وقار شیرازی
میرزا احمد فرزند میرزا کوچک وصال شیرازی در سال 1233 ه. ق. متولّد شد. در ابتدا به تحصیل مقدمات علوم ادبی در نزد پدر و دانشمندان زمان پرداخت. در ادب و شعر صاحب نام بود و همچون پدرش به کتابت و خوشنویسی اهتمام داشته و در خطّ نسخ نیز بعد از پدر، نامور و پیشوای ارباب این فن گردید. هم چنین از فقه و اصول و حکمت بهره داشته و رسالاتی به نظم و نثر در موضوعات مختلف نگاشته و قرآن مجید و برخی کتب مشهور را به خط نسخ کتابت کرده است.
میرزا احمد بعد از فوت پدر که در سال 1262 هجری روی داد، سه یا چهار سال در وطن مألوف مرجع احباب و اصحاب بود، سپس با برادر کوچکترش میرزا محمود طبیب متخلّص به «حکیم» راهی سفر هندوستان گردید و یک سال در بندر بمبئی اقامت کرد. در آن اوقات به نگارش مثنوی مولوی پرداخت که در همان دیار طبع شد و در دسترس دوستداران مثنوی قرار گرفت. دیگر بار بر حسب دعوت حکمران فارس به وطن برگشت و در سال 1274 هجری به دربار ناصر الدّین شاه قاجار در تهران راه یافت و مورد تشویق قرار گرفت و پس از آن به دیار فارس مراجعت نمود.
وقار در سال 1298 قمری دیده از جهان بربست. رضا قلی خان هدایت صاحب کتاب «مجمع الفصحاء» مینویسد: «در خط، ربط، نظم، نثر و در زبان پارسی و عربی صاحب پایهای بلند بود».[۱] از آثار اوست: «انجمن دانش» (به سبک گلستان سعدی)، «روزمه خسروان پارسی» (تاریخ ملوک عجم)، «منظومهی بهرام و بهروز» بر وزن خسرو و شیرین نظامی. [۲]
اینک نمونههایی از مراثی مرحوم وقار در مصیبت حسین بن علی (ع) را میآوریم:
ای دل بنال زار که هنگام ماتم است | وز دیده اشک بار که ماه محرّم است | |
هر جا که بنگری، همه اوضاع اندُه است | هر سو که بگذری، همه اسباب ماتم است | |
از سینه بر سپهر، خروش پیاپی است | وز دیده بر کنار، سرشک دمادم است | |
این خود چه ماجراست که از گفتگوی آن | یک شهر در مصیبت و یک مُلک در غم است؟ | |
این خود چه انده است که اجر جزیل او | در کیش گبر و مسلِم و ترسا، مسلَم است؟ | |
گویند جای غم نبود خلد و زین عزا | یک دل گمان مدار که در خلد خرم است | |
در این عزا ز اشک پیاپی مکن دریغ | کز دیده جای اشک اگر خون رود کم است | |
آدم در اندُه است در این ماه و ناگزیر | در اندُه است هر که ز اولاد آدم است | |
عالم اگر بود به تزلزل، بعید نیست | کاین خود عزای مایهی ایجاد عالم است | |
شد کشته آن که حجّت حق بد به روزگار | کاوضاع روزگار پریشان و درهم است | |
سالار نشأتین و ضیابخش نیّرین | سبط رسول و مظهر اسرار حق، حسین |
آن خضرِ رهنمای بیابان کربلا | و آن نوحِ غرقه گشتهی طوفان کربلا | |
مالک رقاب امّت و سالار اهل بیت | فرمانروای یثرب و سلطان کربلا | |
شاهی که غیر لَخت دل و پارهی جگر | نامد نصیب او به سرخوان کربلا | |
حقّا که کس به دشمن ناحق نکرده است | ظلمی که رفت بر سر مهمان کربلا | |
دردا که دیو شد به سرِ خوان زرنگار | عریان به خاک جسم سلیمان کربلا | |
از زخمهای پیکر زارش ز تیر و تیغ | بس گل که شد شکفته به بستان کربلا | |
