الهامی کرمانشاهی
میرزا احمد کرمانشاهی ملقّب به فردوسی حسینی و متخلّص به «الهامی» که قبل از ملاقات با استادش حسین قلی خان سلطانی کلهر «ملول» تخلّص میکرد ولی سلطانی تخلّص الهامی را برایش برگزید.
وی به سال 1264 ه ق. در تویسرکان متولد شد و در پنج سالگی به همراه خانواده، به کرمانشاه مهاجرت نمودند. اجداد الهامی همه مروّج شریعت بودند. او در سن 20 سالگی پدر و سپس مادرش را از دست داد و سرپرستی خانواده به عهدهاش قرار گرفت.
بعد از ازدواج و صاحب چند فرزند به شدت دچار درماندگی شد که از حسین بن علی (ع) امداد خواست و امام حاجت او را برآورده ساخت پس از آن در مدح و مصیبت آنان شروع به سرودن اشعار نمود.
هامی زمانی به نظم کتاب باغ فردوس پرداخت که نه از شعر و شاعری چیزی میدانست و نه با سخن آشنایی داشت و نه در تحصیل علوم رسمی کاری کرده بود. امّا این کتاب در سلامت الفاظ و نفاست معانی و فصاحت بیان و حسن ایجاز مشهور ادبا بوده است. الهامی این کتاب را در مراثی امام حسین (ع) به وزن و سبک «شاهنامه فردوسی» سرود وی به سال 1295 ه. ق شروع به سرودن نمود و در 1302 ه. ق. به پایان رسید. این کتاب مشتمل بر چهار خیابان و قریب سی هزار بیت میباشد.
خیابان اول در فوت معاویه و سلطنت یزید و هجرت امام به مکّه و کربلا تا آخر وقایع شب عاشورا، خیابان دوم در وقایع روز عاشورا تا شهادت امام (ع). خیابان سوم در وقایع پس از شهادت آن حضرت و اسیری اهل بیت تا ورود به مدینهی منوره.
خیابان چهارم در شرح حال مختار تا مرگ مختار. باید توجه داشت که شیوایی و جذابیّت و تأثیر عجیب این منظومه طوری است که برای مردی عامی چون میرزا احمد اغلب لغات و کنایاتی که در شعر به کار میبرد و بعد از سرودن آن را میپرسد نشان دهندهی الهاماتی غیبی به اوست.
الهامی علاوه بر «مثنوی باغ فردوس» کتب منظوم دیگری نیز دارد که عبارتند از: «مثنوی اندرزنامه» در بحر متقارب، «مثنوی باغ ارم» در شهادت حضرت حمزه و جعفر طیّار و بعضی از غزوات حضرت علی (ع)، «مثنوی بستان ماتم» در شرح حال امام موسی بن جعفر (ع) بر وزن کتاب خسرو و شیرین نظامی، «مثنوی حسن منظر» بر وزن لیلی و مجنون، «حسینیّه» که مشتمل بر غزل و قطعات در مصیبت سیّد الشهداء، «دیوان دفتر عشق» در عشق و عرفان، «دیوان قصاید و غزلیات» و ...
الهامی دارای سه فرزند بوده است: ابو الحسن که در نبرد با شورشیان کردستان کشته شد. دکتر عبد الحسین الهامی که شاعری بلند آوازه بود و ابو القاسم لاهوتی که از زمرهی شاعران آزادیخواه است. معاصران الهامی به نظم و نثر او را ستودهاند.
