واعظ قزوینی‌

ملّا محمد رفیع یا رفیع الدّین به سال 1027 ه ق. در صفی آباد قزوین متولّد شد. او از علمای امامیه و در وعظ و خطابه سرآمد اقران روزگار خود بود. واعظ در خدمت عبّاسقلی خان پسر حسن خان شاملو می‌زیسته است. او منظومه‌ای به نام «یوسف و زلیخا» دارد و دیوان شعرش مشتمل بر هفت هزار بیت به چاپ رسیده است.

وفات واعظ را به سال 1089 یا 1099 ه ق. نوشته‌اند. [۱]


ستم‌کشی که ندانم به زیر بار غمش‌ زمین چگونه نشست، آسمان چه سان گردید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ‌ علم ز صبح شد و سر علم بر آن، خورشید
ز دیده روز، چه خونها که از شفق افشاند به سینه شب، چه الفها که از شهاب کشید
ز مهر زد به زمین هر شب آسمان دستار ز صبح بر تنِ خود روزگار جامه درید
نه صبح هست که می‌گردد از افق طالع‌ که روز را ز غمش گیسوان شده‌ست سفید
شفق مگو، که خراشیده گشته سینه‌ی چرخ‌ ز بس که در غم او روز و شب به خاک تپید
به این نشاط و طرب، سر چرا فکنده به پیش‌ گر از هلال محرّم نشد خجل مه عید؟
سراب نیست به صحرا و موج نیست به بحر زِ یاد تشنگی‌اش بحر و برّ به خود لرزید
نه سبزه است که هر سال می‌دمد از خاک‌ زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
نه گوهر است که از یاد لعل تشنه‌ی او ز غصّه آب به حلق صدف گره گردید
ز بس که تشنه به خون است قاتل او را کشید تیغ و به هر سوی می‌دود خورشید
نشسته در عرق خجلت است فصل بهار که بعد از او گل بی‌آبرو چرا خندید
ز قدر اوست که طومار طول سجده‌ی ما به حشر معتبر از خاک کربلا گردید
به دست دیده از آن داده‌اند سبحه‌ی اشک‌ که ذکر واقعه‌ی کربلا کند جاوید
به خاک ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض‌ عذاب قاتل او رفته رفته باد مزید


زان دیده‌ی خود، سنگ پر از خون جگر کرد کاین آتش محنت به دل سنگ اثر کرد
در کان نه عقیق است که از غصّه‌ی یمن را بی‌آبی آن تشنه لبان، خون جگر کرد
تا صورت این واقعه را دید، ندانم‌ چون آب، دگر با قدح آینه سر کرد
نگسست ز هم، قافله‌ی اشک یتیمان‌ تا شاه شهیدان ز جهان عزم سفر کرد


بحر از غم این واقعه، یک چشم پر آب است‌ افلاک پر از آه، چو خرگاه حباب است
نگذاشته نم، در راه کس گریه‌ی خونین‌ این موج فشرده‌ست که گویند سراب است
تا گُل گُل خون شهدا ریخته بر خاک‌ چشم گل ازین واقعه پر اشک گلاب است
از حسرت آن تشنه لب بادیه‌ی غم‌ هر موج خراشی‌ست که بر چهره‌ی آب است
با چهره‌ی پر خون چو درآید به صف حشر زان شور ندانم که را فکر حساب است
خواهد که رساند به جزا قاتل او را زان این همه با ابلق ایّام شتاب است
ای صبح جزا، سوخت دل خلق ازین غم‌ شاید تو برین داغ شوی پنبه‌ی مرهم


پر ساخته این غصّه ز بس کوه گران را تا هم نفسی یافته، سر کرده فغان را
آه این چه عزایی است که هر شب فلک پیر در نیل کشد جامه زمین را و زمان را؟
بسته‌ست لب خنده بر ایّام، ندانم‌ چون کرد صدف بهر گهر باز دهان را
زان روز که آن نخل قد از پای درآمد چون دید چمن بر سر پا، سرو روان را؟