آن جسم ناز پرور دامان فاطمه | افتاد خوار و زار به دامان کربلا | |
موج فرات سر زده تا اوج آسمان | لب تشنه کاروان بیابان کربلا | |
این ظلم در زمین شد و طالع شود هنوز | خورشید شرمناک بر ایوان کربلا | |
آن دم خزان به باغ نبی دستبرد یافت | کز پا فتاد سروِ خرامان کربلا | |
بر خاک چون تپان تن او چون سپند شد | دود فغان ز مجمر دلها بلند شد |
آنان که گام در ره مهر و ولا زدند | اول قدم به عرصهی رنج و بلا زدند | |
دادند چون ندای «أَ لَسْتُ» اهل خاک را | بر میهمانسرای محبّت صلا زدند | |
گفتند قرب حق به بلا ممکن است و بس | زان سو صلا زدند و از این سو «بَلی» زدند | |
مردانه، نی به فکر سر و نی به یاد جان | لبیکِ این ندا همگی بر ملا زدند | |
کردند ترک جان و سر و ملک و خان و مان | و انگه قدم به معرکهی ابتلا زدند | |
یزدان به قدر مهر و ولاشان بلا فزود | تا سنجد آنچه لاف ز بهر ولا زدند | |
کردند امتحان و پس آنگاه تاج قرب | بر فرق هر که داشت دلی مبتلا زدند | |
زین خاکدان چو رشتهی الفت گسیختند | بر فرق چرخ، خرگه مجد و علا زدند | |
گفتند در بلاد بلا خسروی سزاست | این سکّه را به نام شه کربلا زدند | |
شاهی که بود چرخ شرف را چو آفتاب | وز شرمش آفتاب فلک رفت در حجاب |
ای چرخ، سالهاست که بیداد کردهای | امروز این طریقه نه بنیاد کردهای | |
نشنیدهام دلی که ز اندُه نخستهای | یا خاطری که یک نفس شاد کردهای | |
لیک از هزار دل که ببستی به بند غم | یکبار هم دلی ز غم آزاد کردهای | |
سالی شکسته بالی اگر بردهای ز یاد | باری همش ز مهر و وفا یاد کردهای | |
اما به دشت ماریه با عترت رسول | ظلمی که شرح آن نتوان داد، کردهای | |
ویران نموده خانهی ایمان و هر کجا | کز کفر بوده خانهای، آباد کردهای | |
سیراب، کام خشک حسین را به کربلا | گر کردهای، ز چشمهی فولاد کردهای | |
ور غازه [۳] کردهای به رخ نو عروس او | از خون حلق قاسم داماد کردهای | |
در عیش او سرود بشارت زدی و زان | آفاق پر ز شیون و فریاد کردهای | |
برداشتی ز خاک سر ناز پرورش | اما ز نوک نیزهی بیداد کردهای | |
آل رسول رخ چو به محشر در آورند | بس داوری که از تو به داور برآورند |
آه از دمی که آل نبی لب به هم زنند | گریان و دادخواه، به محشر قدم زنند | |
آه از دمی که فوج شهیدان کربلا | با جسم چاکچاک به محشر علم زنند | |
آه از دمی که خیل اسیران راه شام | در پیش عرش، داد ز اهل ستم زنند | |
آه از دمی که کردهی امّت کنند شرح | وین فعلهای زشت، ملایک رقم زنند | |
امت نگر که چون ز پس رحلت نبی | با هم شوند و دین نبی را به هم زنند | |
امت نگر که نام شیاطین انس را | آرند و گه به خطبه و گه بر درم زنند | |
نفرین بر آن گروه که در یاری لئام | کوشند و تیغ بر رخ اهل کرم زنند | |
اسلام بین که طوف حرم میکنند و تیغ | بر صاحب مقام و به رکن و حرم زنند | |
هم خود مگر شفاعت امت کنند باز | کاین قوم روسیه نتوانند دم زنند | |
هم خود مگر که دست خدایند و کلک صنع | بر کردههای امت ناکس قلم زنند | |
