میرزا نور اللّه عمّان سامانی ملقب به «تاج الشعراء» از شعرای به نام نیمهی دوم سدهی سیزده و اوایل سدهی چهاردهم هجری به شمار میرود. اگرچه پدر، عمو و جدّش از شعرای سرشناس عهد ناصری بوده و همگی در ادب و عرفان دستی داشتهاند ولی اشتهار هیچ یک به عمّان نمیرسد.
عمّان سامانی در شب شنبه نوزدهم ذی الحجّه سنهی 1258 ه. ق. در سامان متولّد شد و در شب سهشنبه مطابق دوازدهم شوال 1322 قمری وفات یافت. جنازهی وی را در مسجد جامع سامان به رسم امانت به خاک میسپارند و بعدها براساس وصیت او، جنازهاش را به نجف اشرف منتقل میسازند. سامان در حال حاضر مرکز بخش «لار» استان چهارمحال بختیاری است که در سابق جزیی از استان اصفهان به شمار میرفته و بعدها به صورت استان مستقلی در آمده است. سامان علیرغم محدودهی کوچک خود از نظر جغرافیایی، از دیر زمان تاکنون سرزمین علم و ادب و عشق و هنر و عرفان بوده و سخنورانی را در دامن خود پرورش داده است که برای نمونه میتوان از شعرایی چون: عمّان، دریا، قلزم، محیط، جیحون، قطره، سحاب، نیسان، خورشید، ذره، افلاکی، کیهان، دهستان، تبیان، عرفان، حشمت و سامانی نام برد.
در مورد آثاری که از عمّان سامانی باقی مانده است بایستی از: «معراجنامه»، «گنجینة الاسرار»، «مخزن الدرر» و دیوان او نام برد.
دیوان خطّی او در خانوادهی محترم ثقفی اصفهان نگهداری میشود و تاکنون به زیور طبع آراسته نگردیده است.
مهمترین اثر عمّان سامانی «گنجینة الاسرار» است که به سبک و شیوه و وزن «زبدة الاسرار» صفی علیشاه ساخته و پرداخته شده است و انصافا از شاهکارهای ادب شیعی به شمار میرود.
عمّان سامانی مسوّدات گنجینه را به سال 1305 ه. ق. در اصفهان به تشویق و ترغیب آقا سلیمان خان نامی که رییس خواجه سرایان بوده است در طول یک سال جمعآوری و تدوین نموده است.
در این مثنوی ماندگار، با برداشتهای ناب عرفانی از جریان عاشورای حسینی، از حرّ، حضرت عبّاس، حضرت قاسم، حضرت علی اکبر، به میدان رفتن حضرت سیّد الشهداء و عنانگیری حضرت زینب و تجلّیات جمال حسینی در آیینهی وجود زینبی، سفارش امام حسین (ع) در مورد حضرت سجّاد به حضرت زینب، شهادت حضرت علی اصغر و بالاخره به میدان رفتن حضرت سیّد الشهداء و جریان شهادت آن ذخیرهی خداوندی سخن به میان آمده است. [۱]
از این حماسهی ماندگار اشعاری را برگزیده و آوردهایم:
گوید او چون باده خواران الستهریک اندر وقت خود گشتند مست
ز انبیا و اولیا، از خاص و عامعهد هریک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسیدآنکه بد پا تا به سر مست، آن رسید
آنکه بد منظور ساقی، مست شدو آنکه دل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذو فنونبو العجب عشقی! جنون اندر جنون
خیره شد تقوی و زیبایی به همپنجه زد درد و شکیبایی به هم
سوختن با ساختن آمد قرینگشت محنت با تحمل، همنشین
زجر و سازش متّحد شد، درد و صبرنور و ظلمت متّفق شد، ماه و ابر
عیش و غم مدغم [۲] شد و تریاق و زهرمهر و کین توأم شد و اشفاق [۳] و قهر [۴]
ناز معشوق و نیاز عاشقیجور عذرا و رضای وامقی [۵]
گفت: اینک آمدم من ای کیا! [۶] گفت: از جان آرزومندم، بیا!
لاجرم زد خیمه عشق بیقریندر فضای ملک آن عشق آفرین
کرد بر وی باز، درهای بلاتا کشانیدش به دشت کربلا
سرکشید از چار جانب فوج فوجلشکر غم، همچنان کز بحر، موج
یافت چون سر خیل مخموران خبرکز خمار باده آید دردسر
خلوت از اغیار شد پرداختهوز رقیبان، خانه خالی ساخته
محرمانِ رازِ خود را خواند، پیشجمله را بنشاند، پیرامون خویش
با لب خود گوششان انباز کرددر ز صندوق حقیقت باز کرد
جمله را کرد از شراب عشق، مستیادشان آورد آن عهد الست
گفت شاباش این دل آزادتانباده خوردستید، بادا یادتان!
