محمد کاظم طوسی
محمّد کاظم فرزند ثقة الاسلام حاج شیخ محمد حسین توسّلی در سال 1290 ه. ق. در شهر مقدّس مشهد متولد شد. پدرش از روحانیون و مدرّسین حوزهی علمیهی مشهد بود. محمد کاظم در سن 78 سالگی تصمیم گرفت اشعاری را که سروده بود مرتب کرده و به چاپ برساند. وی اشعارش را در پنج بخش: رنگ زندگی، ذوق مستی، بازتاب اندیشههای ناتمام، پیغام عقل، اوراق پراکنده تدوین کرده و به نام «پرتوی از حیات» منتشر نمود. او به سال 1327 ه. ش. و در 92 سالگی درگذشت. [۱]
ای سرور و رهبر شهیدانسوم ولی خدای سبحان | {{{2}}} | |
ای گوهر پاک آفرینشوی زینت و زیب عرش رحمان | {{{2}}} | |
ای تربت تو شفای آلاموی باب تو کهف مستمندان | {{{2}}} | |
دارد به تو افتخار آدمباشد ز تو سرفراز انسان | {{{2}}} | |
بر پا ز تو کاخ عدل و شفقتوز توست بنای ظلم ویران | {{{2}}} | |
اسلام ز نهضت تو باقیقائم به قیام توست ایمان | {{{2}}} | |
ارکان هُدا ز توست محکمبنیاد وفا به توست بنیان | {{{2}}} | |
از خون تو باغ دین مصفّاباقی ز شهادت تو قرآن | {{{2}}} | |
ای مظهر حق و روح و پاکیوی معدن عدل و عزّ و عرفان [۲] | {{{2}}} |
قصیده:
قهرمان عشق و آزادیست یک تن در جهانجز حسین فرزند زهرا قهرمان عشق نیست | {{{2}}} | |
اختر برج وفا خورشید عالم تاب عشقهمچو او رخشنده اندر کهکشان عشق نیست | {{{2}}} | |
کز زن و فرزند و مال و خانمان یکسر گذشتدر ره معشوق به زین امتحان عشق نیست | {{{2}}} | |
وه چه خوش داد آزمایش در همه اطوار عشقهیچکس جز او شهید جاودان عشق نیست | {{{2}}} | |
در بهای عشق جانان از سر هستی گذشتدر همه عالم جز او بازارگان عشق نیست | {{{2}}} | |
بود شه را در حرم دُرّ گرانی شیرخوارگفت ما را غیر ازین گوهر به کان عشق نیست | {{{2}}} | |
باید این یکدانه گوهر را کنم تقدیم دوستنزد جانان بهتر از این ارمغان عشق نیست | {{{2}}} | |
طفل را بگرفت و قربان رضای دوست کرددر جهان گویاتر از این ترجمان عشق نیست | {{{2}}} | |
طفل خندیدی، مگر بر لب چنین بودش سخنجز من اینسان شیرخواری پهلوان عشق نیست | {{{2}}} | |
گشت خاموش و در آغوش پدر آرام یافتغیر اصغر با پدر کس هم عنان عشق نیست [۳] | {{{2}}} |
غزل:
تا شاه عشق کرد هوای لقای دوستبگسست بند مهر دل از ماسوای دوست | {{{2}}} | |
از خانمان و مسکن خود دیده برگرفتزانرو که داشت یکسره در سر هوای دوست | {{{2}}} | |
از طوف کعبه گشت روان سوی کربلابگرفت او به جان همه کرب و بلای دوست | {{{2}}} | |
با اهل بیت خویش روان شد به کوی عشقتا هر چه داشت جمله برد در منای دوست | {{{2}}} | |
در راه دوست کرد نثار از ره وفاعبّاس و عون و اکبر و اصغر فدای دوست | {{{2}}} | |
لب تشنه داد جان به لب آب ای دریغدر خاک و خون فتاد که یابد رضای دوست | {{{2}}} | |
اندر جهان که داده نشان سر جدا ز تنجز او که کند تلاوت قرآن برای دوست | {{{2}}} | |
میخواست بانوان حریمش اسیر کینهم کودکان دُژم [۴] به ره ابتلای دوست | {{{2}}} | |
از کربلا به کوفه و از کوفه به شامزنجیر کین به گردن عابد، برای دوست [۵] | {{{2}}} |
تا که شاه پاکبازان عزم کوی یار کرددر حریم کعبه حق رخصت دیدار کرد | {{{2}}} | |
از طواف کعبه رو سوی منای حق نمودعاشقان پاکدل را واقف از اسرار کرد | {{{2}}} | |
تا به میدان بلا وارد شد اندر کربلاپس چنین با همرهان آغاز در گفتار کرد | {{{2}}} | |
هین که شرع مصطفی جدّم پیمبر شد تباهدینِ حق و حقّ ما را خصم دون انکار کرد | {{{2}}} | |
وقت جان بازیست باید دست از جان شست و رفتمینشاید غفلت و سستی در این رفتار کرد | {{{2}}} | |
هر که را در سر هوای وصلت جانان بودسر به کف بایست و جان را در رهش ایثار کرد | {{{2}}} | |