ترسم که چون عتاب کند سیّد جلیل | بر کاینات خشم کند بهر این قتیل |
کاش آن زمان که جسم وی از زین نگون شدی | مهر فلک ز اوج فلک واژگون شدی | |
کاش آن زمان که تشنه لب آن خسته داد جان | چون قبطیان بر اهل زمین آب خون شدی | |
کاش آن زمان که خیمهی او بیستون فتاد | نُه خیمهی سپهر برین بیستون شدی | |
کاش آن زمان که شد به فلک آهِ اهل بیت | روی جهان ز خشم خدا قیرگون شدی | |
کاش آن زمان که از حرکت ماند رخش او | این توسن کبود فلک بیسکون شدی | |
کاش آن زمان که دشمن او شد عنان گسل | از کف عنان هستی مردم برون شدی | |
در حیرتم که کیفر این فعل شوم را | گر حلم حق درنگ نمیکرد، چون شدی | |
گر رحمت خدا نه به خشمش سبق گرفت | عالم تلف ز شومی آن قوم دون شدی | |
گر حجت خدای نبودی میان خلق | روزی هزار بار جهان سرنگون شدی | |
اعداش را چو در صف محشر در آورند | ترسم خروش از صف محشر برآورند |
چون پشت او ز پشتهی زین بر زمین رسید | از مرتبت زمین به سپهر برین رسید | |
آه و فغان خلقِ زمین ز آسمان گذشت | تا پشت آسمانِ شرف بر زمین رسید | |
چون هیچ کس نداشت به بالین او حضور | از بارگاه قدس، رسول امین رسید | |
روز جهان سیاه شد آن دم که بر سرش | آمد سنان به طعنه و شمر لعین رسید | |
تیرش به دلنوازی و تیغش به سرکشی | آن از یسار آمد و این از یمین رسید | |
هم دین تباه گشت و هم اسلام بیپناه | زان ضربتی که بر گلوی شاه دین رسید | |
مهر و مه و زمین و زمان گشت خون فشان | آن دم که خون ناحق او بر زمین رسید | |
کرّوبیان تمام فتادند در گمان | کآثار حشر و واقعهی واپسین رسید | |
اجرام منکسف شد و اجسام مضطرب | بر حجّت خدای چو ظلمی چنین رسید | |
لرزید عرش و کرسی و آثار انقلاب | تا قرب بارگاه جهانآفرین رسید | |
جز ذات ذو الجلال که ایمن شد از زوال | عالم تمام مضطرب آمد از این ملال |
چون رفت بر سنان، سر آن شاه نامدار | وجه خدا ز نوک سنان گشت آشکار | |
گفتی که بود رمح سنان از درخت طور | کز وی مدام بود عیان نور کردگار | |
مسلم گمان نمود که احمد رود به عرش | ترسا خیال کرد که عیسی بود به دار | |
از هم بریخت مایهی ترکیب آب و خاک | از کار ماند واسطهی عقد هفت و چار | |
هم کاخ بیثبات زمین گشت بیسکون | هم چرخ کج مدار فلک ماند از مدار | |
هم تازه خون ناب بجوشید از زمین | هم تیره آفتاب برآمد ز کوهسار | |
آن خیمهای که صاحب او بود جبرئیل | شد مشتعل ز کید شیاطین نابکار | |
چون چرخ پر ستاره عیان گشت در نظر | آن خرگه رفیع ز آمد شدِ شرار | |
اطفال نازپرور و نسوان محترم | گشتند بیجهاز به جمّازهها سوار | |
گفتی که عرصهی عرفاتست کربلا | احرامیان برهنه، قطار از پی قطار | |
آن محرمان نموده به بر جامهی سیاه | تا جانب منی شده یعنی به قتلگاه |
چون راه بیکسان به سر کشتگان فتاد | از نو خروش و غلغله در «کن فکان» فتاد | |
زان جسمهای چاک، اسیران زار را | ناگه نظر به باغ گل و ارغوان فتاد | |
یک فوج عندلیب خوش آهنگ را گذر | نالان و نکته سنج در آن گلستان فتاد | |
یکباره ریختند ز مرکب به روی خاک | چون برگ کز درخت ز باد خزان فتاد | |