گوشه چشمی مینماید گاهگاهسوی مستان میکند، خوشخوش نگاه [۷]
سرّی اندر گوش هریک، باز گفتباز گفت: این راز را باید نهفت!
این وصیّت کرد با اصحاب خویشتا به کلّی پرده برگیرد ز پیش
گفتشان کای سرخوشان می پرستخورده می، از جامی ساقی الست
اینک آن ساغر به کف ساقی منمجمله اشیاء فانی و، باقی منم
در فنای من شما هم، باقئیدمژده ای مستان که مست ساقئید
لب چو بربست آن شه دلدادگان«حُرّ» ز جا جست آن سر آزادگان
گفت: کای صورتگر ارض و سماای دلت، آیینهی ایزد نما
اول این آیینه از من یافت زنگمن نخست انداختم بر جام، سنگ
باید اول از پی دفع گلهمن بجنبانم سر این سلسله
شورش اندر مغز مستان آورممی به یاد می پرستان آورم
پاسخش را از دو مرجان ریخت، دُرّگفت: «احسنت انت فی الدّارین حرّ» [۸]
قصد جانان کرد و جان بر باد دادرسم آزادی به مردان، یاد داد [۹]
باز لیلی زد به گیسو شانه راسلسله جنبان شد این دیوانه را
باز دل افراشت از مستی علمشد سپهدار علم، [۱۰] جَفّ القلم [۱۱]
گشته با شور حسینی، نغمهگرکسوت عباسیان، [۱۲] کرده به بر
جانب اصحاب، تازان با خروشمشکی از آب حقیقت پر، به دوش
کرده از شطّ یقین، آن مشک پرمست و عطشان همچو آب آور شتر
تشنهی آبش، حریفان سر به سرخود ز مجموع حریفان، تشنهتر
چرخ ز استسقای آبش در طپشبرده او بر چرخ بانگ العطش [۱۳]
ای ز شطّ سوی محیط آورده آبآب خود را ریختی، واپس شتاب
نیست صاحب همّتی در نشأتین [۱۴] هم قدم عبّاس را، بعد از حسین
بُد به عشاق حسینی، پیشروپاک خاطر آی و پاک اندیش رو
روز عاشورا به چشم پر ز خونمشک بر دوش آمد از شطّ چون برون
شد به سوی تشنه کامان، رهسپرتیر باران بلا را شد سپر
پس فرو بارید بر وی تیر تیزمشک شد بر حالت او اشک ریز!
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشکتا که چشم مشک، خالی شد ز اشک!
تا قیامت تشنه کامان ثوابمیخورند از رشحهی آن مشک، آب
بر زمین آب تعلّق پاک ریختوز تعیّن بر سر آن، خاک ریخت
هستیش را دست از مستی فشاندجز حسین اندر میان، چیزی نماند [۱۵]
تا که اکبر با رخ افروختهخرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش، کرده از غیرت، عرقهمچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
آمد و افتاد از ره، با شتابهمچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بارماند بار افتاده اندر رهگذار
دیر شد هنگام رفتن ای پدررخصتی گر هست باری زودتر
گفت: کای فرزند مقبل آمدیآفت جان، رهزن دل آمدی
کردهیی از حق، تجلّی ای پسرزین تجلّی، فتنهها داری به سر
راست بهر فتنه، قامت کردهییوه کزین قامت، قیامت کردهیی
نرگست با لاله در طنازیستسنبلت با ارغوان در بازیست
از رخت مست غرورم میکنیاز مراد خویش دورم میکنی
بیش از این بابا! دلم را خون مکنزادهی لیلی، مرا مجنون مکن
همچو چشم خود به قلب دل متازهمچو زلف خود، پریشانم مساز
حایل [۱۶] ره، مانع مقصد مشوبر سر راه محبت، سد مشو
«لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّی تُنْفِقُوا»بعد از آن، «مِمَّا تُحِبُّونَ» گوید او [۱۷]
نیست اندر بزم آن والا نگاراز تو بهتر گوهری، بهر نثار
هرچه غیر از اوست، سدّ راه منآن بتست و غیرت من، بتشکن
آن حجاب از پیش چون دور افکنیمن تو هستم در حقیقت، تو منی
چون ترا او خواهد از من رو نمارو نما شو، جانب او رو، نما
خوش نباشد از تو شمشیر آختنبلکه خوش باشد سپر انداختن
مژّه داری، احتیاج تیر نیست!پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟
تیر مهری بر دل دشمن بزنتیر قهری گر بود، بر من بزن
از فنا مقصود ما عین بقاستمیل آن رخسار و شوق آن لقاست
شوق این غم از پی آن شادیستاین خرابی بهر آن آبادیست
پس برفت آن غیرت خورشید و ماههمچو نور از چشم و جان از جسم شاه
مست گشت از ضربت تیغ و سنانبیخودیها کرد و داد از کف عنان
رو به دریا کرد دیگر آبِ جوزی پدر شد آب گوی و آب جو
اکبر آمد العطش گویان ز راهاز میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان، ار عطش افسردهاممی ندانم زندهام یا مردهام!