چراغ دیده‌ی عُبّاد، حضرت سجّاد که آفتاب چو مه نور از او نماید وام
ز ذکر واقعه‌ی کربلا نیاسودی‌ دلش که مقری تسبیح ناله بود مدام
ز تند باد جلال خدا تن زارش‌ چو موج قلزم رحمت همیشه بی‌آرام
چو خوشه، زرد ولی دانه‌کش ضعیفان را چو گل، شکسته و لیکن شکفته روی مدام
غریب، لیک وطن سایه‌اش غریبان را یتیم لیک پدر ز التفات بر ایتام
ز حلم کرده به هم یار، جرم و بخشش را به علم داده جدایی، حلال را ز حرام
چو چشم خویش، کف او مدام در ریزش‌ چو بحر همّت خود، دل همیشه بی‌آرام
فکنده بار علایق ز خویش، تا که کشد به خانه‌ی فقرا، آب و نان به دوش مدام
ز بس خضوع، شدی آب در نماز، اگر برای سجده نبودی ضرور هفت اندام
عدوی او که دماغش ز دود جهل پر است‌ به حشر کی رسدش بوی مغفرت به مشام؟
سخن رسید به سر منزل دعا واعظ عنان بکش که نه این راه را بود انجام
قلم مناز به بازوی خود، که ممکن نیست‌ رسد به پایه‌ی قدرش کمند طول کلام
غرض از این همه، اظهار بندگی است مرا وگرنه من کیم آن قدر کو، و مدح کدام؟
سزای درگه او نیست تحفه‌یی در کف‌ مرا به غیر دعا، و السلام و الاکرام
بود به جیب مکان، تا چو مهر صفحه‌ی خاک‌ بود به دست زمان، تا چو سبحه شهر صیام
برد به خاک درش سجده، جبهه‌ی عالم‌ کند به ذکر خوشش دور، سبحه‌ی ایّام [۲]


قضا به دور جهان از فلک حصار کشید که خوش دلی نتواند به گِرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است‌ که خون تو آندم آسان ز دل به چهره دوید
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه‌ای‌ خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمی‌کرد گم اگر خود را سپهر از پی خود روز و شب چه می‌گردید؟
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است‌ که غیر مالک دینار را نی‌اند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است‌ که ذرّه‌ای شود از آفتاب شرع پدید
جهان ز آب ورع دشت کربلا شده است‌ فتاده شرع در او خوار چون حسین شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده‌ی زهرا که در عزاش دل و دیده‌ها به خون غلتید
ستم‌کشی که ندانم به زیر بار غمش‌ زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟
به رسم ماتمیان در عزای او تا حشر برهنه گشت جهان روز و شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ‌ عَلَم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
نگشت از لب او کامیاب، آب فرات‌ به خاک خواهد از این غصّه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران مگر به یاد حسین‌ ننوشد آب گلستان مگر به لعن یزید


شمشیر نبود آنکه بر او خصم ز کین زد بود آتش سوزنده که بر خانه‌ی دین زد
هر گرد که برخاست از آن معرکه خود را بر آینه‌ی خاطر جبریل امین زد
باران نبود کز غم لب تشنگی‌اش، بحر خود را به فلک برد و ز حسرت به زمین زد
تا تشنه لبش دید عقیق یمن، از غم‌ صد چاک نمایان به دل از نقش نگین زد
خون ریخت ز سر پنجه‌ی خورشید جهانتاب‌ از بس که ز غم بر سر خود چرخ برین زد


زان روز که برخاک فتاد آن قد و قامت‌ برخویش فرو رفت ز غم، صبح قیامت
آفاق به سر خاک سیه ریخت ز ظلمت‌ در خاک نهان گشت چو خورشید امامت
آن روز که کندند ز جا خیمه‌ی او را چون کرد دگر خرگه افلاک اقامت؟
بر نیزه چو دید آن سر آغشته به خون را پنداشت جهان سر زده خورشید قیامت
هرکس که تن بی‌نفسش دید و نفس زد باشد ز نفس بر لبش انگشت ندامت
آن کس که لب تشنه‌ی او دید و نشد آب‌ بر سینه زند از دل خود سنگ ملامت
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش‌ باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت
آن کیست که چون لعل پر از خون جگر نیست‌ در ماتم آن گوهر دریای کرامت


ای ناله ز جا خیز که شد ماه محرّم‌ ای گریه فرو ریز که شد نوبت ماتم
ای مردمک از اشک فرو ریختن آموز در ماتم شاه شهدا، سرور عالم
تابان نه هلال است درین ماه ز گردون‌ بر سینه کشیده‌ست الف قرص مه از غم
یا شعله‌ی افروخته‌ای در دل چرخ است‌ کز آه مصیبت‌زدگان گشته قدش خم
یا آنکه خراشی‌ست به رخسار، جهان را در تعزیه‌ی اشرف ذریّت آدم
یا ناخن آغشته به خونی‌ست فلک را از بس که خراشیده ز غم سینه‌ی عالم
نی نی غلطم پرده‌ی قفل در شادی‌ست‌ یا بر رخ ایّام کلید در ماتم [۳]


منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 828-831.

پی نوشت

  1. الذریعه؛ جزء 9، بخش 4، ص 1163.
  2. دیوان واعظ قزوینی؛ ص 499.
  3. تجلی عشق در حماسه عاشورا؛ ص 278- 274.