استاد جلال الدّین همایی متخلّص به «سنا» یکی از نوابغ و مفاخر زبان و ادب فارسی فرزند طرب شیرازی به سال 1317 ه. ق.
(19 دی 1278 ش) در اصفهان به دنیا آمد. تحصیل را از کودکی نزد پدر و مادر خود آغاز کرد و بعد در مدارس «حقایق» و «قدسیه» ادامه داد. صرف و نحو و ریاضیّات را در آن مدارس خواند و از سال 1328 تا 1348 ه. ق. در مدرسهی علمیهی «نیم آورد»، در حجرهای که به او داده بودند با جدیّت به کسب علم پرداخت. وی در آن مدت از محضر استادان بزرگی چون آیة اللّه سیّد محمد باقر درچهای، آقا شیخ علی یزدی، حاج سیّد محمد کاظم کروندی اصفهانی و آقا شیخ محمد خراسانی معروف به حکیم و نیز آیة اللّه العظمی حاج آقا رحیم ارباب اصفهانی بهره برد و در ادبیات، حکمت، فلسفه، فقه و هیأت تبحّر و استادی یافت و به تدریس ادبیات عرب در آن حوزه پرداخت.
استاد همایی در سال 1348 ه. ق. (1307 ه. ش.) به تهران منتقل شد و رسما در خدمت وزارت معارف به تدریس در مدارس متوسطه پرداخت. بعد از آن در دانشگاههای حقوق و ادبیات دانشگاه تهران تدریس را آغاز کرد و تا 1345 که به درخواست خود از خدمت رسمی بازنشسته شد، در آن سمت دانشجویان بسیاری را از دانش خود بهرهمند ساخت. پس از آن مرتبه استادی ممتاز به او داده شد و نیز چند دوره به تدریس تاریخ علوم و معارف اسلامی در دورهی فوق لیسانس اشتغال داشت. او در سراسر زندگیش به کاری جز تدریس و تألیف و طبع کتب نپرداخت.
آثار استاد همایی بسیار است. برخی از آثار وی عبارتند از: «تاریخ ادبیات ایران» (دو جلد)، «نصیحة الملوک» (تصحیح)، «مصباح الهدایة» (تصحیح)، «التفهیم ابو ریحان بیرونی» (تصحیح)، «دستور زبان فارسی»، «صناعات ادبی غزالی نامه»، «خیامی نامه»، «مولوی نامه» و ... دیوان اشعارش تحت عنوان «دیوان سنا» به طبع رسیده است. استاد از چهار سالگی به منتخب «حدیقهی سنایی» که 1001 بیت بود علاقهی شدید داشت و آن را حفظ کرد و تحت تأثیر همین مطلب تخلص «سنا» اختیار کرد و نیز گاهی با کلمهی «همایی» تخلّص میکرد. استاد علاقه خاصی به دیوان اشعارش داشت. دیوان توسط استاد و به خط خود او جمعآوری و تدوین شده از لحاظ ادبی ارزش بسیار دارد، چون اشعار آن را کسی سروده که سالها صناعات ادبی و علم بلاغت تدریس میکرد، و بر اکثر کتب نقد شعر حاشیه نوشته و در این زمینه خود نیز تألیفات و عقاید بکر و تازه دارد. گذشته از جنبهی ادبی و اخلاقی اشعار، دیوان استاد حاوی نکات تاریخی فراوان است به طوری که جمع آنها آمارگونهای از حوادث مهم و مختصر شرح حال رجال مشهور علمی و ادبی معاصر مملکت، شامل تاریخ و محل تولد و وفات، مناصب و مشاغل، آثار و احیانا خصوصیات بارز اخلاقی ایشان به دست میدهد.
استاد طی خدمات دورهی دانشگاهی دو سفر کوتاه به خارج رفته است: یکی برای تأسیس کرسی ادبیات فارسی در بیروت و دیگری برای تأسیس کرسی ادبیات فارسی دانشگاه لاهور در پاکستان.
