علی شریعتی مزینانی
علی شریعتی فرزند محمد تقی، مبارز و بیدارگر ایرانی در سال 1312 ه. ش در کاهک نزدیک مزینان (از توابع بخش داورزن شهرستان سبزوار) به دنیا آمد. در سال 1334 وارد دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد گردید، در سال 1336 دستگیر و زندانی شد، در سال 1337 ازدواج کرد که ثمره آن سه دختر و یک پسر است.
چون دانشگاه را با رتبه اولی سپری کرد بورسیهای از دولت برای ادامه تحصیل در فرانسه را اخذ نمود و ضمن تحصیل در دانشگاه سوربن به نهضت آزادیبخش الجزایر پیوست و هم چنین با نهضتهای ملی کشورهای دیگر در افریقا و آسیا و رهبرانشان آشنا شد.
در سال 1341 شمسی با درجه دکترا فارغ التحصیل شد و در مراجعت به ایران (سال 1343 ش) دستگیر گردید در سال 1345 برای تدریس تاریخ در دانشکده ادبیات مشهد پذیرفته شد که به دنبال سخنرانیهای شورانگیز و تأثیرگذار تحت فشار ساواک کلاسهای او در دانشگاه تعطیل شد حسینیه ارشاد که در سال 1346 تأسیس شده بود از او دعوت به سخنرانی و همکاری نمود که این دوران را پربارترین دوران حیات دکتر شریعتی دانستهاند سخنرانیهای وی با استقبال گرم و شدید نسل جوان و اکثر مردم روبهرو گردید آخرین سخنرانی او در حسینیه ارشاد در آبان ماه سال 1351 و درست یکسال قبل از بسته شدن حسینیه ارشاد توسط رژیم بود پس از آن مدتی زندگی مخفیانه داشت تا اینکه در سال 1352 خود را به ساواک معرفی و مدت 18 ماه در زندان انفرادی محبوس گردید سرانجام شاه در مسافرتی که به خارج داشت تحت وساطت دوستان بینالمللی شریعتی دستور آزادی او را در آخرین روز سال 1354 صادر نمود ولی از آن پس تحت نظارت شدید ساواک قرار گرفت، بطوریکه کاملا خانهنشین شد. اختناق شدید سال 1355 که منجر به دستگیری و کشته شدن بسیاری از مبارزین مسلمان گردید او را به فکر هجرت از کشور انداخت و توانست با نام شناسنامهای خود (علی مزنیانی) گذرنامه گرفته و در 26 اردیبهشت سال 1356 با هواپیما از کشور خارج شود.
وی سرانجام در 29 خرداد سال 1356 پس از عمری تلاش و مجاهده در کشور انگلستان دار فانی را وداع گفت.
آثار: از دکتر شریعتی کتب بسیاری که بیشتر آنها حاصل سخنرانیهای اوست و تعدادی نیز ترجمه کتب نویسندگان خارجی است به چاپ رسیده است:
«ابو ذر غفاری»، «اسلام شناسی»، «کویر»، «انسان و اسلام»، «میعاد با ابراهیم»، «امت و امامت»، «پدر، مادر ما متهمیم»، «فاطمه، فاطمه است»، «مذهب علیه مذهب»، «حسین وارث آدم»، «شهادت»، «پس از شهادت» و ...
و از آثار ترجمه شده وی: «فلسفه نیایش» از دکتر الکسیس کارل، «مغضوبین زمین» از فرانتس فانون، «سلمان پاک» از لویی ماسینیون
زینب:
ای زینب، ای زبان علی در کام!
با ملت خویش حرف بزن!
ای زن! ای که مردانگی در رکاب تو، جوانمردی آموخت.
زنان ملت ما، اینان که نام تو آتش عشق و درد بر جانشان میافکند، به تو محتاجند بیش از همه وقت.
غرب از یک سو به اسارت و ذلّتشان کشانده است و شرق از سوی دیگر به اسارت پنهان و ذلّت تازشان میکشاند و از تو و از خودبیگانشان میکند.
ای زبان علی در کام!
ای رسالت حسین بر دوش!
ای که از کربلا میآیی و پیام شهیدان را، در میان هیاهوی همیشگی قدّارهبندان و جلادان، هم چنان به گوش تاریخ میرسانی، زینب، با ما سخن بگو! مگو که بر شما چه گذشت! مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی!
مگو که جنایت آن جا تا به کجا رسید!
مگو که خداوند، آن روز، عزیزترین و پرشکوهترین ارزشها و عظمتهایی را که آفریده است، یک جا در ساحل فرات، و بر روی ریگزارهای تفتیدهی بیابان طف.
