عابد تبریزی‌

محمد عابد تبریزی یکی از شاعران معاصر است.

محمد عابد تبریزی
محمد عابد تبریزی.jpg
زادروز 1313 شمسی ه. ش
تبریز
پدر و مادر تاج الشعرا (مولانا یتیم)
سبک نوشتاری سبک هندی
تخلص «عابد»

زندگینامهویرایش

محمد عابد تبریزی متخلّص به «عابد» فرزند تاج الشعرا (مولانا یتیم) که به سال 1313 شمسی ه. ش در یک خانواده‌ی متدین و فاضل در تبریز متولد شده است عابد پس از خاتمه‌ی تحصیلاتش اداره‌ی حسابداری یک شرکت را عهده‌دار شد و سپس در بانک تجارت مشغول کار گردید.

عابد اشعار ترکی و فارسی می‌سراید و در فنون شعر مهارت و اطلاعات کافی دارد و در شعر سبک هندی را انتخاب کرده است. [۱]

اشعارویرایش

ز درد دل بگویم، یا غم دلدار یا، هر دو ز جور خصم نالم، یا فراق یار، یا هر دو
به خون دل نمی‌دانم ز دامان گرد غم شویم‌ برادر! یا به اشک دیده‌ی خونبار، یا هر دو
من اندر گلشن هستی، چو در فصل خزان، بلبل‌ ز هجر گل بنالم، یا جفای خار، یا هر دو
ز بخت بد، ندانم این چنین بی‌خانمان گشتم‌ و یا از گردش گردون کج رفتار، یا هر دو
صبوری بر غم مرگ حبیبان سخت‌تر باشد تحمّل یا به جور و طعنه‌ی اغیار، یا هر دو
چو ابر نوبهاری، حالیا در حیرتم، گریم‌ به حال خویش، یا اطفال بی‌غمخوار، یا هر دو
شکایت پیش پیغمبر برم، مبهوت و حیرانم‌ ز بیداد مسلمانان، و یا کفّار، یا هر دو
به روی صفحه از دریای طبع پرگهر «عابد» فشاند لؤلؤتر، یا دُرِ شهوار، یا هر دو

آب‌ویرایش

ای صافی روشن گهر، ای گوهر صافی روان‌ سیاله چون جانی به تن آئینه چون جسمی به جان
که گوهر الماس‌گون، گه رام هستی گه حرون‌ گه از درون، گه از برون، ذرات را بخشی توان
باغ و ریاحین از تو خوش، سوری و نسرین از تو خوش‌ آن از تو خوش، این از تو خوش، آن را توان این را روان
آویزه‌ی گوش فلک، آمیزه‌ی روح سمک‌ محتاج فیضت یک به یک، افلاک و خاک و انس و جان
هم از تو نزهت در چمن، هم از تو خرّم نسترن‌ قوتی به رگهای سمن، خونی به عرق ارغوان
سرسبزی صحرا ز تو، سرشاری دریا ز تو هر جلوه در هر جا ز تو، گر آشکار و گر نهان
سرو از تو در بالندگی، ابر از تو در بارندگی‌ هرجا نشان از زندگی، گردیده از نامت عیان
ای آب، ای اکسیر جان، ای قُوّت سیال و روان‌ از هست تو هست جهان، از بود تو بودِ مکان
ای آب، ای طبعت صفا، ای هر لبی را آشنا چون شد، شدی در کربلا، بیگانه با لب تشنگان
آنگه، که هر طفلی لبش، پژمرده چون گل از عطش‌ بودی تو در آن کشمکش در دشت و در صحرا، روان
نار عطش سور، آن شرر، اطفال را، زد بر جگر اما تو اندر دشت و در، سیاله بودی هر کران
اصغر چنان گلبگرگ‌تر، بی‌شیر مادر خون جگر چون برگ گل اندر شرر، سوزان به فریاد و فغان
شش ماهه طفل تشنه لب، از تشنه کامی در تعب‌ با هر نظر کردی طلب، آبی ز مادر بی‌زبان
«عابد» دگر گفتار بس، در سینه آتش شد نفس‌ آبی نداد آن روز کس، جز تیر بر آن ناتوان


گشت وارون سیر چرخ کینه‌توز شاه خاور تکیه زد بر نیمروز
خور به قلب قبه خضرا رسید نیمروز روز عاشورا رسید
ساعتی چند از طلوع آفتاب‌ رفت اما با هزاران انقلاب
وه، که این کوته زمان پر خطر با چه سوز و التهابی شد به سر
نیمروزی دید چرخ کج مدار که نبیند در هزاران روزگار
نیمروزی هر دمش یک عمر سوز صد قیامت منطومی در نیمروز
ظهر بود و مهر می‌تابید نور دشت بود آتش به جان همچون تنور
ساعتی چند از سحرگه می‌گذشت‌ داشت حال دیگر آن تفتیده دشت
کربلا بود آری آن صحرای غم‌ لیک نی آن کربلای صبح دم
دشت حال دیگری بگرفته بود نقش آن صد پرده از غم می‌نمود
آن کویر خشک پر ریگ روان‌ داشت از خون چشمه‌ای در هر کران
بود در آن وادی پرسوز و تف‌ صد چمن بشکفته گل در هر طرف
ارغوان از زخم و از خون ژاله‌اش‌ بر جگر صد داغ غم هر لاله‌اش
سروها افتاده از پا هر کنار غنچه‌ها پرپر ز جور نیش خار
رشک باغ خلد، دشت پر خطر شد به تنهایی در آن نظاره‌گر
در کنار هر گل و هر نوگلی‌ ناله‌ای سر می‌دهد چون بلبلی
باغبان گلشن عشق و، وِداد قصه‌ها از گلی دارد به یاد
خیره سازد دیده چشم انداز دشت‌ زنده می‌دارد به خاطر سرگذشت
اکبر آن چرخ وفا را ماه نو کاروان هاشمی را پیشرو
دور عمرش چون ستاره صبحدم‌ با فروغ بیش و با دوران کم
آه اینجا بود؛ کآن سرو روان‌ برفتاد از پا ز جور ناکسان
کرد اینجا جرعه‌ی آبی طلب‌ آن نگارین چهره و یاقوت لب
در شتاب رستخیز کارزار رسته بود از دستبرد گیرودار
تا مگر از جرعه‌ای لب تر کند قُوت جان آمیزه‌ی شکر کند
تاب حسرت جوهر جان آب کرد تا مگر او ر توان سیراب کرد
جام آبی گر، به جان دادی قضا بود ارزان در چنان بیع و شرا
سوز دل می‌خواست اما عشق یار تا نماید قدر خود زرّ عیار
التهاب دل از آن کمتر نشد کامش از جام امامت‌تر نشد
شوق آتش جان به دل جوشیده بود چشمه‌ی آب بقا نوشیده بود
سوز دریا بین که ماهی در شنا پای از آن پس می‌کشد با قهقرا
اصغر اینجا شد نشان تیرکین‌ برفتاد از خاتم دل، چون نگین
کودکی در عشق، استاد کهن‌ تشنه‌ی خون لب نشسته از لبن
کرد حیران عشق را خون خوردنش‌ در دم پیکان تبسّم کردنش
شعله‌ای افشاند و آن‌گه شد خموش‌ شمع سان آن گل عذار لاله‌پوش
زان تبسّم گریه را، از یاد برد نکهت گل بود، گویی باد برد

منابعویرایش

پی نوشتویرایش

  1. تذکره شعرای آذربایجان؛ ج 3؛ ص 524.