استاد همایی در 28 تیر ماه سال 1359 ه. ق. در اثر بیماری برونشیت مزمن در تهران درگذشت. پیکرش به اصفهان منتقل شد و در تکیه لسان الغیب به خاک سپرده شد. [۱]
ترکیببند در مرثیهی عاشورا: [۲]
1
باز این چه نغمه است که دستان سرای عشقآهنگ ساز کرده به شور و نوای عشق
آن کاروان کجاست که بانگ دَرای اوافکنده است غُلغُله در نینوای عشق
شور حسینی است مگر کز ره حجازساز عراق کرده به برگ و نوای عشق
مانا عزیز فاطمه فرزند مصطفیستکوچ از مدینه کرده سوی کربلای عشق
سوداگر خداست که نقد روان به کفبگرفته در معاملهی خونبهای عشق
از سر به راه دوست دویدهست یار صدقدر نی نوای وصل دمیدهست نای عشق
با بانگ هُو هُوَ الحق و آواز دوست دوستخواند به گوش عالمیان ماجرای عشق
از جان و دل نهاده قدم در ره بلایعنی منم شهید بیابان کربلا
2
از آسمان هلال محرّم چو شد برونرفت از دل زمین و زمان طاقت و سکون
ماه نو آمد از شفق سرخ آشکارچون خنجر برهنه که افتد به طشت خون
با پیکر خمیده عیان گشت در سپهرشکل هلال چون رقم حرف حا و نون
بر لوح چرخ با قلم نور این دو حرفما را به نام حسین است رهنمون
یعنی که تا قیامت از آن ماجرا که رفترمزی بود نوشته بر این چرخ نیلگون
در کربلا چو شد عَلَم شاه دین بلندگردید رایت ستم و کفر سرنگون
فریاد از آن ستم که به آل عبا رسیداز شامیان ناکس و از کوفیان دون
ای کوفیان چه فتنه ز نو کردهاید سازبا آل مصطفی چه جفا کردهاید باز
3
آهنگ کوفه کرد ز یثرب امام دیننور خدا و شمع هُدی ماه راستین
تا دستگاه کفر و ستم سرنگون کنددست خدا درآمد گویی از آستین
خم کرد آسمان سر تعظیم سوی خاکچو خونِ پاک شاه زمان ریخت بر زمین
زان خون فزود قدر چنان خاک پست راکاندر بَرش حقیر بوَد چرخ هفتمین
خورشید کس ندید بدان گونه پر فروغیاقوت کس ندید بدان منزلت ثمین
از آن شرف که خون شهیدان به خاک دادسایند مهر و ماه بر او جَبْهه و جبین
شیطان نکرد سجده بر این خاک زین سبباو را لقب ز غیب رجیم آمد و لعین
شیطان که بود روح پلید یزید شومبر بام ملک بر شده همچون سیاه بوم
4
زان ماجرا که رفت به میدان کربلاعقل است مات و واله و حیران کربلا
دریای عشق حق به تلاطم چو اوفتادجوشید موج خون ز بیابان کربلا
یا رب چه شد که کشتی نوح نجی فتاددر لجّهی [۳] هلاک به طوفان کربلا
از بازی سپهر سر سروان دینافتاد همچو گوی به میدان کربلا
زان عشق و آن شهادت و آن صبر و آن یقینعقل است مَحو و سر به گریبان کربلا
در منزلت فزونتر و در رتبه برتر استاز بام عرش، پایهی ایوان کربلا
فخر حسین و ننگ یزید است تا ابدسر لوحهی جریدهی دیوان کربلا
کاری که حق به درگه عدلش ظُلامه [۴] ساختیا للعجب، یزید از او بارنامه ساخت
5
هر تیر کز کمان کمین بلا بجَستگویی نشانهاش دل اولاد فاطمهست
باد جفا به گلشن آل عبا وزیدو اندام سرو و قامت شمشاد را شکست