این عطش رمزست و عارف، واقف استسرّ حقست این و عشقش کاشفست
دید شاه دین که سلطان هدیستاکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را، بنای سرکشیستآب و خاکش را هوای آتشیست
شورش صهبای عشقش، در سرستمستیش از دیگران افزونترست
مغز بر خود میشکافد، پوست رافاش میسازد حدیث دوست را
پس سلیمان بر دهانش بوسه کردتا نیارد سرّ حق را فاش کرد
هرکه را اسرار حق آموختندمُهر کردند و دهانش دوختند [۱۸]
دیگر شوری به آب و گل رسیدوقت میدان داری این دل رسید
موقع پا در رکاب آوردنستاسب عشرت را سواری کردنست
تنگ شد دل، ساقی از روی صوابزین می عشرت مرا پر کن رکاب
روی در میدان این دفتر کنمشرح میدان رفتن شه، سر کنم
باز گویم آن شه دنیا و دینسرور و سر حلقه اهل یقین
چونکه خود را یکه و تنها بدیدخویشتن را دور از آن تنها بدید
پا نهاد از روی همّت در رکابکرد با اسب از سر شفقت، خطاب
کای سبک پر ذو الجناح تیزتکگرد نعلت، سرمهی چشمه ملک
ای سماوی جلوهی قدسی خرامای ز مبدأ تا معادت نیمگام
ای به رفتار از تفکّر تیزتروز براق عقل، چابک خیزتر
رو به کوی دوست، منهاج [۱۹] من استدیده وا کن وقت معراج من است
بُد به شب معراج آن گیتیفروز [۲۰] ای عجب معراج من باشد به روز!
تو بُراق آسمان پیمای منروز عاشورا، شب اسرای من
پس به چالاکی به پشت زین نشستاین بگفت و برد سوی تیغ، دست
کای مُشَعْشَع ذو الفقار دل شکافمدتی شد تا که ماندی در غلاف
آنقدر در جای خود کردی درنگتا گرفت آیینهی اسلام، زنگ
من کنم زنگ از تو پاک ای تابناککن تو این آیینه را از زنگ، پاک
من تو را صیقل دهم از آگهیتا تو آن آیینه را صیقل دهی [۲۱]
خواهرش بر سینه و بر سر زنانرفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه رادود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمانبانگ مهلًا مهلًاش بر آسمان
کای سوار سرگران کم کن شتابجان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی توتا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست نازگوشهی چشمی به آن سو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنانبر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو، مرد آفرین روزگارزن مگو بنت الجلال، أخت الوقار
زن مگو، خاک درش نقش جبینزن مگو دست خدا در آستین
پس ز جان بر خواهر استقبال کردتا رخش بوسد، الف را دال کرد [۲۲]
همچو جان خود، در آغوشش کشیداین سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق، زنجیری مکنراه عشقست این، عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفرتو به پا این راه کوبی، من به سر
خانه سوزان را تو صاحب خانه باشبا زنان در همرهی، مردانه باش
جان خواهر! در غمم زاری مکنبا صدا بهرم عزاداری مکن
معجر از سر، پرده از رخ، وا مکنآفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسنداز تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختریماده شیرا! کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آن چه گفتبا حسینی گوش، زینب میشنفت
با حسینی لب هرآنچ او گفت رازشه به گوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد ز عشقفهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیستگوش دیگر محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظهای خاموش باشای زبان، از پای تا سرگوش باش
تا ببینم از سر صدق و صوابشاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه [۲۳] زادهایملب به یک پستان غم بنهادهایم
تربیت بودهست بر یک دوشمانپرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طیهر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیمهر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسولمن اسیری را به جان کردم قبول
خودنمایی کن که طاقت طاق شدجان، تجلّی تو را مشتاق شد
حالتی زین به، برای سیر نیستخودنمایی کن در اینجا غیر نیست
شرحی ای صدر جهان این سینه راعکسیای دارای حسن، آیینه را
قابل اسرار دید آن سینه رامستعّدِ جلوه، آن آیینه را
ملک هستی منهدم یکباره کردپردهی پندار او را پاره کرد
معنی اندر لوح صورت، نقش بستآن چه از جان خاست اندر دل نشست
خیمه زد در ملک جانش شاه غیبشسته شد ز آب یقینش زنگ ریب