چگونه به نمایش آورد و بر فرشتگان عرضه کرد، تا بدانند که چرا میبایست برآدم سجده میکردند ...؟
آری زینب!
مگو که در آن جا بر شما چه رفت!
مگو که دشمنانتان چه کردند، و دوستانتان چه ...؟
آری ای «پیامبر انقلاب حسین»!
ما میدانیم
ما همه را شنیدهایم
از تو. تو پیام کربلا را، پیام شهیدان را به درستی گذاردهای؛
تو. شهیدی هستی که از خون خویش کلمه ساختی.
همچون برادرت که با قطرهقطره خون خویش سخن میگفت.
اما بگو
ای خواهر،
بگو که ما چه کنیم؟
لحظهای بنگر که ما چه میکشیم؟
دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با تو باز گوییم
با تو ای خواهر مهربان!
این تو هستی که باید بر ما بگریی
ای رسول امین برادر،
که از کربلا میآیی و در طول تاریخ،
بر همهی نسلها میگذری
و پیام شهیدان را میرسانی،
ای که از باغهای شهادت میآیی و بوی گلهای نو شکفتهی آن دیار را، در پیرهن داری،
ای دختر علی،
ای خواهر،
ای که قافله سالار کاروان اسیرانی،
ما را نیز در پی این قافله با خود ببر! [۱]
تو ای حسین!
با تو چه بگویم؟
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل» و تو ای چراغ راه، ای کشتی رهایی.
ای خونی که از آن نقطهی صحرا، جاودان میتپی و میجوشی.
و در بستر زمان جاری هستی،
و بر همهی نسلها میگذری،
و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون میکنی،
و هر بذر شایسته را در زیر خاک میشکافی و میشکوفانی،
و هر نهال تشنهای را به برگ و بار حیات و خرّمی مینشانی،
ای آموزگار بزرگ شهادت!
برقی از آن نور را، بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن!
قطرهای از آن خون را، در بستر خشکیده و نیم مردهی ما جاری ساز!
و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را، به این زمستان سرد و فسردهی ما ببخش!
ای که «مرگ سرخ» را برگزیدی، تا عاشقانت را از «مرگ سیاه» برهانی،
تا با هر قطرهی خونت،
ملّتی را حیات بخشی، و تاریخی را به تپش آری، و کالبد مرده و فسردهی عصری را گرم کنی، و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی!
ایمان ما،
ملت ما،
تاریخ فردای ما،
کالبد زمان ما،
«به تو و خون تو محتاج است». [۲]
و اکنون، دین و دنیا بر مراد کفر وجود میگردد، و شمشیرها شکسته، و حلقومها بریده و «دارها برچیده و خونها شستهاند» و موجهای انقلاب و فریادهای اعتراض و شعلههای عصیان فرد مردهاند و همه جوشها و خروشها فرو نشستهاند و «بر مزار آباد شهیدان» و «قبرستان سرد و ساکت زندگان»، شب سیاه هراس و خفقان سایه افکنده و بر ویرانههای ایمان و امید مسلمانان، «وای جغدی هم نمیآید بگوش»!
«جاهلیت جدید»، سیاهتر و وحشیتر و سنگینتر از «جاهلیت قدیم»، و دشمن اکنون هوشیارتر و چیرهتر و پختهتر از پیش، و در میان مردم آگاه، تجربهها همه تلخ و ثمرهی همهی قیامها، شکست و شهادت! ... ناگهان جرقهای در ظلمت انفجاری در سکوت! سیمای تابناک «شهیدی که زنده بر خاک گام برمیدارد» از اعماق سیاهیها، از انبوه تباهیها! چهرهی روشن و نیرومند یک «امید»، در شب ظلمانی «یأس»! باز از خانهی خاموش و غمزدهی فاطمه- این خانهی کوچکی که از همهی تاریخ بزرگتر است- مردی بیرون آمد: خشمگین و مصمّم، و در هیأتی که گویی بر سر همهی قصرهای قساوت و پایگاههای قدرت، آهنگ یورش دارد، و گویی قلهی کوهی است که آتشفشانی بیتاب را در دل خود به بند کشیده است و یا تند بادی است که خداوند بر این قوم عاد فرد فرستاده است و اکنون به وزیدن آغاز میکند!
مردی از خانهی فاطمه بیرون آمده است! مدینه را مینگرد و مسجد پیامبر را! و مکّهی ابراهیم را، و کعبهی به بند نمرود کشیده را، و اسلام را. و پیام محمد (ص) را و کاخ سبز مشق را و گرسنگان را و در بند کشیدگان را و ...
