون» در رثای شهید آوینی، «شعر و معنای زندگی»، «مدرنیسم و آشفتگی»، «ناخنی که دیوار زندان را میخراشد یا انگشتی که با لبهای نوزاد بازس میکند» و مقالات متعدد مثل «روایت دردهای مشترک» و «زندهام به شایعه ها اعتنا نکن»، «شعر جوان و مسئله نام گذاری دوباره»
اشعارویرایش
سبو افتاد، او افتاد، ما ماندیم، واماندیم | روان شد خون او بر ریگ صحرا، رفت، جا ماندیم | |
فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور | به بوی گندم ری، در تنور کربلا ماندیم | |
رها بر نیزه تنهایمان، بیهوده پوسیدیم | به مرگی این چنین از کاروان نیزهها ماندیم | |
سبو او بود، سقا بود، دستی شعلهور بر موج | گِلی ناپخته و بیدست و پا ما، زیر پا ماندیم | |
گلویش را بریدند و بیابان محشر از ما بود | که چون خاری سمج در دیدگان مرتضی ماندیم | |
همیشه عصر عاشوراست، او پر بسته، ما هستیم | دریغا دیدهای روشن که وا بیند کجا ماندیم |
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد | که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد | |
سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزهای روزی | که نامش آفتاب جان سرگردان ما باشد | |
لبش بر نیزه قرآن خواند تا ثقلین جمع آیند | لبش بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد | |
چراغ چشمهایش زیر نعل اسبها میسوخت | که مصباح الهدای دیده حیران ما باشد | |
لب و دندان او را چوب زد دست ستم روزی | که طعم خیزران همواره با دندان ما باشد | |
کنون ننگ است ما را تا به محشر، مرگ در بستر | حسین آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد |
امشب عجیب خوشدلم از بوی کربلا | دارد حسین (ع) میوزد از سوی کربلا | |
بانگ علی (ع) دوباره مرا زنده کرده است | انگار زینب (س) است سخنگوی کربلا | |
زیباست کربلا همه در چشم کاروان | خون میچکد اگر چه ز گیسوی کربلا | |
آمد و بیتوجه ما دلشکسته رفت | شرمندهایم تا ابد از روی کربلا | |
غسلی در اشک کن و بیا جای صبر نیست | جاری است بر غبار زمین، جوی کربلا | |
بیهوده بر مزار زمان، های و هو نکن | جز هو نبود پشت هیاهوی کربلا | |
دارد حسین (ع) میشود امشب دلم که باز | دارد حسین میوزد از سوی کربلا | |
بر سفره تو هرچه که ماتـم میآورند | در هفتخوان صابریات کـم میآورند | |
دل دادهای به منطق نازکتــرین خیال | هر قــدر هم دلایل محکم میآورند | |
پرونده شکفته زخـم مدینه را | لبهات در دو صفحه فراهم میآورند | |
تو خیمهگاه ســوخته قلب زینبی | انفاس تو هوای محـــرم میآورند | |
رزمندهای و تا خود معــراج زخمها | یک ریــز در مصاف تو آدم میآورند | |
بر دوش چشمهای تو حتی هنوز هـم | مجروح از خطوط مقـدم میآورند | |
حالا فرشتهها به حسینیه دلــم | از زینبیه روزه مریــم میآورنــد | |
تا در سکوت روضه چشمت به پا شود | وقتی تمام مرثیهها کـم میآورند |
چو شب زد خیمه بر اردوی شنها | جهان نیزار خاموشی شد و خفت | |
به هر سو چلچراغی سبز پژمرد | ز «الا» در بیابان نیزه بشکفت |
زمین شد صفحه تفسیر قرآن | به خط سرخ مصباح الهدیها | |
نمیخواند کسی خط خدا را | به قرآن مبین کربلاها |
به جا ماند از تمام باغها داغ | درختان تشنه از جو بازگشتند | |
به شوق گندم ری، اهل بابل | کدو رفتند و کندو بازگشتند |
به طراری غروب از راه آمد | ز خون خوب رویان چهره رنگین | |
زمان چون خنگ کوری لنگ میزد | به زیر بار آن نیهای سنگین |
غریبانیم در بازار شامی | که زنگی، روی رومی خوش ندارد | |
عجب مصری که یوسف را بها نیست | که زالی نیست تا دوکی بیارد! |
غریبانیم در بازار شامی | که زنگی، روی رومی خوش ندارد | |
عجب مصری که یوسف را بها نیست | که زالی نیست تا دوکی بیارد! |
ز یوسف، پیرهن دزدند مردم | که چشمانی زلیخایی ندارند | |
گهر ریز است خاک کوی دلدار | گدایان میل بینایی ندارند |
گدایان پاره نان دوست دارند | نمیبینند آن سر در تنور است | |
سبو بر سنگ ساحل میزند مست | نمیداند که دریا آب شور است |
جهان مست است از خوابی گرانسنگ | نمیداند که خواب ارزانفروشی است | |
در انبارند خیل مردهجانان | جهان بازار گرم جانفروشی است |
بکوش ای جان و جانی دست و پا کن | که جانان مشتری را دوست دارد | |
هر آن کاو نیم جانی دارد ای دوست | چنین سوداگری را دوست دارد |
مبادا در قمار جان ببازی | مبادا جان که دادی، تن بمانی | |
عزیز است این دو روز غم، مبادا | ز یوسف، بند پیراهن بمانی |
ظهر عاشورا تموم کائنات | خیره میشن به زمین کربلا | |
انگاری آسمونا حلقه میشن | برا سرخی نگین کربلا |
شیعه مرتضی تا جونی داره | مونده قلدر و یاغی نمیشه | |
مرگه زندگی با ذلت برا ما | اینه حرف کربلا تا همیشه |
تو دل هر ذرهای یه رودخونهاس | که یزیدیا جلو اون وایسادن | |
ماها چون دور حسین خیمه زدیم | نمیخوان به بچههامون آب بِدن |
مرگه زندگی با ذلت برا ما | اینو حنجرای خونی میخونن | |
رمز سقاهامون، اسم عباسه | اونا که فراتُ بستن بدونن |
مرگه زندگی با ذلت برا ما | اینو حنجرای خونی میخونن | |
رمز سقاهامون، اسم عباسه | اونا که فراتُ بستن بدونن |
تا دمی که وارث خون حسین | مث ماه از ابر غیبت در بیاد | |
میسوزن تو دل ظلمت، مث شمع | تا که شب بشکنه و سحر بیاد |
تا دمی که وارث خون حسین | مث ماه از ابر غیبت در بیاد | |
میسوزن تو دل ظلمت، مث شمع | تا که شب بشکنه و سحر بیاد |
منابعویرایش
پی نوشتویرایش
- ↑ گفتوگوی مؤلف با شاعر.