صامت بروجردی
محمد باقر بن پنجشنبه متخلّص به «صامت»، در سال 1263 ه ق. در بروجرد متولد شد و در همان جا رشد و نمو یافت و به کسب مشغول شد، و هم در این شهرستان به سال 1331 ه ق. درگذشت.
او در انواع شعر از قصیده، غزل، مثنوی، ترجیعبند، رباعی و معانی مختلف در رثاء و تغزل و مدیحه طبع خود را آزموده و اشعار او در ردیف هم طبقههای وی چون نوائی بروجردی، وفایی شوشتری و جودی خراسانی است.
دیوان صامت مکرّر در تهران به چاپ رسیده است اگر چه از مقدّمات زندگی و تحصیلات او اطلاع صحیحی در دست نداریم لیکن تتّبع در اشعار او و به خصوص قطعات عربی و جملاتی را که سروده نشان میدهد که از مقدّمات ادب بیبهره نبوده است. [۱]
ای سکّهی ابتلا به نامت | از کوفه بتر بلای شامت | |
در کوفه اگر به کنج مطبخ | خولی ننمود احترامت | |
در شام، پی تلافی آخر | دادند به طشت زر مقامت | |
خاکستر و سنگ مردم شام | کردند نثار سر، ز بامت | |
بر نی چو مه دو هفته کردند | انگشت نمای خاص و عامت | |
در بزم شراب، آسمان کرد | زهر غم و ابتلا به جامت | |
فرزند حرامزادهی هند | پوشید نظر ز احتشامت | |
شد مست و به چوب خیزران کرد | آزرده لبان لعل فامت | |
شد روز به پیش چشم زینب | چون شام ز رنج صبح و شامت [۲] |
ای از ازل ز داغ تو آدم گریسته | آدم نه بلکه جملهی عالم گریسته | |
تا روز حشر دیدهی حواست اشکبار | در ماتم تو بس که دمادم گریسته | |
یک سر خلیل کرده فراموش از ذبیح | در نار ابتلای تو از غم گریسته | |
کروبیان عالم علوی جداجدا | با ساکنان عرش معظم گریسته | |
اکلیل قرب راز سر افکنده جبرئیل | با خیل قدسیان مکرم گریسته | |
کف الخضیب ساخته از خون خود خضاب | هفت آسمان چو نیر اعظم گریسته | |
ایوب را عنان تحمل شده ز دست | یعقوبسان به کلبهی ماتم گریسته | |
در هر بهار غنچه سوری به گلستان | با یاد لعل خشک تو شبنم گریسته | |
دشمن حضور غربت تو دیده همچو دوست | بیگانه در غم تو محرم گریسته | |
خیر البشر برای علی اکبرت به خلد | تا بر نهد به داغ تو مرهم گریسته | |
هم در مدینه فاطمه، هم در نجف علی | با قلب زار و با کمر خم گریسته | |
هرکس که دید پیکر در خون طپیدهات | گر خون گریسته به خدا کم گریسته | |
«صامت» نزار گشته و بهر تو زارزار | هرساله همچو ماه محرّم گریسته |
ماند چون جسم حسین تشنه لب در آفتاب | من ندانم از چه زیور بست دیگر آفتاب | |
زخم تیر و نیزه و شمشیر دشمن بس نبود | از چه میتابید بر آن جسم بیسر آفتاب؟ | |
بود گر در دامن زهرا سر آن تشنهکام | از چه نامد شرمش از خاتون محشر آفتاب | |
سر برهنه، پا برهنه، کودکان در به در | خار ره بر پا، به دل اخگر، به پیکر آفتاب | |
دید چون نیلی رخ اطفال را از جور خصم | کرد موج خون روان، از دیدهیتر آفتاب | |
چادر عصمت چو بردند از سر زینب فکند | شب کلاه خسروی در چرخ از سر آفتاب | |
سر برهنه دید زینب را چو در بزم یزید | شد نهان در ابر از شرم پیمبر آفتاب |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1030-1031.