حسین منزوی
حسین منزوی (1325 ه. ش) یکی از شاعران معاصر است.
حسین منزوی | |
---|---|
زادروز | 1325 ه. ش زنجان |
ملیت | ایرانی |
پیشه | شاعر |
سبک نوشتاری | غزلسرا |
کتابها | «حنجرهی زخمی تغزل»، «منظومهی صفرخان»، «شوکران و شکر» و «فاجعه در حوالی جوانی» |
زندگینامهویرایش
حسین منزوی، شاعر خوش ذوق و لطیف طبع معاصر، فرزند محمد، در سال 1325 ه. ش در شهر زنجان چشم به جهان گشود و در آن شهر نشو و نما یافت، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان زادگاهش به انجام رسانید از آن پس برای ادامهی تحصیل راهی تهران شد و در دانشکدهی ادبیات به تحصیل پرداخت و به دریافت لیسانس ادبیات فارسی نایل آمد. منزوی شاعری است غزلسرا و در سرودن شعر از استعداد و قریحهی سرشاری برخوردار است، غزلیاتش جذاب و دلنشین و شهرتش نیز به خاطر غزلهای خوب و لطیفی است که میسراید، زیرا در بیان افکار و اندیشههای شاعرانهی خود در قالب کلاسیک از توانایی و مهارت کافی برخوردار است. او علاوه بر شاعری در نویسندگی و ترانهسرایی هم دست دارد. وی در حال حاضر در زنجان سکونت دارد و گاهی در بعضی از انجمنهای ادبی تهران شرکت میکند.
آثارویرایش
از منزوی چند مجموعه شعر به نامهای:
اشعارویرایش
این سرخی شفق نیستویرایش
داغ که داری امشب؟ ای آسمان خاموش! | داغ کدام خورشید؟ ای مادر سیهپوش! | |
این سرخی شفق نیست. خون شقیقهی کیست | که میچکد به رویت، از گوش و از بناگوش؟ | |
طشت زری است خورشید، گلگون، لبالب از خون | تیغ که باز کرده است، خون از رگ سیاووش؟ | |
این کشتهی کیست دگر؟ ترکیب دبّ اصغر | تابوت کوچک کیست؟ که میبرند بر دوش | |
تا هر ستاره زخمی است از عشق بر تن تو | از زخمهای عشقت، خون که میزند جوش؟ | |
نامی که چون کتیبه است بر سنگ روزگاران | یادش، اگرچه خاموش، کی میشود، فراموش؟ | |
ماه مرا فرو برد، چاه محاق، هشدار | ای قافله که افتاد، بیرق ز دست چاووش | |
در قلعهی که افتاد آتش؟ که در افقها | از پشت شعله و دود، پیداست برج و باروش |
آن شب چه شبی بود کهویرایش
ای خون اصیلت به شتکها ز غدیران | افشانده شرفها به بلندای دلیران | |
جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه | آمیخته با خون سیاووش در ایران | |
ای جوهر سرداری سرهای بریده | وی اصل نمیرندگی نسل نمیران | |
خرگاه تو میسوخت در اندیشهی تاریخ | هربار که آتش زده شد بیشهی شیران | |
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب | نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران | |
و آن روز که با بیرقی از یک سر بیتن | تا شام شدی قافله سالار اسیران | |
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند | باید که ز خون تو بنوشند کویران | |
تا اندکی از حق سخن را بگزارند | باید که به خونت بنگارند دبیران | |
حد تو رثا نیست عزای تو حماسهست | ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران |