علیرضا رجبعلی زاده کاشانی
علیرضا رجبعلی زاده کاشانی( بزرگخشنود خدایماه بزرگزاد ) (١٣٥٩ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.
علیرضا رجبعلی زاده کاشانی | |
---|---|
زادروز | ١٣٥٩ه.ش کاشان |
پدر و مادر | عبدالرحیم رجبعلی زاده کاشانی |
آثار | «باغ در حصار مصائب»، «مترسک عاشق چشمان زاغ» ، «رمه در مه»، » و «عید در تبعید» |
مدرک تحصیلی | دکترا |
زندگینامهویرایش
علیرضا رجبعلی زاده کاشانی فرزند عبدالرحیم در شهریور ماه ١٣٥٩ شمسی در کاشان متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است. تحصیلات ابتدایی تا دیپلم را در زادگاه خود گذراند و کاردانی را از دانشگاه علوم پزشکی اراک در رشته بهداشت اخذ نمود و سپس برای گذراندن خدمت سربازی به تهران آمد. بعد از پایان خدمت دنباله تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی در همان رشته در دانشگاه علوم پزشکی کاشان به پایان برد و تا مقطع دکترا ادامه داد.
ایشان سرودن شعر را به صورت حرفهای از سال ١٣٧٤ ه. ش آغاز کرد و با انجمنهای ادبی و مراکز فرهنگی در کاشان و تهران از قبیل حوزه هنری، کانون پرورش فکری و رادیو فرهنگ همکاری نزدیک داشته و هم اینک آن همکاری را در قالب نویسندگی ادامه میدهد. وی در بیش از ۱۰۰ کنگره و جشنواره بین المللی و کشوری شعر از جمله شعر مقاومت، بیداری اسلامی و شعر عاشورایی و جشنواره شعر فجر به دریافت لوح تقدیر نائل آمده است و کتاب " باغ در حصار مصائب" و " رمه در مه" از ایشان در دو دوره جشنواره بین المللی شعر فجر به عنوان برگزیده و نامزد نهایی معرفی شده است. [۱]
آثارویرایش
آثار علیرضا رجبعلی زاده کاشانی عبارتند از:
مجموعه شعر «باغ در حصار مصائب» و مجموعه «مترسک عاشق چشمان زاغ» است، از ایشان به چاپ رسیدهاست. مجموعه اخیر در قالب نوخسروانی [۲] سروده شده که ازاولین کتابهای مدون در سرایش اینگونه اشعار است. «رمه در مه» و، «عید در تبعید» از دیگر آثار اوست.
اشعارویرایش
بشیر بن خزیم اسدی روایت کرد: در کوفه زینب کبری سلام الله علیها همراه قافله اسرا بود و به خطبه برخاست:
سپس روز از نفس افتاد و ـراوی گفت: آوای اذان پیچید... | صدا آری صدای زخمی زن در گلوی آسمان پیچید | |
صدا اما صدایی چون صدای غربت مولاـ که راوی گفت: | طنین خطبهاش انگار در صفین و گوش نهروان پیچید | |
نفسها حبس شد در سینه خم شد شانههای زیر بار شرم | صدا تا در سکوت سربی و سنگین زنگ اشتران پیچید | |
و اما بعد: با انگشت سویی را نشان میداد و راوی گفت | که از آن سو چه بوی سیب سرخی در مشام کاروان پیچید | |
الا سرهای در پستوی دکانهای بیعاری به خود سرگرم | که باری با شما سودای زر طوماری از سود و زیان پیچید | |
شمایان! با شمایم! سایه مردان شراب و شعر و شمشیر آی | که نقل ننگتان هفتاد منزل در دهان این و آن پیچید | |
بپرس آیا کجا بودید وقتی رود رود آب راوی گفت: | شنیدم؟! یا که دیدم؟ ...مثل دود آه من تا بیکران پیچید؟ | |
کجا بودید وقتی شیهه خونین آن اسب غیور از دور | میان دشنه دشنام و تیر طعنه و زخم زبان پیچید؟ | |
خبر! آن دستهای روی خاک افتاده چون پیچک سرویست | که دور از آب دور ساقه تنهای دست باغبان پیچید | |
خبر؛ آری خبر ماییم در زنجیر و راه ـاین راه ناهموار ـ | که با هر پیچ وخم وادی به وادی پا به پای ساربان پیچید | |
نمیجنبید آب از آب ـراوی گفت ـ و شب شط علیلی بود | شبی که داغ با هر واژه دردی تازه شد در استخوان پیچید | |
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری... همچنان از کی؟ | که روی منبر نی صوت قرآن در سکوت روضهخوان پیچید | |
چه بود این؟ این صدای گریه من بود؟ در من گریه میکرد ابر؟ | که بود این آی راوی! او که نامش روضه شد در داستان پیچید؟ [۳] |
ترکیب بندویرایش
آغشته با نسیم تو در گفتن آمده | پیک سپیده با خبری روشن آمده | |
رنگین به خون منتشرت با نسیم صبح | بوی «چهار گمشده پیراهن» آمده | |
تا از کدام بادیه، غلطان به خون خویش | بوی چهار شیر شهید من آمده | |
طوفان به داغ کیست که چونان زنی عرب | صورت خراش داده و در شیون آمده؟ | |
در شیشه مشت خاک بدل میشود به خون | گریان رسول، آینه بر دامن آمده | |
بر نیزه چون طلایه خونین کاروان | آنک ز گرد راه سری بیتن آمده | |