الهامی به سال 1325 ه. ق. در کرمانشاه وفات یافت. [۱]
ورود مسلم بن عقیل به مجلس ابن زیاد و مکالماتشان با یکدیگر:
کشان روزبانان به بند اندرش | ببردند زی مرد بد گوهرش | |
سپهبد از آن کافر زشت نام | بتابید روی و نکردش سلام | |
یکی زان میان بر به مسلم بگفت | که ای گشته با بند و زنجیر جفت | |
چرا بر به سالار فرخنده نام | به فرمانگزاری نکردی سلام؟ | |
بدو گفت مسلم که فرمانروای | مرا نیست جز پور شیر خدای | |
سلام ار به فرماندهی بایدم | بدان شاه دنیا و دین شایدم | |
از این گفته فرمانده بد سگال | برآشفت و زد بانگ بر بیهمال [۲] | |
که ای فتنهگر مرد پرخاشجوی | از این فتنهجویی چه دیدی بگوی؟ | |
که بر تافتی رخ ز امر امام | سر دین پژوهان کنارنگ شام | |
چو فرّخ سپهدار از او این شُنفت | خروشید بر مرد ناپاک و گفت: | |
«تو رخ تافتستی از امر امام | نهادستی اندر ره فتنه گام | |
نباشد امامی به روی زمین | به جز پاک سبط رسول امین | |
روا نیست ای کافر زشت نام | که خوانی زنازادگان را امام | |
امام آن بود کش به دین اندرا | خداوند بگزید و پیغمبرا» | |
چو بشنید این کافر زشتخوی | بدو گفت کای مرد پرخاشجوی | |
جز امروزت از زندگی بیش نیست | به مرگ تو شاه تو خواهد گریست | |
به بام دژ اندر ببرّم سرت | وز آن جا به کوی افکنم پیکرت | |
که از هاشمیزادگان زین سپس | نگردد دگر گِرد آشوب، کس | |
بدو گفت شیر نیستان رزم | چو در کشتنم کردهای عزم جزم | |
گُزین کن ز مردان این انجمن | یکی را که بنیوشد او رازِ من | |
کند آن چه گویم پس از مردنم | نیندیشد از کینهی دشمنم | |
بدو گفت پور زیاد این چنین | که یک تن خود از انجمن برگُزین | |
نگه بر چپ و راست مسلم فکند | بدان بد سگالان ناهوشمند | |
در آن انجمن زان بزرگان که دید | عمر زادهی سعد را برگزید | |
بدو گفت زین خیل ناپاکزاد | شماری تو خود را قریشی نژاد | |
به نزد من آی و فرادار گوش | به گفتار گوینده بسپار هوش | |
بتابید ازو زادهی سعد روی | نمیخواست رفتن به نزدیک اوی | |
بدو گفت فرمانده زشت کیش | که بشتاب نزد پسر عمّ خویش | |
زمانی به گفتار او گوش دار | هرآن آرزویی که دارد برآر | |
به فرمان او پور سعد پلید | بر مسلم پاک گوهر، حمید | |
بدو گفت سالار، بگمار هوش | سه اندرز دارم بدان دار گوش | |
نخست آنکه هفتصد درم وامدار | شدستم درین فتنهپرور دیار | |
تو بفروش درع و سمند مرا | همان آبداده پرند مرا | |
بهایش بدان وامخواهان سپار | مخواه از پس کشتنم وامدار | |
و دیگر چو بیسر شود پیکرم | تو بسپار پیکر به خاک اندرم | |
و دیگر فرستادهای کن روان | بر پور پیغمبر و انس و جان | |
ز مرگ من او را رسان آگهی | که گیتی ز عم زادهات شد تهی | |
مپیما بدین مرز ره، زینهار | ز کوفی سپه، چشم یاری مدار | |
چو پور زیاد این سخنها شنفت | بخندید و با زادهی سعد گفت | |
که آنچت سراید برو کار بند | میندیش کز ما نبینی گزند | |
از آن پس که او کشته گردید خوار | به مال و تن او مرا نیست کار [۳] |