عاشقان پاکدل را چون سر دیدار بودجرعهای از نوش وصلش مست دیگر بار کرد | {{{2}}} | |
دل ز جان شستند و با شاه جهان همدل شدندجمله را لبیک گویان عازم دیدار کرد | {{{2}}} | |
هرچه در کان ولایت لؤلؤ شهوار داشتشاه در میدان عشقش عرضه در بازار کرد | {{{2}}} | |
در قمار نرد عشقش هرچه بود او پاک باختپاکبازان را خجل آن زبده ابرار کرد | {{{2}}} | |
قاسم و عبّاس و عون و جعفر و عبد اللّهشاکبر و اصغر فدای طلعت دلدار کرد | {{{2}}} | |
شد به خیمه بهر دیدار زنان و کودکانپس وداع آخرین با عترت اطهار کرد | {{{2}}} | |
زان وداعِ آن جدایی چشم گردون خون گریستهم سکینه بهر بابش گریهها بسیار کرد [۶] | {{{2}}} |
ترکیببند:
1
تا دیده بر هلال محرّم فتاده استباری گران بدوش دل از غم فتاده است | {{{2}}} | |
شد زنده باز خاطره کربلای عشقشور نشور در همه عالم فتاده است | {{{2}}} | |
هرجا خروش و نالهی وا حسرتا بلندهر سو غبار حسرت و ماتم فتاده است | {{{2}}} | |
زان خون که موج آن ز مکان و زمان گذشتکشتی دل شکسته در این یم فتاده است | {{{2}}} | |
گر جای اشک خون رود ز دیدگان رواستگریان ازین مصیبت جان سوز ماسوی است | {{{2}}} |
2
سوی منای دوست چو شد کاروان عشقاز کعبه با شتاب که جانها فدایشان | {{{2}}} | |
آید بگوش از جرس آوای الفراقبس زخمه بر دلست ز سوز درایشان | {{{2}}} | |
در گرد راه غافله بینم غمام مرگگویی اجل همی رود اندر قفایشان | {{{2}}} | |
بیگانه از خودند همه آشنای حقغیر از رضای دوست نباشد رضایشان | {{{2}}} | |
کاینسان ز خود بریده و مستانه میروندجان بر کفند و تا بر جانانه میروند | {{{2}}} |
3
چون خیمه زد به دشت بلا شاه کربلااز هر طرف محاصره قوم دون شدی | {{{2}}} | |
کردند منع آبش و از سوز تشنگیدر دیدهاش جهان چو دخان نیلگون شدی | {{{2}}} | |
فریاد العطش ز خیامش بلند بودجا داشت گر زمین ز مدارش برون شدی | {{{2}}} | |
ای کاشکی فرات بر آن فرقهی پلیدچون نیل بهرِ قِطْبی دون، جوی خون شدی | {{{2}}} | |
ای اف بر این لئامت و ای اف ازین شقااز میهمان که آب کند منع ناروا؟ | {{{2}}} |
4
کشتند یاورانش و از غایت دغاتیغ جفا به فرق علی اکبرش زدند | {{{2}}} | |
پشتش شکست از غم مرگ برادرشعبّاس تا عمود گران بر سرش زدند | {{{2}}} | |
بنشست تیر غم به جنان بر دل بتولتا تیر بر گلوی علی اصغرش زدند | {{{2}}} | |
هر سو نظر فکند شهیدی فتاده دیدزین غم شراره بر دل دانشورش زدند | {{{2}}} | |
دیگر نماند هیچ یک از یاوران اوکردند از چهار طرف قصد جان او | {{{2}}} |
5
آه از دمی که شد به حرم شه پی وداعناگاه شور ولوله بر شد ز خیمهگاه | {{{2}}} | |
هشتاد و چهار کودک و بانو پریده رنگپژمان و دادخواه گرفتند گرد شاه | {{{2}}} | |
آن یک گرفته دامن شه را ز سوز دلوان یک گشوده عقده دل را به اشک و آه | {{{2}}} | |
آن یک زبان به شکوه گشودی که ای پدروان یک فغان و ناله برآورد یا اخاه | {{{2}}} | |
مپسندمان به دشت بلا بیپناه و زارما را به جز تو نیست شها یار و غمگسار | {{{2}}} |
6
با دخترش سکینه بفرمود جان منبا آب دیدگان مزن آتش بخرمنم | {{{2}}} | |
بس کن ز گریه قلب پدر را شرر مزنترسم به گریه تو کند خنده دشمنم | {{{2}}} | |
کن گریه آن زمان که ز جور و جفای خصمبینی سرم ز نیزه و در خاک و خون تنم | {{{2}}} | |
امر شکیب و صبر زنان را نمود و گفتباید به راه دوست سر و جان فدا کنم | {{{2}}} | |
بدرود گفتشان و به میدان شتاب کردزین غم دل سکینه و زینب کباب کرد | {{{2}}} |
7
آمد مقابل سپه و گفت ای گروهمن نور چشم فاطمه فرزند حیدرم | {{{2}}} | |