باغی که خُلد پیش تماشای اوست زشتسروی که سرو در بر بالای اوست پست
برخاست ناله از دل کرّوبیان قدسچون گردِ غم به چهرهی آل نبی نشست
گیتی کمان به خستن پاکان حقّ گشادگردون کمر به کشتن آزادگان ببست
آن را به طعن نیزهی شامی ربود سراین را به ضرب خنجر کوفی برید دست
از منجنیق حادثه سنگی بیوفتادکافکند در زُجاجهی انوار حق شکست
برخاست چون ز آل نبی ناله و فغانبرشد ز خاک ناله و زد صیحه آسمان
6
در کاروان آل نبی قحط آب شداز سوز تشنگی دل طفلان کباب شد
در چشم تشنگان حرم داشت ماریهاندر خیال آب چو موج سراب شد
میدان جنگ و سوز عطش تاب آفتابیا رب که از شنیدن آن زهره آب شد
در راه حق که شاه شهیدان به پیش داشتآن منع آب و تاب عطش فتح باب شد
گر نیک بنگریم همان آب و تاب بودکز وی بنای دولت مروان خراب شد
از ملّت نبی به نبیزادگان رسیدجوری که روح کافر از او در عذاب شد
سر پنجهی عروس جفاکار روزگاراز خون پاک آل پیمبر خضاب شد
یک ذرّه گر ز شرم و ادب داشت آفتابمیکرد تا به حشر نهان روی در حجاب
7
ای شهسوار معرکهی کربلا، حسینای یکّه تاز عرصهی عشق و بلا، حسین
ای نور آسمان و زمین، آفتاب دینای زادهی نژادهی شیر خدا، حسین
ای نو دمیده گلبن بستان فاطمهای نو نهان گلشن آل عبا، حسین
نوباوهی رسول و جگر گوشهی بتولپروردهی کنار شه اولیا، حسین
سر حلقهی شهیدان در دشت نینواسالار کشتگان سر از تن جدا، حسین
در جلوهگاه عشق روان تاب کام سوزآیینهی زدوده دلِ حق نما، حسین
کهف امان و باب حوائج تویی که خلقدرمانده چون شوند بگویند یا حسین
حق را مجاهدی چو تو در روزگار نیستدر شهر بند عشق چو تو شهریار نیست
8
گر ماجرای حادثهی کربلا نبودرسمی ز دین پاک پیمبر به جا نبود
گر نهضت حسین نمیبود از حجازدر شام و کوفه شرع محمّد به پا نبود
خونی به خاک ریخته شد در ره خداکو را ز قدْر غیر خدا خونبها نبود
دین خدای زنده شد از خون پاک تواین شد که خونبهاش به غیر از خدا نبود
نقشی که بر زمین ز شهیدان کتابه بستدر منزلت کم از صُحُف انبیا نبود
جانسوز نوحهای که شنیدی ز کربلاسازش مگر سوز درون «سنا» نبود
چشم کرم ز درگه الطاف حق نداشتگر دست او به دامن آل عبا نبود
باب نجات جز در آل رسول نیستطاعت مگر به شرط ولایت قبول نیست [۵]
لالهی سرخ: [۶]
خون خورم در غم آن طفل که جای لبنشریخت دست ستم حرمله خون در دهنش
کودکی کآب ز سرچشمهی عصمت میخوردگشت از سوز عطش، آب سراپا بدنش
گر تن نوگل لیلا نبوَد لالهی سرخاز چه آغشته به خون گشت چنین پیرهنش
غنچهای از چمن زادهی زهرا بشکفتکه شد از زخم سنان، چون گل صد برگ، تنش
گلشنی ساخته در دشت بلا گشت، که بودغنچهاش اصغر و گل قاسم و اکبر سمنش
تشنهلب کشته شد آن شاه که با خنجر و تیرگشت ببریده و شد دوخته بر تن، کفنش
