اسداللّه صنیعیان
اسد اللّه صنیعیان یکی از شاعران معاصر ایرانی است.
اسد اللّه صنیعیان | |
---|---|
زادروز | 1282 ه. ش همدان |
مرگ | 1335 ه.ش شهر ری |
تخلص | صابر |
زندگینامهویرایش
اسد اللّه صنیعیان فرزند محمّد هادی متخلّص به «صابر» در سال 1282 ه. ش. در همدان چشم به جهان گشود. وی در سنین کودکی به مکتب رفت و پس از آموختن قرآن مجید و خواندن و نوشتن، با دیوان حافظ آشنا شد.
صابر در سال 1303 ه. ش. به تهران آمد و با اهل عرفان و شاعران زمان مأنوس شد و بر اثر اصرار دوستان تهران را برای اقامت اختیار کرد. پدرش بازرگان بود و خودش در ژاندارمری خدمت میکرد. توسط ظهور علیشاه به طریقهی نعمت اللّهی مشرّف شده بود. او به سبک هندی شعر میسرود و پیرو صائب و کلیم کاشانی بود.
صابر در شاعری دارای دو جنبه است: یکی جنبهی ذوقی و عرفانی و دیگر جنبهی مذهبی و مرثیهسرایی. او در هر دو رشته استادی و مهارت داشته است. وی در سال 1335 شمسی در سن 53 سالگی در تهران درگذشت و در امامزاده عبد اللّه شهر ری به خاک سپرده شد. مراثی صابر در مجموعهی «بیت الاحزان» چاپ شده است. [۱] دیوان کامل این شاعر خوش قریحه در تهران به چاپ رسیده است.
اشعارویرایش
چون ز فراق اکبر اندر کارزار | معنی شقّ القمر شد آشکار | |
ارغوانی گشت مشکین سنبلش | ریخت روی نرگس و برگ گلش | |
موی او تا شد در خونش لالهفام | طرّهاش را شد سیه روزی تمام | |
هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد | جای آن چشمی شد و خون گریه کرد | |
بر جراحاتش که جای شرح نیست | با هزاران دیده، جوشن میگریست | |
هرچه او از تشنگی بیتاب بود | تیغش از خون عدو سیراب بود | |
آنچه دشمن کرد با وی در نبرد | صدمهی باد خزان با گل نکرد | |
بس که خون از هر رگش جوشیده بود | سرو، از گل پیرهن پوشیده بود | |
چون شد از دستش عنان صبر و تاب | ناگزیر افتاد بر بال عقاب | |
گفت با آن توسن تازی نژاد | کای به جولان بردهگوی، از گردباد | |
ای براق تیز جولان را قرین | وی عنان گیرت کف روح الامین | |
ای همه اوصاف رفرف [۲] در خورت | وی ملایک چاکر و میر آخورت | |
ای مبارک توسن فرّخ سرشت | وی چراگاه تو بستان بهشت | |
ای هلال ماه نو، نعل سمت | وی خجل گیسوی حورا از دُمت | |
ای پی تعویض نعلت تا به حال | آسمان آورده ماهی یک هلال | |
کار میدان داریِ من شد تمام | وقت جولان تو شد، ای خوش خرام | |
سعی کن شاید رسد بار دگر | دست امیّدم به دامان پدر | |
اندکی گر غفلت از رفتن کنی | راکبت را طعمهی دشمن کنی | |
تا نبیند راکبش را پایمال | وام کرد از تیر دشمن پرّ و بال | |
گر جز این باشد سخن، ای نکته یاب | بیمسّما میشود اسم عقاب | |
چون عقاب از صحن میدان پرگرفت | ضعف کمکم دامن اکبر گرفت | |
از کفش تیغ و ز سر افتاد خود | دست و سر دیگر به فرمانش نبود | |
شد رها از دست او یال عقاب | گشت بیرون هر دو پایش از رکاب | |
همچو برگی کاوفتد از باد سخت | میل هر سو میکند جز بر درخت | |
اکبر گلچهره نیز از پشت زین | طاقتش شد طاق و آمد بر زمین | |