هم وارث امامتم و مقتدای خلقهم رهبر هدایت و سبط پیمبرم | {{{2}}} | |
شطّ فرات موج زن و لیک کام منخشکیده ز التهاب و عطش اندر آذرم | {{{2}}} | |
کردید دعوتم ز چه حال از ره عناددارید قصد کشتن و خوانید کافرم | {{{2}}} | |
جز تیر و تیغ و نیزه کسی پاسخش ندادبر تافت روی یکسر از آن قوم بدنهاد | {{{2}}} |
8
تیری ز شست حرمله بر قلب شه نشستگویی ز داغ مرگ جوانش خبر نداشت | {{{2}}} | |
زان نیزه سَنان که به پهلوی او رسیداز اسب اوفتاد و سر از خاک برنداشت | {{{2}}} | |
یکبارگی برید دل از ماسوای حقغیر از لقای دوست هوایی دگر نداشت | {{{2}}} | |
چون داده بود در ره جانانه هر چه داشتدیگر به غیر جان و سری ما حضر نداشت | {{{2}}} | |
بر خاک رخ نهاد و همی گفت یا الهتسلیم و راضیام به قضایت تو خود گواه | {{{2}}} |
9
از کثرت جراحت و از فرط تشنگیاز هوش رفت و توش و توان دیگرش نبود | {{{2}}} | |
تا دیده برگشود جز از قاتل عنودبا خنجر برهنه کسی بر سرش نبود | {{{2}}} | |
شد کشته از جفا و ربودند جامهاشیک کهنه پیرهن به تن انورش نبود | {{{2}}} | |
یک عضو سالمی ز لگد کوب سمّ اسباز جور اشقیا به همه پیکرش نبود | {{{2}}} | |
خورشید منکسف شد و آفاق خون گریستدر ماتمش سکینه ندانم که چون گریست | {{{2}}} |
10
یک سوی کشتگان همه افتاده غرقه خونسوی دگر زنان و یتیمان داغدار | {{{2}}} | |
زینب خمیده قامت و کلثوم سینه ریشاز داغ مرگ پدر و برادر در انکسار | {{{2}}} | |
زین العباد، حجّت حق، آیت خدایتبدار و بیقرار وز مرگ پدر فگار | {{{2}}} | |
یک سوی ابن سعد لعین سرخوش غروربر اسب جهل و کبر و شقاوت بُدی سوار | {{{2}}} | |
شد حمله ور سپاه و به یغما گشود دستتا از خیام پاک ربایند هر چه هست | {{{2}}} |
11
آتش زدند بر حرمی کز سر شرفجبریل بر درش پی تعظیم جبهه سود | {{{2}}} | |
چون شعله از خیام طهارت بلند شدغیر از فرار چارهای از بیم جان نبود | {{{2}}} | |
گشتند چون نجوم پراکنده تا که خصمدست تجاوز از پی تاراج برگشود | {{{2}}} | |
آن قوم کینه توز ز اولاد مصطفیاز گوش گوشواره و معجر ز سر ربود | {{{2}}} | |
چون مرغ بال خسته و بیآشیانهایرنجور و پرشکسته نه آب و نه دانهای | {{{2}}} |
12
آن کودکان خسته ز بیم حرامیانهر یک سویی گریخت در آن وادی خطر | {{{2}}} | |
کلثوم داغدیده و زینب به هر طرفدر جستجوی و در پی اطفال دربهدر | {{{2}}} | |
اندر کنار بوته خاری دو طفل راجستند خفته دست در آغوش یکدیگر | {{{2}}} | |
اما چه سود کز غم حرمان و بیکسیجان داده آن دو کودک معصوم بیپدر | {{{2}}} | |
رفتند نزد فاطمه تا شکوه سر کنندوز آن شراره جدّ و پدر را خبر کنند | {{{2}}} |
13
بر تافت روی مهر درخشان ز خاکیانکاو را توان دیدن آن ماجرا نبود | {{{2}}} | |
یا رب نصیب عترت خیر البشر مگراز خوان دهر غیر عنا و بلا نبود | {{{2}}} | |
اف ای فلک برای یتیمان بوترابجز اشک و خون دل مگر آب و غذا نبود | {{{2}}} | |
بهر تسلّی دل آن داغدیدگانآیا به جز شماتت اهل دغا نبود | {{{2}}} | |
کاینسان شکسته خاطر و پژمان و بیقراردر بند دشمنان چو اسیران زنگبار | {{{2}}} |
14
زان شام غم فزا و در آن دشت پر بلابر آل بو تراب ندانم چسان گذشت | {{{2}}} | |
یا رب چهها به زینب و کلثوم بیپناهو آن کودکان بیکس و بیخانمان گذشت؟ | {{{2}}} | |
انگشتری نماند و شد انگشت شه جداتا از کنار کشته او ساربان گذشت | {{{2}}} | |
کی این ستم سزد، سر و جا در ته تنورزان شام پر بلا چه بر آن میهمان گذشت؟ | {{{2}}} | |
مه را ازین فسانه به رخ رنگ و تاب نیست«طوسی» ز دیده خون بفشان وقت خواب نیست [۷] | {{{2}}} |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1102-1106.