به میدان فرستادن امام (ع) قاسم را و گفتگوی قاسم (ع) با عمر بن سعد:
به شکل کفن کرد رختش به بر | زدش بوسه بسیار بر چشم و سر | |
بگفت این تو این پهنهی رزمگاه | برو کت خداوند بادا پناه | |
دریغا که تیغی شد از مشت من | که بشکستنش، بشکند پشت من | |
چو آمد دمان سوی آوردگاه | تو گفتی فرود آمد از چرخ ماه | |
که در سوگش این سالخورد آسمان | بگرید همی تا بپاید زمان | |
خروشید کای بدسگالان دین | منم شبل [۴] شیر جهان آفرین | |
منم قاسم آن صفدر نامور | قسیم جحیم و جنان را پسر | |
حسن شاه ابرار باب من است | کجا چرخ را توش و تاب من است؟ | |
نیا مصطفی، مامِ بابم بتول | که زهرا همی خواند او را رسول | |
همین شه که او را نباشد کسی | بکشتید یاران او را بسی | |
خداوند دین است و عمّ من است | به دیدار من چشم او روشن است | |
منم بدر تابان چرخ یلی | منم پرگهر تیغ دست علی | |
به مردان شیر اوژن تیغ زن | دهد مژدهی مرگ، شمشیر من | |
مرا لب چو زاینده از شیر شست | دلم رزم و سرپنجه، شمشیر جست | |
به گهواره فرِّ یلان داشتم | بر و بازو پردلان داشتم | |
کنونم که از سیزده بیش سال | نرفته است ای مردم بدسگال | |
بلند آسمان زیر دست من است | اجل پیرو تیر شست من است | |
مرا کشته خواهد خداوند من | برای همین است جانم به تن | |
اگر برکَنند از تنم زنده پوست | نتابم سر از عهد و پیمان دوست | |
به جانان سپرد آن که جان، او نمرد | نبرد وفا، هرکه جان باخت برد | |
چو نوباوهی مجتبی آن بدید | به سالار لشگر خروشی کشید | |
که ای زادهی سعد بد روزگار | همانا نترسی ز پروردگار | |
ندانی تو ای مرد با خشم و کین | که فرموده پیغمبر راستین | |
حسین است جان تن روشنم | ز جان و تن اوست جان و تنم | |
همانا نباشد تو را استوار | گزین گفتِ پیغمبر تاجدار | |
وگرنه به جان و تن مصطفی | پسندی چرا کین و جور و جفا؟ | |
مریز این همه خون آل رسول | مکش بیش از این زادگان بتول [۵] |
آغاز داستان شهادت ابو الفضل (ع):
کنون بایدم درّ ناسفته سفت | کنون بایدم راز ناگفته گفت | |
کنون باید از غم به سر خاک بیخت | کنون باید از دیده خوناب ریخت | |
کنون از نی دل برآرم نوا | سخن رانم از ساقی نینوا | |
چه ساقی شه تشنهکامان عشق | امیر صفّ نیکنامان عشق | |
کنون ز اشک روی زمین تر کنم | شگفتی یکی داستان سر کنم | |
که در بر چرخ دون خون شود | زمین همچو گردون دگرگون شود | |
بنالد ازو جان افلاکیان | چو افلاکیان پیکر خاکیان | |
زمین گردد از اشک دریای آب | فتد آسمانش به سر چون حباب | |
غریوان پیمبر به خلد اندرون | به رخ برفشاند ز بیننده خون | |
کنون ای هنرمند طبع منا | به میدان فکرت فکن تو سنا | |
به سوی سپهدار فرخنده پی | بکش ناله از نای دل همچو نی | |
چه عبّاس! مهر سپهر یلی | به مردی بهین یادگار علی | |
سپهدار عشّاق پروردگار | تهی از خود و پر ز اسرار یار | |
در اقلیم جان رهرو راه عشق | نه رهرو که خود تا جور شاه عشق | |
همان زور حیدر به بازوی او | دو گیتی سبک در ترازوی او | |
نبیند چو او دهر و هرگز ندید | نه چون او به مردی خدا آفرید | |
چراغ هدایت فروزان از او | روان بد اندیش سوزان ازو | |
نبی خو، حسن رو، علی کارزار | به پیکار دشمن حسین اقتدار | |
جهانجو، سپهدار پیروز جنگ | به خامآور یال مردان جنگ | |
ملوک و ملایک ثنا خوان او | زمین گردی از نعل یک ران او | |
به لشگرگه شاه سالار بود | دبیر و وزیر و علمدار بود | |
دلش بود آکنده از راز حق | دو گوشش نیوشای آواز حق | |
سرانجام ازو یافت سامان عشق | بداد ساقی تشنه کامان عشق | |
به دیدار و بالا و فرّ و کمال | نبودی کس اندر جهانش هَمال | |
سر سرفرازان و آزادگان | به چهره مه هاشمی زادگان | |
در آن دم که بر خاک افتاد پَست | به عرش اندرون یافت جای نشست | |
سرش تا که از تیغ کین تاج یافت | چو احمد از آن تاج معراج یافت [۶] |
ذکر روایت ابو حمزه ثمالی در فضیلت ابو الفضل (ع):
ابو حمزه کو عارف راه بود | ز اسرار دینِ حق آگاه بود | |
به درگاه چهارم امام انام | فزون داشت جاه و نکو داشت نام | |
چنین گوید آن مرد فرخنده کیش | که روزی بُدَم نزد مولای خویش | |
در آندم بیامد یکی خردسال | که مانست خورشید را در جمال | |
جوانی چو ماهش رخان تابناک | که بودی عبید اللّهش نام پاک | |
مر آن ناز پرورد خورشید فر | ابو الفضل را بُد گرامی پسر | |
خداوند دین سیّد السّاجدین | چو دیدش دل نازکش شد غمین | |
همی بر رخ پاک او بنگریست | بمویید و بر وی فراوان گریست | |
چو لختی بگریید گفت: اینچنین | به من، آن خداوند دنیا و دین | |
به عبّاس عمّ من آن میر راد | که چون او وفا پیشه مادر نزاد | |
به راه برادر ز جان و ز سر | گذشت آن جوانمرد فرّخگهر | |
به جای دو دست ایزد ذو الجلال | بدادش ز یاقوت رخشان دو بال | |
بدان سان که بر جعفر پاکزاد | ز بخشش دو بال ایزد پاک داد | |
شهیدان همه جاه آن نامدار | کنند آرزو نزد پروردگار | |
همه جاه عبّاس با آفرین | کنند آرزو از جهان آفرین | |
بر پاک دادار پیروزگر | ابو الفضل را هست جاه دگر [۷] |
اذن رزم خواستن حضرت عباس (ع) از امام (ع):
چو رفتند اخوان و یاران شاه | به سوی پیمبر از این دامگاه | |
سپهبد دلش از غم آمد به درد | نگه کرد لختی به دشت نبرد | |
ز یکسو خداوند دین بیپناه | ستاده به میدان آوردگاه | |
زده تکیه بر نیزهی بیکسی | ی کشتنش نیزه برپا بسی | |
نمانده کس از جان نثاران او | به خون غرقه خویشان و یاران او | |
ز اصحاب و اخوان نامآورش | نمانده به جا جز علی اکبرش | |
ز یکسو زنی چند بیغمگسار | غریب و پسر کشته و داغدار | |
ز یکسو بسی کودک ماهوش | به گردون برآورده بانگ از عطش | |
ز بییاری شاه و اهل حرم | دل ساقیِ تشنه لب شد دژم | |
به خود گفت هنگامت آمد فراز | یکی چاره از بهر رفتن بساز | |
بیامد بر خسرو راستین | بدو خیره چشم سپهر و زمین | |
بگفت ای نگهبان هر دو جهان | خداوند هر آشکار و نهان | |
دل من ازین زندگی سیر شد | به راه تو جان دادنم دیر شد | |
تو تنها، به خون خفته اخوان من | نیاید به کار این تن و جان من | |
مرا جان از آن داده پروردگار | که در خاک پای تو سازم نثار | |