هر سو فتاد از شتری سوخته دلی | همچون شهاب سوخته کز آسمان فتاد | |
هر خستهای گرفت تن کشتهای به بر | چندان بخواند قصهی خود کز زبان فتاد | |
آن یک به پیکر پسر نوجوان گریست | وین یک به کشتهی پدر مهربان فتاد | |
زینب چو تشنهای که نماید سراغ آب | در جستجوی پیکر شاه زمان فتاد | |
چون پارهپاره دید به خون پیکر حسین | از عقل و هوش رفت وز تاب و توان فتاد | |
او را کشید در بر و زد آه و شد ز هوش | آمد به هوش و باز به آه و فغان فتاد | |
لختی به او سرود چو حال دل ملول | با جدّ خویش شکوهکنان گفت کای رسول: |
«این کشتهی نهان شده در خون، حسین توست | وین جسم چاکِ ناشده مدفون، حسین توست | |
این تشنهی فرات که شد تشنه لب شهید | وز دیده راند دجله و جیحون، حسین توست | |
این مردمان دیده که مانند طفل اشک | آغشته گشته یکسره در خون، حسین توست | |
این خستهای که بر تنش از تیر، بال و پر | همچون فرشته آمده بیرون، حسین توست | |
این آسمان مجد که از سوز تشنگی | دود دلش گذشته ز گردون، حسین توست | |
این رهنمای با دل و دانش که عقل پیر | اندر مصیبتش شده مجنون، حسین توست | |
این بیکس غریب که تنها جهاد کرد | با جیش اندک و غم افزون، حسین توست | |
این شاه بیسپاه که با لشکر دعا | هر شب به چرخ برد شبیخون، حسین توست | |
زینسان ز پا فتاده در این آفتاب گرم | این سرو نازپرور موزون، حسین توست | |
بیقیمت اوفتاده چو این خاک تیره رنگ | این تابناک گوهر مکنون، حسین توست» | |
چندی چو با رسول سئوال و جواب کرد | رو در بقیع کرد و به مادر خطاب کرد: |
«کای مادر، اضطراب دل زار ما ببین | اولاد خود اسیر گروه دغا ببین | |
چو چشم خویش سینهی پر خون ما نگر | چون موی خویش حال دل زار ما ببین | |
هر سو دلی ز فرقت یاری زبون نگر | هر جا سری ز پیکر پاکی جدا ببین | |
بگشای چشم و تازه نهالان خویش را | بر خاکِ رهگذار سموم بلا ببین | |
آن گوهری که چون صدفش پروریدهای | بیآب مانده از ستم اشقیا ببین | |
این خستگان بیکس و بیخان و مان نگر | وان کشتگان بیسر و بیخونبها ببین | |
از خنجر و طپانچه بنین و بنات را | نیلی عذار بنگر و گلگون قبا ببین | |
اطفال نازپرور دامان خویش را | لب تشنه و شکسته دل و بینوا ببین | |
برخیز ای شفیعهی محشر، نگشته حشر | اوضاع حشر را به صف کربلا ببین | |
از ظلم و کینه فلک کج نهاد، داد | از حق، هزار لعن به پور زیاد باد |
خاموش کن «وقار» که دلها کباب شد | سیل سرشک سر زد و عالم خراب شد | |
خاموش کن «وقار» کز این قول هولناک | زهرا ز تاب رفت و پیمبر ز تاب شد | |
وصف سرش به رمح و سنان بیش از این مگوی | کز شرم، آفتاب فلک در حجاب شد | |
از انقلاب و ولولهی کربلا مگوی | کافاق پر ز ولوله و انقلاب شد | |
احوال این قیامت کبری مگو، کز او | بر پا غریو محشر و هول حساب شد | |
تا دل شنید قصهی بییاری حسین | از اضطراب خون شد و از غصّه آب شد | |
از حال تشنگان چه شماری کز این سخن | ماء معین به کام جهان زهر آب شد | |