بود گفتی خاک هم چشم انتظار | تا که جسمش را بگیرد در کنار |
در منع آب از اهل بیت (ع)ویرایش
چرا از دیده اشک غم نبارم چون سحاب امشب | چگونه ز استراحت ره دهم بردیده خواب امشب | |
شنید ستم به دشت کربلا از ظلم اهل لیکن | بود اندر حریم شاه خوبان قحط آب امشب | |
فراتی را که کابین بتول آمد، نمیدانم | چرا کردند سد بر روی آل بو تراب امشب | |
درون خیمه از فرط عطش اطفال شاه دین | دو گونه هشتهاند ار هر طرف روی تراب امشب | |
تمام اهل بیت مصطفی در خیمهگه عطشان | ولی ز آب روان قوم مخالف کامیاب امشب | |
رقیه یک طرف غش کرده و افتاده بیطاقت | سکینه از عطش یکسو دلی دارد کباب امشب | |
ز بیشیری و سوز تشنه کامی کرده غش اصغر | مگر خشکیده شیر از تف به پستان رباب امشب | |
یکی در کربلا بگذر دلا عباس را بنگر | که هست از شرم اطفال حسین در پیچ و تاب امشب | |
ازین غم، خون دل «صابر» فشاند از بن مژگان | که گردد سرخط آزادیش یوم الحساب امشب |
زبان حال زینب (س)ویرایش
هرکه در ماتمسرای شاه خوبان مینشیند | گرچه با اندوه دل با چشم گریان مینشیند | |
لیک اگر امروز او سر در گریبان مینشیند | روز محشر شاد در نزد محبّان مینشیند | |
در مقام قرب حق با روی خندان مینشیند | ||
هرکجا گردد لوای ماتمش بر پا به دوران | جمع آیند اهل معنی با دلی از غم پریشان | |
آن یکی بر سر زند این یک نماید آه و افغان | در قیامت آنکه چشمش از غم وی بود گریان | |
ز اشک چشم او شرار عندلیبان مینشیند | ||
یادم آمد این زمان از اهل بیت شاه بیسر | کز کنار قتلگه بردنشان آن قوم کافر | |
ریختند از بهر تودیع شهیدان مام و خواهر | بر سر هر نوگل بشکفتهای از تیر و خنجر | |
دید زینب هر زنی چون عندلیبان مینشیند | ||
زینب آمد بر سر بالین شاه تشنهکامان | دید بیسر جسم شه افتاده از بیداد عدوان | |
هرچه زاری کرد از دل عقدهاش نگشود آسان | خم شد و زد بوسه بر حلقوم سلطان شهیدان | |
گفت زین مشکل مرا سوز دل آسان مینشیند | ||
گفت ای جان عزیز اینسان به خون غلتان چرائی؟ | ای گل باغ نبی، خار کف عدوان چرائی؟ | |
داشتی پیراهنی بر تن، چنین عریان چرائی؟ | غافل از حال دل زینب در این دوران چرائی؟ | |
کز پس قتل تو جغدآسا به ویران مینشیند | ||
خیز و بنگر از سر کوی تو چون گشتم روانه | بازوی طفلان چو مویت شد سیه ز تازیانه | |
کرد آخر مرغ دل را تیر هجرانت نشانه | کی گمانم بود ببینم از جفاهای زمانه | |
بر تن پاک تو پیکان روی پیکان مینشیند | ||
گرچه رفتیم و غم هجرت به دل گردید مدغم [۳] | لیک امشب ای سلیمان اندرین وادی پر غم | |
دیو خصلت بجدل [۴] انگشت برد از بهر خاتم | گرچه من رفتم ز کویت ای شهنشاه معظّم | |
در عزایت (صابر) غمدیده گریان مینشیند |
زبان حال حضرت سکینه «س»ویرایش
پدر دگر دلم از دوری تو تاب ندارد | ز جای خیز و ببین دخترت نقاب ندارد | |
گل ریاض تو بودم پدر تو خواری من بین | بلی حقیر بود کودکی که باب ندارد | |
پدر به دختر نازت نظاره کن که به گردن | به جای زیور و زر جز غل و طناب ندارد | |