مخواه از در قرب حق دوریم | ببخشا پی رزم دستوریم [۸] | |
شهنشه بدو خواند بس آفرین | سپس گفت کای پور ضرغام دین | |
به من گر همی بایدت یاوری | بکن جهد کآبی به دست آوری | |
که این کودکان تر نمایند کام | از آن پس بکن روز بد خواه شام | |
ابو الفضل از این مژده دلشاد گشت | ز بند غم و رنج آزاد گشت | |
ببوسید پیش برادر زمین | چو حیدر برِ سیّد المرسلین | |
به بدرود آل رسول امین | روان شد چو جان از بر شاه دین | |
ستمدیدگان را چو بدرود کرد | پی آب سر جانب رود کرد | |
چو بر آبِ روِد روان بنگریست | ز لب تشنگان یاد کرد و گریست | |
همی گفت کای آب شیرین گوار | ز آب آفرین شاه شرمی بدار | |
روانی تو بر خاک و سنگ زمین | لبِ تشنه، آل رسول امین | |
تو موج اندر آورده جوشان همی | سکینه ز بهرت خروشان همی | |
سزد کز تو نوشند مردم تمام | بمیرند آل علی تشنهکام | |
کفی آب برداشت تا نوشدا | که کمتر دلش از عطش جوشدا | |
به یاد آمدش کام خشک امام | به خود گفت این آب بادت حرام | |
ره یاری این نیست آزرمدار | ز روی برادر یکی شرمدار | |
تو سیراب و نوباوهی مصطفی | چنان تشنه، این نیست رسم وفا | |
ننوشید یک قطره زان آب سرد | شکیبش سر چرخ را خیره کرد | |
به رود روان با دلی پر ز تاب | فرو ریخت از دست و از دیده آب | |
چو از دست آن آب را برفشاند | ملک از فلک بروی احسنت خواند [۹] |
وصیّت نمودن حضرت عبّاس به امام (ع) و جان دادنش:
چو عبّاس آوای شه را شنید | یکی ناله از نای پر خون کشید | |
بگفتا که ای شاه یزدان شناس | به پروردگار جهانم سپاس | |
که دادم به راهت سرو جان پاک | نبردم من، این آرزو را به خاک | |
دم آخرینم رسیدی به سر | تن از بوی تو یافت جانی دگر | |
کنون گر رسد مرگ من باک نیست | که انجام هر زنده جز خاک نیست | |
سه خواهش مرا هست از شهریار | ز راه کرم سوی من گوش دار | |
نخستین روانم بود تا به تن | مبر سوی خیمه تن چاک من | |
که از کودکان توام شرمسار | ز ناوردن آب شیرین گوار | |
دگر آنکه در ماتم من منال | مکن گریه اندر بر بدسگال | |
چو گریی تو، بدخواه خندان شود | به کین خواستن تیز دندان شود | |
و دیگر تو گفتی که از همرهان | نماند درین روز کس زنده جان | |
مگر سید الساجدین پور من | که باشد پس از من امام ز من | |
از ایدر چو رفتی به سوی حرم | چنین کن سپارش بدان محترم | |
که چون جای کردی به یثرب دیار | رها گشتی از پیچش روزگار | |
ز عمّت دو کودک بود در سرای | به جا مانده، دل خسته بیغمزدای | |
تو آن نورسان را پرستار باش | ز هَر بد به گیتی نگهدار باش | |
یتیمند مشکن دل زارشان | پدروار بنگر به دیدارشان | |
ز گفتار او شه نبالید سخت | فرو ریخت خون از مژه لختلخت | |
سترد از رخ و چشم او خون و خاک | ببوسیدش آن چهرهی تابناک | |
جوان دیده بر روی شه برگشاد | کشید آه و اندر برش جان بداد | |
خنک دوستداری که در پای یار | چو جان داد، یار آردش در کنار [۱۰] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1014-1020.