هر نوجوان به قصهی اکبر چو گوش داد | افسرد و ناامید ز عهد شباب شد | |
خاموش کن «وقار» که در ماتم حسین (ع) | قائل شکسته دل شد و سامع کباب شد | |
یا رب، «وقار» فکر دم واپسین نکرد | کاری که دستگیر شود، غیر از این نکرد [۴] |
باز برآمد هلال ماه محرّم | دورهی اندوه رسید و نوبت ماتم | |
زلزله افتاد در قوائم گردون | ولوله افتاد در سلالهی آدم | |
شد ز زمین بر فلک خروش پیاپی | شد ز فلک بر زمین سرشک دمادم | |
رشته هستی ز هم گسیخت که آمد | محور گردون جدا ز مرکز عالم | |
نیل چو خون شد به چشم موسی عمران | روز چو شب شد به چشم عیسی مریم | |
چار فرشته [۵] اند هولناک و عجیب نیست | گر متزلزل شده است عرش معظّم | |
غم نبود در بهشت و بهر پیمبر | در غم و درداند انبیاء مکرّم | |
عقل در اندیشه شد به کار طبیعت | دهر عزا خانه شد ز ماه محرّم | |
سبط پیمبر در اندوه است همانا | قصّه مسلم محقّق است و مسلّم | |
نوسفران حجاز رو به عراقند | فال بد است این و مستعد فراقاند |
شد به ره کوفه کاروان حجازی | تا که حقیقت شود رسوم مجازی | |
هم ز وطن رخت بسته هم ز جهان چشم | یکّه سواران یثربی و حجازی | |
یکسره بازیچه دیده کار جهان را | با دل و با جان نموده یکسره بازی | |
همره حق یک به یک ملازم و چاکر | در ره دین سر به سر مجاهد و غازی | |
بر سرشان تیغ و محو جلوهی معشوق | در رهشان مرگ و گرم معرکهسازی | |
سر به دم تیغ و جانشان به کف دست | پیشرو جمله سبط خسرو تازی | |
اهل عراق از نفاق در حقّ ایشان | کرده به غربت بسی غریب نوازی | |
تا که گمان داشت روبهان به جسارت | بر سر شیران کنند دست درازی؟! | |
یا که گمان کرد معجزات رُسُل را | سامریی رد کند به شعبده بازی؟ | |
ذلّت دنیا به عزّ مرد دلیل است | هر که عزیز خدای گشت ذلیل است |
شاه عرب چو ز مکّه بار فرو بست | دیدهی انصاف روزگار فرو بست | |
هر که سفر کرده یار نو سفری داشت | چشم امید از وصال یار فرو بست | |
هر که به ره دید داد وعدهی قتلش | شاه کمر سختتر به کار فرو بست | |
جامهی احرام را ز تن به در آورد | اسلحه از بهر کارزار فرو بست | |
دست به کین عالمی بر او بگشودند | چون نظر از غیر کردگار فرو بست | |
قوّت باطل نگر که حقّ مبین را | راه گذشتن ز هر دیار فرو بست | |
تاخت سوی کربلا و ساخت در آن جای | خصم بر آن شه ره گذار فرو بست | |
نی ره تنها به آن جناب ببستند | بلکه بر آن تشنه، راه آب ببستند |
ظلم و جفایی که شد ز کوفی و شامی | سوخت دل عالمی ز عارف و عامی | |
آنچه ز صدر سلف نرفت ز بیداد | جمله به دور یزید یافت تمامی | |
بس که شد بسته بابهای کرامت | بس که شد خسته روحهای گرامی | |
آن که حلال و حرام ازو شده پیدا | خون وی آمد حلال جمع حرامی | |
گشت ز اشرار شام کشته به یک روز | آن همه اشراف ابطحی و تهامی | |
نام کنیزی به دختری بنهادند | کز پدرش جبرئیل کرد غلامی | |
شمر بر آن سینه جای کرد که آمد | مخزن اسرار وحی حق به تمامی | |
پستی گردون نگر که خصم لعین یافت | با همه پستی چنان بلند مقامی | |
خاک ره او طراز طرّه حوران | سینهی او خاک زیر سمّ ستوران |
شاه به دشت بلا براند چو باره | دید سپاهی برون ز حد شماره | |
هر که به پیمان سست بود و دل سخت | عهد ارادت گسست و جُست کناره | |
و آنکه بُد از خویش و از صحابه و یاران | صف زده گردش چو گِردِ ماه ستاره | |
فرقهی اصحاب را چو دید وفا کیش | داد به خلد و به وصل حور بشاره | |
پس زبر ناقه شد چو مهر به گردون | کرد به حیرت به فوج خصم نظاره | |
داد به سر کردگان قوم بسی پند | دعوت حق را دوباره کرد و سه باره | |
از پدر و جدّ خویش خواند مناقب | بر شرف و قدر خویش کرد اشاره | |
پند مگر دامنی بر آتششان بود | تند شدند از پیاده وز سواره | |
وعظ نشد کارگر اگرچه اثر کرد | آن سخن دل شکاف در دل خاره | |
کی سخن حق به گوش دیو کند راه؟ | ختم بر او گشته قهر حق خَتَمَ اللّه [۶] |
روی چو شه سوی کارزار برآورد | موعظه بنهاد و ذو الفقار برآورد | |
بر سر گندآوران [۷] حُسام [۸] فرو کوفت | از دل سنگین دلان دمار برآورد | |
حمله ز هر سو نمود بر صف اعدا | دود دل از اسب و از سوار برآورد | |
بس که بُد از دست روزگار دلش خون | کیفر از ابناء روزگار برآورد | |
همچو عقابی ز تیر چارپر از شوق | بال و پر از بهر عرش یار برآورد | |
بر دل پاکش نشست ناوک تیری | وز عقب آن تیر آبدار برآورد | |
پا چو کشید از رکاب گفتی از اندوه | عرش حق از گوش گوشوار برآورد | |
گاه ز تاب عطش فغان شررناک | از دل مجروح داغدار برآورد | |
گاه به پاس عیال بیسر و سامان | دیده ز هر سوی و هر کنار برآورد | |
جای چو شد بر زمین ز گوشهی زینش | برد خدای از زمین به عرش برینش |
ای شه دین! ای که دین شد از تو قوی پشت | تشنه دهد جان، کسی که تشنه ترا کشت | |
جور و جفایی که با تو رفت در اسلام | کافرم ارکس کند به ملّ زردشت | |
جز پسر سعد که او به روی تو زد تیغ | کس نشنیدم که بر درفش زند مشت | |
زخم تو یک سر به سینه بود و عجب نیست | ز آنکه نکردی به کارزار به کس پشت | |
شد اگر انگشتری ز دست سلیمان | از تو هم انگشتری برفت و هم انگشت | |
آمده طاووس عرش حضرت جبریل | چون که به خون تو پرّ و بال بیاغشت | |
قصّهی هر کس رود ز یاد و حدیثت | مینشنود تا به روز حشر فرامشت | |
همسر کفر است هر که نیست تو را یار | دشمن حقّ است هر که اوست تو را دُشت [۹] | |
ای شه برتر ز انبیا همه نامت | باد ز یزدان بسی درود و سلامت |
یک تن و چندین هزار زخم که دیده است؟ | یک دل و چندین هزار غم که شنیده است؟ | |
خصم گرفتم که سر ز خصم ببّرد | لیک سر کس که از قفا ببریده است؟ | |
آنچه رسید از جفا به شاه شهیدان | خود به شهیدی چنین جفا نرسیده است | |
و آنچه کشیده است خواهرش به اسیری | هیچ اسیری چنین جفا نکشیده است | |
حجلهی عیشی ز آه تیر که کرده است؟ | دست عروسی به خون خضاب که دیده است؟ | |
از تن تبدار، طیلسان که ربوده است؟ | بر سر بیمار از غضب که دویده است؟ | |
ناوک پیکان آبدار به صد شوق | چون سر پستان کدام طفل مکیده است؟ | |
از پی یک گوشوار از سر سختی | گوش پریزاده دختری که دریده است؟ | |
بستری از خستگی ز خاک که کرده است؟ | خاتمی از تشنگی به لب که مزیده است؟ | |
مرکب بیراکب که در به در آمد؟ | خیمهی بیصاحب که شعلهور آمد؟ |
آه که کرد آسمان چه حیلهگریها | ساخت به آل نبی چه کینهوریها | |
آه که در قتل شیرزادهی یزدان | کرد به کین روبهی چه حیلهگریها | |
از حرم آنان که پا برون ننهادند | بس که کشیدند رنج دربدریها | |
خیمهگه شاه سوختند و نمودند | بیادبیها عیان و پردهدریها | |
امّت ناکس به راه شام بدادند | آل نبی را سزای راهبریها | |
زمرهی اطفال نازپرور نورس | کرده به غولان دهر همسفریها | |
بس گهر تابناک بحر رسالت | ضایع و پامال شد ز بدگهریها | |
داده به قتل حسین فتوی و از مکر | ساخته اظهار جهل و بیخبریها | |
تاج سِنان سَنان و نیزهی خولی | گشته سری کو نموده تاجوریها | |
از پی انعام و تحفه برده به میران | از سر اخیار و از گروه اسیران |
چرخ بیفسرد گلشن نبوی را | ظلم، خزان ساخت باغ مصطفوی را | |
بر علوی نسبتان سپهر جفاکار | فتح و ظفر داده دودهی اموی را | |
خفته سلیمان به خاک ماریه بیسر | آمده خاتم به دست، دیو غوی [۱۰] را | |
بسته به زنجیر و غل ولیّ موحّد | منبر و محراب مشرک ثنوی را | |
سخت تلافی نمود امت گمراه | در ره دین سعیهای مرتضوی را | |
بازی گردون نگر که سُغبهی [۱۱] خود کرد | روبه فرتوت، شیرهای قوی را | |
گبر دغا تکیهزن به بالش عزّت | داشته برپای سیّد علوی را | |
سبط نبی زیر تیغ خفته و خوانند | بر سر منبر مناقب نبوی را | |
مزد رسالت اگر مودّت قرباست | در حرم احمد این عزا از چه برپاست |
آن که بُد از ضرب ذو الفقار فراری | وز دم شیر خدای بُد متواری | |
از چه سبب شد که زادگان لئیمش | پادشهی یافتند و شرع مداری | |
از چه جهت بُد که یافتند در اسلام | این همه عزّت ز بعد آن همه خواری | |
گشته به خواری ز ضرب تیغ مسلمان | پس شه اسلام را بکشته به خواری | |
فوج یهودان خلیفه گشته ز عیسی | پس شده شمشیر زن به روی حواری [۱۲] | |
جوق سگان طوقها نموده مرّصع | پس زده ناخن به روی شیر شکاری | |
جرگهی خفاش گشته حاجب خورشید | دعوی پرتو نموده در شب تاری | |
ملّت باری ز ضرب تیغ گرفته | پس زده، شمشیر بر خلیفهی باری [۱۳] | |
باللّه اگر ضرب ذو الفقار نبودی | هیچ به جز کفرشان شعار نبودی [۱۴] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 922-931.
پی نوشت
- ↑ مجمع الفصحاء؛ ج 6، ص 1132.
- ↑ گلشن وصال مقدمه با تلخیص؛ ص 127- 135.
- ↑ غازه: گلگونه، بزک، سرخاب.
- ↑ مراثی وصال؛ ص 192- 203.
- ↑ چار فرشته: جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، عزرائیل.
- ↑ ختم اللّه: اشاره به آیه شریفه «خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ» سوره بقره، آیه 7.
- ↑ گندآوران: جنگجویان.
- ↑ حسام: شمشیر تیز.
- ↑ دشت: بدخواه، دشمن.
- ↑ غوی: گمراه، سرکش، طاغی.
- ↑ سغبه: فریفته، بازی داده شده، مسخره.
- ↑ حواری: اطرافیان و طرفداران حضرت عیسی (ع) را حواری خوانند.
- ↑ باری: خداوند متعال.
- ↑ گلشن وصال؛ ص 195.