حامد حجتی
حامد حجتی (١٣٥٥ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.
حامد حجتی | |
---|---|
زادروز | ١٣٥٥ ه.ش |
آثار | «آیینههای خاکی»، «شیخ شیدا»، «عطر سیب»، «شهیدستان»، «چهل حدیث حافظه»، «چهارده مجلس»، «هزاره کبود»، «نیلبک»، «سفر به سرزمین سیب و سجاده» و «آهوی چندم» |
زندگینامهویرایش
حامد حجتی فرزند عبدالرحیم در تیرماه ١٣٥٥ در قم متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است. وی تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم در زادگاه خود گذراند و در سال ١٣٧٣ در رشته الهیات و معارف اسلامی (فقه و حقوق) دانشگاه تهران کارشناسی خود را گرفت و برای طی دوره کارشناسی ارشد در رشته عرفان اسلامی دانشگاه آزاد اسلامی تهران مرکز پذیرفته شد.
ایشان سردبیری چندین نشریه و ماهنامه چون پرسمان، دیدار آشنا و... و نویسندگی در روزنامهها و چندین شبکه رادیویی و همکاری در برگزاری کنگرههای دفاع مقدس و شهدا و جشنوارههای شعری (به عنوان دبیر یا داور) و تدریس دورههای نویسندگی را در کارنامه فعالیتهای فرهنگی خود دارد. وی همچنین در صدا و سیما و استانداری قم مسئولیت اجرایی در بخشهای مختلف داشته است و پژوهشگر مرکز پژوهشهای صدا و سیمای قم بوده است. [۱]
آثارویرایش
آثار حامد حجتی عبارتند از:
«آیینههای خاکی»، «شیخ شیدا»، «عطر سیب»، «شهیدستان»، «چهل حدیث حافظه»، «چهارده مجلس»، «هزاره کبود»، «نیلبک» و «سفر به سرزمین سیب و سجاده» و «آهوی چندم»
اشعارویرایش
چند غزل عاشورایی [۲]
حرمویرایش
اگرچه شعر برایت به سینهام دارم | برای تا تو رسیدن چقدرکم دارم | |
تو از وجود پُری... بی نهایتی... محضی | منی که آمدهام رنگی از عدم دارم | |
من از حوالی آن کوچههای بارانی است | که در هوای شما باد در سرم دارم | |
گدا شدم به در خانه تو آمدهام | چقدر خوب که ارباب با کرم دارم | |
نفس به سینهام افتاده باز دلتنگم | چقدر حسرت یک لحظه بازدم دارم | |
«رواق منظر چشم من آشیانه توست» | عجیب نیست که ایمان به پا قدم دارم | |
دو دسته اشک گرفته است هیأتی در من | میان شور غزلخوانیام دو دم دارم | |
امیر قافله عشق گفته است که من | درون سینه عشاق هم حرم دارم |
شور میزندویرایش
گاهی دلم برای حرم شور میزند | دست خودم که نیست دلم شور میزند | |
در این سکوت تشنه شبهای کاروان | دریایی از تلاطم غم شور میزند | |
شیرین زبان قافله خاموش و ساکت است | انگار قلب دخترکم شور میزند | |
یک کاروان اسیر به دنبال رأس تو | با پای خار رفته قدم شور میزند | |
قرآن بخوان که خواهرت از حال رفته است | قرآن بخوان که نون و قلم شور میزند | |
تو ایستادهای به بلندای نیزهها... | خواهر دلش برای تو هم شور میزند | |
شیرین به من نگاه نکن این قدر که من | انگار چشمهای ترم شور میزند | |
باز این چه شورشی است که در قلب خواهر است | بر چوبه کجاوه سرم شور میزند | |
مداح پیر روضه ما سینه میزند | بیرق عزا گرفته علم شور میزند |
غنیمت استویرایش
در این کویر بارش نم نم غنیمت است | یک قطره آب اگر برسد هم غنیمت است | |
در حسرت نگاه عطشناک تو هنوز ... | بغض شکسته، سینه پر غم غنیمت است | |
هم آفتاب ِتشنه و هم خیمههای داغ | برگونههای سوخته شبنم غنیمت است | |
آبی برای رفع عطش نیست بعد از این | یک قطره اشکِ سرخ ِمحرم غنیمت است | |
از شش جهت به سینه تو زخم میزنند | اینجا که نیزهها شده مرهم غنیمت است | |
وقتی که تیغ بر تن تو تشنه میشود | زیر زبان چشیدن خاتم غنیمت است | |
بر سینهات نشست کسی ....ها...نفس ...نفس | وقتی که بازدم نرسد ...دَم غنیمت است | |
«مجلس تمام گشت و به آخر رسید کار» | حالا بیا که مجلس ماتم غنیمت است |
تن چاک چاک یک مردویرایش
تا گره باز شد از ابرویش | نیزهای بوسه زد به پهلویش | |
دست بر جای زخم نیزه گرفت | ناگهان دید زخم بازویش | |
کاش این قدر تشنهکام نبود | آه از آن لبان نیکویش | |
رو به سمت عقب نگاهی کرد | تار می دید چشم جادویش | |
رو به سمت حرم تمایل کرد | خیمهها پر شد از هیاهویش | |
گفت: این تشنگی مرا گشته است. | سله بسته است لعل دلجویش | |
لب به لبهای آفتاب گذاشت | در هم آمیخت عشق با بویش | |
در منا کربلا مکرر شد | او ذبیح و عطش چو چاقویش | |
ذرهای داغ آفتاب چشید | لب فرو بست از فراسویش | |