مردی از خانهی فاطمه بیرون آمده است! بار سنگین همهی این مسئولیتها بر دوش او سنگینی میکند. او وارث رنج بزرگ انسان است، تنها وارث آدم، تنها وارث ابراهیم و ... تنها وارث محمد! و ...
مردی تنها! اما نه! دوشادوش او، زنی نیز از خانهی فاطمه بیرون آمده است، گامبهگام او، نیمی از بار سنگین رسالت برادر را او بر دوش خود گرفته است!
مردی از خانهی فاطمه بیرون آمده است، تنها و بیکس، با دستهای خالی، یک تنه بر روزگار وحشت و ظلمت و آهن یورش برده است جز «مرگ» سلاحی ندارد! اما او فرزند خانوادهای است که «هنر خوب مردن» را در مکتب حیات خوب آموخته است.
در این جهان هیچ کس نیست که همچون او بداند که: «چگونه باید مرد؟» دانشی که دشمن نیرومند او- که بر جهان حکومت میراند از آن محروم است و این است که قهرمان تنها، به پیروزی خویش بر انبوه سپاه خصم، این چنین مطمئن است و این چنین مصمم و بیتردید، به استقبال آمده است.
آموزگار بزرگ «شهادت» اکنون برخاسته است تا به همهی آنها که جهاد را تنها در «توانستن» میفهمند و به همهی آنها که پیروزی بر خصم را تنها در «غلبه»، بیاموزد که: «شهادت» نه یک «باختن» که یک «انتخاب» است، انتخابی که در آن، مجاهد با قربانی کردن خویش، در آستانهی معبد آزادی و محراب عشق، پیروز میشود. و حسین، وارث آدم- که به بنی آدم زیستن داد- و وارث پیامبران بزرگ- که به انسان، «چگونه باید زیست» را آموختند- اکنون آمده است تا، در این روزگار، به فرزندان آدم، «چگونه باید مرد» را بیاموزد! حسین آموخت که مرگ سپاه، سرنوشت شوم مردم زبونی است که به هر ننگی تن میدهند تا «زنده بمانند» چه، کسانی که گستاخی آن را ندارند که «شهادت» را انتخاب کنند، «مرگ» آنان را انتخاب خواهد کرد!
کلمهی شهید بزرگترین بار معنی را برای آن چه که اکنون میخواهیم و میخواستم بگویم در بردارد. شهید در لغت، به معنای «حاضر»، «ناظر»، به معنای «گواه و گواهیدهنده» و «خبر دهندهی راستین و امین» و هم چنین به معنی «آگاه» و نیز به معنی «محسوس و مشهود»، «کسی که همهی چشمها به او است» و بالاخره به معنی «نمونه»، «الگو» و «سرمشق» است. شهادت در فرهنگ ما، در مذهب ما. یک «حادثهی خونین و ناگوار» نیست.
در مذاهب و تاریخهای اقوام، شهادت عبارت است از قربانی شدن قهرمانانی که در جنگها به دست دشمن کشته شدهاند و این، یک حادثهی غمانگیز مصیبت باری است و نام این کشتهشدگان شهید و مرگشان شهادت. [۳]
شمع:
تا سحر ای شمع بر بالین منامشب از بهر خدا بیدار باش | {{{2}}} | |
سایهی غم ناگهان بر دل نشسترحم کن امشب مرا غمخوار باش | {{{2}}} | |
کام امیدم به خون آغشته شدتیرهای غم چنان بر دل نشست | {{{2}}} | |
کاندرین دریای مست زندگیکشتی امید من بر گل نشست | {{{2}}} | |
آه! ای یاران به فریادم رسیدورنه مرگ امشب به فریادم رسد | {{{2}}} | |
ترسم آن شیرینتر از جانم ز راهچون به دام مرگ افتادم رسد | {{{2}}} | |
گریه و فریاد بس کن شمع منبر دل ریشم نمک دیگر مپاش | {{{2}}} | |
قصهی بیتابی دل پیش منبیش ازین دیگر مگو خاموش باش | {{{2}}} | |
جز توام ای مونس شبهای تاردر جهان دیگر مرا یاری نماند | {{{2}}} | |
ز آن همه یاران به جز دیدار مرگبا کسی امید دیداری نماند | {{{2}}} | |
همدم من، مونس من، شمع منجز توام در این جهان غمخوار کو؟ | {{{2}}} | |
و اندرین صحرای وحشتزای مرگوای بر من، وای بر من، یار کو؟ | {{{2}}} | |
اندرین زندان من امشب شمع مندست خواهم شستن از این زندگی | {{{2}}} | |
تا که فردا همچو شیران بشکنند | ||
ملتم زنجیرهای بندگی [۴] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1290-1292.