معنی خود را به چشم خویش دیدصورت آینده را از پیش دید
آفتابی کرد در زینب ظهورذرّهیی ز آن، آنش وادیّ طور
شد عیان در طور جانش رایتیخَرَّ موسی صَعقاً [۲۴] ز آن آیتی
عین زینب دید زینب را به عینبلکه با عین حسین عین حسین
طلعت جان را به چشم جسم دیددر سراپای مسمّی اسم دید
غیب بین گردید با چشم شهودخواند بر لوح وفا، نقش عهود
دید تابی در خود و بیتاب شددیدهی خورشید بین پر آب شد
صورت حالش پریشانی گرفتدست بیتابی به پیشانی گرفت
خواست تا بر خرمن جنس زنانآتش اندازد «انَا الاعلی» زنان
دید شه لب را به دندان میگزدکز تو این جا پردهداری میسزد
رخ ز بیتابی، نمیتابی چرا؟در حضور دوست، بیتابی چرا؟
کرد خودداری ولی تابش نبودظرفیت در خورد آن آبش نبود
از تجلّیهای آن سرو سهیخواست تا زینب کند قالب تهی
سایهسان بر پای آن پاک اوفتادصیحهزن غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب ای شهسوار حقپرستپای خالی کن که زینب شد ز دست
شد پیاده، بر زمین زانو نهادبر سر زانو، سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانید و نشستدست بر دل زد، دل آوردش به دست
گفتوگو کردند با هم متّصلاین به آن و آن به این، از راه دل
دیگر اینجا گفتوگو را راه نیستپرده افکندند و کس را راه نیست [۲۵]
ساقی ای قربان چشم مست توچند چشم می کشان بر دست تو؟
در فکن آن آب عشرت را به جامبیش از این مپسند ما را تشنه کام
تا برآرند این گدایان سلوکپای کوبان نعرهی «أین الملوک» [۲۶]
خاک بر فرق تن خاکی کنندجای در آتش ز بیباکی کنند
در میان ذکری ز عشّاق آورندشرح عشّاق اندر اوراق آورند
خاصه شرح حال شاهنشاه عشقمقتدای شرع و خضر راه عشق
تا بدانند آن امام خوش خصالپا چسان هِشت اندر آن دار الوصال
چیست آن دار الوصال ای مرد ره؟ساحت میدان و طرف قتلگاه
اوفتاده غرق خون، بالای همکشتگان راه او، در هر قدم
پیش او جسم جوانان، ریزریزاز سنان و خنجر و شمشیر تیز
پشت سر، بر سینه و بر سر زنانبیپدر طفلان و بیشوهر، زنان
دشمنان، گرم شرار افروختنخیمهگاهش، مستعدّ سوختن
چشم سوی رزمگاه از یک طرفسوی بیمارش نگاه از یک طرف
انقلاب و محنت و تاب و طپشالتهاب و زحمت و جوع [۲۷] و عطش
با بلاهایی که بودش نو به نوهم چنانش رخش همّت گرم رو
چشم بر دیدار و گوشش بر نداتا کند تن را فدا، جانش فدا
نی ز اکبر نه ز اصغر یاد اوجمله محو خاطر آزاد او
سرخوش از اتمام و انجام عهودشاهد غیبش هم آغوش شهود
گشت تیغ لا مثالش، گرم سیراز پی اثبات حقّ و نفی غیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرکشست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشقیکه تاز عرصهی میدان عشق
دارم از حق بر تو ای فرّخ امامهم سلام و هم تحیّت، هم پیام
گوید ای جان، حضرتِ جان آفرینمرا ترا بر جسم و بر جان، آفرین
محکمیها از تو میثاق مراسترو سپیدی از تو عشاق مراست
هرچه بودت دادهیی اندر رهمدر رهت من هر چه دارم میدهم
شاه گفت: ای محرم اسرار مامحرم اسرار ما از یار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانهییلیک تا اندازهیی، بیگانهیی!
آنکه از پیشش سلام آوردهییو آنکه از نزدش پیام آوردهیی
بیحجاب اینک هم آغوش منستبیتو، رازش جمله در گوش منست
از میان رفت آن منی و آن توییشد یکی مقصود و بیرون شد دویی
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوستپرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشودر میان ما و او، حایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فرازوز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضویی از دل و جان شسته دستچار تکبیری بزد بر هرچه هست [۲۸]
گشته پرگل، ساجدی عمّامهاشغرقه اندر خون، نمازی جامهاش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجودگفت اسرار نزول و هم صعود
بر حکیم از آن قعود و آن قیامحل نمود اشکال خَرق و التیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جورچون شیاطین مر نمازی را، بدور
تیر بر بالای تیر بیدریغنیزه بعد از نیزه، تیغ از بعد تیغ
قصه کوته شمر ذی الجوشن رسیدگفتگو را، آتش خرمن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دستصفحه را شست و قلم را، سر شکست [۲۹]