باز بر هجم شب خط خون زد | پخش شد در زمانه هوهویش | |
نیزه در نیزه تیغ در تیغ است | ارباً ارباَ شده است گیسویش | |
دشت در بهت خود عزادار است | بنویسید کو اذان گویش؟ | |
این ورق پارههای قرآن است | میگذارد به روی زانویش؟ | |
یا تن چاک چاک یک مرد است | که نمانده است هیچ از رویش | |
خواستم تا غزل کنم او را | یک قصیده شده است هر مویش |
تمام شد...ویرایش
وقت غروب بود که دیگر تمام شد | آغاز داغ بود که آخر تمام شد | |
هی جز جز سوره به سوره ورق شد و | ترتیل آیه آیه کوثر تمام شد | |
دیگر کسی نمانده فدای شما شود | یعنی سپاه اکبر و اصغر تمام شد | |
قصه درست لحظه اوجش به سر رسید | وقتی که ماند یک تن بی سر تمام شد | |
والشمر جالس ...نفس عرش گر گرفت | کار میان حنجر و خنجر تمام شد | |
گودال قتلگاه پر از اضطراب بود | وقتی صدای هس هس حنجر تمام شد | |
خواهر بمیرد این بدن توست واقعاً؟ | یعنی که غصههای برادر تمام شد؟ | |
وقتی به نیزه راه گلویت سکوت شد | دیگر صدای ناله مادر تمام شد |
بر نیزههای کوفهویرایش
خورشید گُر گرفته و بی تاب میتپد | در رگ رگ تنفسمان آب میتپد | |
از شیهه هزار سواری که آمدند | پیداست اینکه کوفه در خواب میتپد | |
اینجا که شب تمام زمین را گرفته است | در نبض روزهاست که مهتاب میتپد | |
این دشتِ لالههای به سرخی نشسته است | این دشت طف چشیده، که سیراب میتپد | |
آیا میان شاهرگ لشکر سیاه... | یک قطره سرخ ، غیرت نایاب میتپد؟ | |
یک آسمان ستاره دنباله دار عشق | سوسو زده است در دل این کارزار عشق | |
در گوشه عراق برایم غزل بخوان | از مصحف حماسه تفتیده جهان | |
هفتاد و چند سوره تبدار در زمین | هفتاد و چند سوره سرشار بیکران | |
یک سوره ناب، آیه به آیه شکوه درد | یک سوره سرخ، سرختر از خون عاشقان | |
یک سوره اشک، آب، عطش، خیمه، تیر و تیغ | یک سوره نیزه، درد، فغان، چوب خیزران | |
میبارد از تمام ورقهاش بسمله | پُر میشود شمیم دل انگیزه حوریان | |
توحید، یک کرشمه از این مصحف است و بس | «والشمس»کهکشان راه هزاران هزار آن | |
«والعادیات» رنگ سواران صبحدم | «الفتح» رایت علم خیل یاوران | |
«یا ایهاالمدثرِ» این مصحف غریب | پیراهنی است کهنه....خاکی ....بینشان | |
«ابرار یشربون بها»...حیف ...حیف...حیف | یک جرعه آب نیست در این دشت بیامان | |
تفسیر آیههای «بذبح عظیم»بود | ای خون شیرخواره نثار تو آسمان | |
«والفجر» ،«نفس مطمئنه» در این کارزار اوست | «یا ایهاالذین...» گرفتار در زمان... | |
روزی که عشق دور شد و چون سراب شد | بر نیزههای کوفه سر آفتاب شد | |
سوسوی خیمههای عطش این چنین گذشت | یعنی تمام ثانیهها در زمین گذشت | |
آن دستها که در تپش ربّنا نشست | در جذبه همیشگی نستعین گذشت | |
شاید که عاشقانهترین حرفهای شب | در یک قنوت ناب سراسر طنین گذشت | |
آقا اگر هزار هزاران تَن از من است | در پای پلکهای تو ای بهترین گذشت | |
باید گذشت از تن و از جان و از جهان | باید برای مثل تو از آن و این گذشت | |
آنقدر لحظههای تلاوت وسیع شد | انگار تا طلوع، هزار اربعین گذشت | |
مثل شراب ناب به جوش آمدیم و بعد | سرمستی مدام در اوج یقین گذشت | |
تا آنکه چشمهای تو باران گرفت و شست | در بزم عاشقان تو ناگاه این گذشت | |
این زخمها حکایت ما بود از ازل | ما سرخوشان باده «احلی من العسل» | |
حالا سکوت دشت به بانگ اذان رسید | یعنی زمین به نقطهای از آسمان رسید | |
«الله اکبر» از نفس بادها گذشت... | شاید به جسم مرده این خاک جان رسید | |
نام پیامبر که زمین را احاطه کرد | عطر خوش محمدی از بوستان رسید | |
«حی علی الفلاح» که در دشت میوزید | انگار هرمی از نفس قدسیان رسید | |
باران و آفتاب، زمین را گرفتهاند | «قد قامت الصلاه »که رنگین کمان رسید | |
در جامها شرارهای از داغ لاله شد | سرمستی مدام زمان آن چنان رسید | |
تا آنکه دشت از می و پیمانه سرخ شد | از پشت لحظههای عطش میکشان رسید | |
حالا قنوت بود و هزاران هزار چشم | حالا زمین به ساحتی از کهکشان رسید | |
وقتی سلام بر گل لبها ظهور کرد | بادی وزید عطر بهشتی از آن رسید | |
امروز روز معرکه خون و خنجر است | از نای دشت زمزمهای بیامان رسید | |
این یک نماز نیست که پرواز تا خداست | این ابتدای واقعه سرخ کربلاست |