چرا تو خفته به خون ای پدر، به روی ترابی | مگر خبر ز چنین قصّه بو تراب ندارد | |
نه چادری که کنم سایبان، به جسم شریفت | چرا که پیکر تو تاب آفتاب ندارد | |
پدر کجا روم امشب پناه بر که بیارم؟ | که این زمین به جز آشوب و انقلاب ندارد | |
دمی به عمّهی زارم نگر که وقت سواری | معین، میانهی این قوم ناصواب ندارد | |
چو تار موی تو شد تیره روز مادر اکبر | رباب از غم اصغر به دیده خواب ندارد | |
بکن به نعش عمویم چنین خطاب پدر جان | ز جای خیز که کس انتظار آب ندارد | |
نظر به عابد دلخسته کن که تاب سواری | ز کربلای تو تا کوفهی خراب ندارد | |
متاب ظلّ حمایت به حشر از سر (صابر) | که جز تو یاوری اندر صف حساب ندارد |
نمونهای از مثنوی (بیت الاحزان)، وضع میدان جنگ در روز عاشوراویرایش
صبح عاشورا که خورشید فلک | پرتو افشان از سما شد بر سمک [۵] | |
زندگی شب رخت بر بست از میان | خیل انجم از نظرها شد نهان | |
شب نهان گشت و مه گیتی فروز | محو شد در جلوهی خورشید روز | |
سر ز بستر پر دلان برداشتند | قامت گرد افکنی افراشتند | |
زیب تن کردند شمشیر و زره | هر کمانداری کمان را کرد زره | |
نیزهداران از یمین و از یسار | جملگی بر اسب بیرحمی سوار | |
سنگ اندازان گروهی یک طرف | فرقهی دیگر همه خنجر به کف | |
تا به دشت کربلا شد از دو سو | جیش کفر و لشکر دین، روبرو | |
بسکه بر دین عرصه شد از کفر تنگ | کار کفر و دین کشید آخر به جنگ | |
شاه دین یعنی حسین بن علی | مظهر حق آن ولی ابن ولی | |
لشکری آراست ز اصحاب شجاع | تا که سازند از حریم دین دفاع | |
گرچه از حیث عدد بودند کم | لیک بودند از وفا ثابت قدم | |
در شرافت هر یکی اندر جهان | تا قیامت افتخار انس و جان | |
در شجاعت هر یک از برنا و پیر | بیشبیه و بیقرین و بینظیر | |
در شریعت پیروان مصطفی | در طریقت شیعیان مرتضی | |
پیش هر یک ز آن رجال ارجمند | بیم را گفتی که سر ببریدهاند | |
آری، آری نزد مردان بیم چیست | در درون حق پرستان، بیم نیست | |
بیم از شرک است و در اقلیم عشق | نیست شرک آن را که شد تسلیم عشق |
جنگ با اشقیاویرایش
منقلب شد قلب شاهنشاه عشق | گفت جنگ من بود دلخواه عشق | |
چارهی این قوم غیر از جنگ چیست؟ | آنکه داند بیچاره را بیچاره نیست | |
تا دم آخر که داری دست و تیغ | تن مده هرگز به افسوس و دریغ | |
چون ندارد تیغ جانفرسا قمر | هرکس و ناکس بر او دارد نظر | |
ورنه گر تیغش بود خورشیدسان | کس ندارد قدرت دیدار آن | |
نقطهی ضعف تو ار آرد به دست | میدهد زان نقطهات دشمن شکست | |
بلکه تا این قوم را این است حال | وصل اکبر بهر من باشد محال | |
باید اینک دفع این مانع کنم | تا که دل را زین عمل قانع کنم | |
هر چه مانع شد تو را اندر طریق | دفع آن کن کاین سخن باشد دقیق | |
ورنه در راه طلب نابرده رنج | کی بود ممکن که ره یابی به گنج | |
این بگفت و حملهور شد بیدریغ | داد فرمان بریدن را به تیغ | |
حمله اول از جناح راست کرد | آنچه با دشمن خدا میخواست کرد |