جلیل واقع طلب
جلیل واقع طلب (١٣٣٠ ه. ش) یکی از شاعران معاصر ایرانی است.
جلیل واقع طلب | |
---|---|
زادروز | ١٣٣٠ ه.ش رشت |
تخلص | نهیب |
زندگینامهویرایش
جلیل واقع طلب فرزند علی تخلص به «نهیب» به سال ١٣٣٠ ه. ش در شهرستان رشت به دنیا آمد تحصیلات خود را تا سطح دیپلم در زادگاهش طی نمود.
واقع طلب فعالیتهای شعری خود را از دوران جوانی آغاز و از سال ١٣٧٠ ه. ش به صورت جدی دنبال کرد. در آغاز اشعارش در مطبوعات به چاپ میرسید.
واقع طلب صرفا اشعار کلاسیک میسراید و تمایل اصلی او به سرودن غزل و در مرتبه بعد مثنوی است وی در سال ١٣٧٠ ه. ش از کار اداری (اداره ثبت اسناد) بازنشسته شد و بعد از آن با صدا و سیمای مرکز استان گیلان به عنوان نویسنده و هم چنین دبیر شورای شعر اداره کل ارشاد اسلامی گیلان را بر عهده داشته است.
تأسیس انجمن مستقل شاعران گیل و هیئت هنری پاسداشت عاشورا و دبیری کنگره سراسری اول و دوم غزل معاصر در کارنامهی فعالیتهای فرهنگی و هنری وی به چشم میخورد.
آثارویرایش
از جلیل واقع طلب تاکنون چند مجموعه شعر به چاپ رسیده است: «باغ آبی» که مجموعه غزلیات اوست. «باران تشنگی» در دو مرحله که منظومه بلند عاشورایی شاعر است. منظومه «یک جرعه شوکران»، «دود آه فرشتههای خدا» که منظومه شعر دفاع مقدس میباشد و «گنجشک هیچ وقت قناری نمیشود».
اشعارویرایش
سیمرغ روز واقعهویرایش
از حجِ خانهای که به جز بام و در نبود | تا حجّ عشق، یک شریان بیشتر نبود | |
وقتی که آسمان تف «هَلْ مِنْ مُعین» گرفت | انگار در زمینِ خدا یک نفر نبود | |
نابود، نخل بود و درختی از این تبار | کاش آن میان، تهاجم کور تبر نبود | |
اندوهم این که شعبدههای شریح را | غیر از سر بریده کسی پرده در نبود | |
بلیعده بود شب همه کاینات را | خورشید روی نیزه اگر مستقر نبود |
گیرم فرات منزلی از جنس قاف داشت | سیمرغ روز واقعه، بیبال و پر نبود | |
شیر، از زلال تیر و بلورینِ حلقِ شوق! | رسمی که در تمامی عصر حجر نبود |
آقا اگر غلط نکنم، بیشکفتنت | حتی شناسنامهی گل معتبر نبود | |
من از تمام واقعه خواندم که آسمان | از خشکسال مشک شما بیخبر نبود | |
حیرانم از همین که در انبوه تشنگان | یک ابر- بیشتر نه- چرا بارور نبود | |
آری تو تشنه بودی و طفلانت، این درست | همراه کاروان تو سقّا مگر نبود؟ | |
با خانهی خدا به خدا میشد اشتباه | شش گوشه، مرقد تو حسینم، اگر نبود |
بخشی از منظومه بلند باران تشنگیویرایش
باز شط تفتید و، آب آتش گرفت | روح باغ از اضطراب، آتش گرفت | |
لاله، شولای [۱] بلا پوشیده است | از شقایق، عاشقی جوشیده است | |
در سبوی عاشقی، نوشتی که نیست | عشق عریانیم، تن پوشی که نیست! | |
سهم قیس از عشق اگر مجنونیست | سهم ما، یک قتلگاهِ خونیست! | |
داغبارانست اینجا، باغ نیست | هیچ کس در فصل خون بیداغ نیست | |
باز هم از سینهها، خون میچکد | از دل آیینهها، خون میچکد | |
برگها، از شبنم آتش میخورند! | لالهها هم، نمنم آتش میخورند! | |
یک نفر، خورشید ما را سر برید | تشنه لب، خون خدا را سر برید | |
کاش خون میشد تمام آبها | از عطش میسوخت کامِ آبها | |
کاش دریا از غمت گُر میگرفت | ابر، یک نم غیرت از «حُرّ» میگرفت | |
کاش شمشاد و صنوبر، میشکست | سروها را، داغ اکبر میشکست | |
کاش دهن آب، آتش میگرفت | برکهی مهتاب، آتش میگرفت | |
کاش صحرا یک نیستان ناله داشت | شور عاشوراییت دنباله داشت | |
زخم تو، یک کوله بار آشفتگیست | مثل یک عمر انتظار، آشفتگیست | |
آفتاب از هُرم حلقت، آب شد | رود از شرم لبت، بیتاب شد | |
ما هنوز آشفتهی زخم توایم | خشم در خون خفتهی زخم توایم | |
باز هم از سینهها خون میچکد | از دلِ آیینهها، خون میچکد |
مثل تیغهی علمویرایش
تا به دستیاری تو عشق را بر فراز آسمان علم کند | ناگزیر بود دست خویش را در حوالی زمین قلم کند | |
دید، آب و نیزه، نقشه میکشند، مثل آتش از میانشان گذشت | تا حصار فتنه و فرات را با لبان تشنه متهم کند | |
جاری شریعه میگذشت و ماه، مشک را پر آب کرد و بازگشت | شرم کرد با ترنّم فرات، از فراز تشنگیش کم کند |
«ماه بود و مشک» در حصار گرگ یک سوار و یک تهاجم بزرگ | مانده زخم واپسین که چشم او، داستان دیگری رقم کند | |
آه ای امام تشنه لب ببخش تو ستادهای و او نشسته است | کاش میشد این سوار غرق خون بی دو دست تکیه، قد علم کند | |
شاید آرزوی دیگری نداشت غیر از این که مثل تیغهی علم | قامت هزار زخم خویش را پیش پای حضرت تو خم کند |
گل سرخویرایش
گرچه صد غائله آب است ز من تا شمشیر | عطشم را ننشانید، مگر با شمشیر | |
میروم، تا تب خیزابی خون راهی نیست | بلکه آوردم از آن معرکه سر یا شمشیر | |
گر قرار است که از نیزه بروید گل سرخ | باید امروز بیفتد به تقلّا شمشیر | |
دل به دریا زدهام غرّش طوفان لال است | گو که امواج برآرند ز دریا شمشیر | |
دادن دست به یکدیگر اگر دوستی است | این چه دستیست که دادهست به سقّا شمشیر | |
تیر و خونبارش چشم و جگر زخمی مشک | همه هستند در این معرکه حتی شمشیر |
سوز بارانویرایش
مثل یک دجله تشنگی، جاریام در دل سراب | مشک بیشبنمت کجاست، ای عطش نوش آفتاب | |
میرود چشمهچشمه درد، میوزد سینهسینه داغ | باز هم خیمهخیمه سوز، باز هم ضجّهضجّه آب | |
مثل آیینهها شکست، بغمهی [۲] سهمگین بغض | زیر آوارِ هایهای، در کمرگاه اضطراب | |
یک غزل شعر فصل سبز، قسمت دفترم نبود | کاسهی عاشقت تهیست، از دو انگشت، شعر ناب | |
ما و پرواز و آفتاب؟ خواب خوش دیدهای به خیر | لحن من لحن سادهایست، ای سوالات بیجواب | |
سوز باران شنیدنیست، در دو دستم نگاه کن | چشمهای از زلال درد، رودی از آتش مذاب |