آن که باشد نظرش داروی هر درد «سنا»چشم دارم که فتد گوشهی چشمی به منش [۷]
مرثیه روز عاشورا خطاب به آفتاب: [۸]
الا ای فروزنده دل آفتاببه جسم شهیدان سبکتر بتاب
شهیدان قربانگه راستینفشانده به حق بر دو کون آستین
جگر گوشگان پیمبر همهگل باغ زهرای اطهر همه
عزیزان درگاه عزّت نشانفتاده به درگاه مردم کُشان
جگر گوشههای رسول خدایزده تشنه در موج خون دست و پای
ز خون شهیدان زمین سرخپوشز آهِ یتیمان فلک پر خروش
از این سرزمین تا به روز شمارنروید مگر لالهی داغدار
تنوری است از کینه افروختهسر و دست پاکان در او سوخته
بر این شعلهور آتش خانه سوزمزن دامن ای مهر گیتی فروز
تو افزون مکن تاب این گرمگاهبه نرمی بیفزا ز گرمی بکاه
ز تو رحمت و مهربانی سزاستترا مهر خوانند مهرت کجاست
نداری اگر پاس تیمارشانمکن گرم بازار آزارشان
نبینی تن نو گلان چاک چاکبرهنه فتاده است در خون و خاک
دوم مصحف کارفرمای حقپریشان بهر سو ورق بر ورق
قلم رفته از خنجر آبدارچه بر شیر مردان چه بر شیرخوار
برهنه تن و تشنهلب، خسته حالجفا این همه چون کنند احتمال
تن خسته را تاب این روز نیستمگر آفتابا ترا سوز نیست
گزندش مده زادهی مصطفی استستم بر پیمبر، ستم بر خداست
تو روشن کن بَزم آب و گلیز دوده روانی و روشن دلی
به خیره سران باز نه خیرگینزیبد ز روشن دلان تیرگی
اگر رنج افتد در این موج خونشود کشتی طاقتش سرنگون
کلیم اللّه آید اگر با عصاشود غرقه در نیل زین ماجرا
مسیحا ز چارم فلک بنگردخراشد رخ و جامه بر تن دَرَد
ز طوفان دین لجّهی سهمگینسبک بگذارای کشتی آتشین
نترسی که آه دل دردمندبسوزد ترا چون بر آتش سپند
ندانی که بنیاد افلاکیانشود سست از نالهی خاکیان
ندانی که از گریهی چشم پاکبرد سیل بنیاد افلاک و خاک
ز طوفان آه دل سوختهمشو ایمن ای شمع افروخته
ز آه جگر خستگان زینهارحذر کن که بر هم زند روزگار
بترس از فغانی که مضطر زندکه آهی جهانی بهم برزند
بود کز یکی نالهی مستمندفتد رخنه در هفت کاخ بلند
بود کز یکی آه طفل نزاربرآید ز بنیاد هستی دمار
ملرزان دل دردمندی به کینکه لرزد از او آسمان و زمین
اگر گریه از سوز دل سر کندبه پا ناگهان شور محشر کند
سرآید درنگ زمین را زمانبه پایان رسد گردش آسمان
بپیچد به هم دفتر کائناتکشد خطّ بطلان به لوح حیات
به پا گردد اندر جهان رستخیزشود آسمان و زمین ریزریز
نماند نشانی ازین دستگاهنه گردون بماند نه خورشید و ماه
فرو افسرد در رگ روح دمشود غرق گیتی به بحر عدم
نماند ز آثار صنع قدیممگر ذات قیّوم حیّ قدیم
«سنا» زین مصیبت فرو بند لببرین در نگه دار شرط ادب
نهنگ عدم چون گشاید دهانبیو بارد آثار کون و مکان
قلم خشک گردد به سر خطّ لازند بانگ الّا اللّه از خود صلا
شود محو در نیستی هرچه هستز یک بانگ خیزد بلی والست
ز طومار هستی یکی یادگارنماند به جز ذات پروردگار [۹]