ای خیل اشک و آه سواد سپاه تو | ||
در خون نشست مردم چشمم به راه تو |
تا چون تو را زمانه به ماتم قرین کند | داغی چنان رساند که غربت نشین کند | |
در غربت مدینه بدل میشود به خون | خاکی که نقش مهر تو، داغ جبین کند | |
از نالههای گرم تو نای زمان پرست | تا خود چهها که این نفس آتشین کند | |
بیشک به چله با تو نشستهست آسمان | تا گریه پا به پای تو یک اربعین کند | |
دود از خیام سوخته برخاست، نوحه کن | چندان که تیره آه تو روی زمین کند | |
کوه از کمر شکست، مگر یکدم اقتدا | با شانه صبوری «امالبنین» کند | |
بر آن سرم که فاطمه را همرهی کنم | ||
با روضهخوان داغ تو قالب تهی کنم |
با فاطمه مخواه برابر صدا کنند | نام مرا مباد که مادر صدا کنند | |
با کودکان خویش سپردهام مرا مباد | همنام یادگار پیمبر صدا کنند | |
میخواستم حسین و حسن را به خانهات | باری امام! سید و سرور صدا کنند | |
میگریم از تداعی عصری که خیمهها | عباس را به گریه، مکرر صدا کنند | |
شاید به دیدن زره چاک چاک او | شیر مرا شقایق پرپر صدا کنند | |
«زهرا» اگر تو را پسر خویش خواندهاند | نشگفت اگر حسین برادر صدا کنند | |
با کاروان خیمهگیان حسین -اسیر- | ||
نالید و گفت: «بند دلم پاره شد بشیر!» |
چون دانههای اشک، به تصریح بر زمین | میریخت دانه دانه تسبیح بر زمین | |
سجاده با تو آینهای بود روی رف | افتاده از کنار مفاتیح بر زمین | |
در خود هزار تکه، در آیینهگی ولی | یک آسمان اشارت و تلمیح بر زمین | |
گر آفتاب نیست پس این نور ناب چیست | گرد تو از نماز مصابیح بر زمین؟ | |
آهت چنان که ذکر تلاوت در آسمان | اشکت چنان که شور تواشیح بر زمین | |
آیات روشن تو لگدکوب اسبهاست | یک عصر شرحه شرحه به تشریح بر زمین | |
از تل زینبیه به گودال قتلگاه | ||
همراه من به هروله طفلان اشک و آه ... |
از خیمههای تشنه، علمدار تشنهتر | سقا لب فرات و لب یار تشنهتر | |
هر بار از مصاف عطش بازگشته بود | عباس تشنه من و اینبار تشنهتر | |
قامت به یاد قد تو بستهست اگر بر آب | افتاده عکس سرو و سپیدار، تشنهتر | |
مستی تویی که ساغر دریا هر آنقدر | از جرعههای کام تو سرشار، تشنهتر | |
یکسوی دشت قافله در موج انتظار | یکسو نگاه قافله سالار، تشنهتر | |
تیر سه شعبه گفت: از آغاز، جای مشک | بودم بر آن دو دیده خونبار، تشنهتر! | |
راوی نشست و قصه دست بریده کرد | ||
با من حکایت تو به آب دو دیده کرد |
ای بازوی بریده «ماه» غریب تو | بیتی دو، از قصیده آه غریب تو | |
پیوند خورده بود نگاه سری غریب | بالای نیزهها به نگاه غریب تو | |
گل کرده بود از پسرانت چهار سر | بر نیزه، چون چهار گواه غریب تو | |
چشمت به گریه گفت: که عباس من، حسین! | سقای خیمههای سپاه غریب تو | |
باری، چهار شیر من احرام بستهاند | تا حج خون کنند به راه غریب تو | |
در شام گیسوان تو پنهان، حسین من! | خورشید خونچکان پگاه غریب تو | |
در نای من دمد به تسلا مگر «علی» | ||
اصبحت بالمراثی کانت بنون لی.. |
از حال روزگار خبر میرسد به من | باری، خبر به حال دگر میرسد به من | |
از داغها هر آنچه بجویی سترگتر | داغ سترگ چار پسر میرسد به من | |
چشمی به روزگار ندارم، ولی دریغ | از دست او دو دیده تر میرسد به من | |
خشکیده خون بازوی عباس روی آن | وقتی به یادگار، سپر میرسد به من | |
زان حج ناتمام، طواف سر «حسین» | یا استلام دست «قمر» میرسد به من؟ | |
خورشید روی نیزه به زینب رسیده بود | مهتاب روی نیزه اگر میرسد به من | |
ابری برآمد و خبر از کاروان رسید | ||
راوی به گریه پیشتر از کاروان رسید |
باری شنیدهام که به جز تازیانهها | دستی نخورد بهر تسلا به شانهها | |
بر نیزهها سوار، سر یکهتازها | سم کوب اسبها تن پاک یگانهها | |
آنک ببین چگونه برآورده دود آه | آتش زخیمهها، به زبان زبانهها! | |
گودال قتلگاه و سنانها و سنگها | سرها و سینهها و جبینها و شانهها | |
صحرا و موج موج نفیر از کرانهها | دریای آه و آتش و خون در میانهها | |
راوی برایم از تو نگفت و هر آنچه گفت | تنها به گریه داشت نشان از نشانهها | |
ای خیمه عزای حسینی سرای تو | ||
گریان مدینه با تو و گریان برای تو |
ای غربت مدینه به شام تو، نوحهخوان | عالم ز نالههای مدام تو نوحهخوان | |
شبهای بیشماری ازین دست، اختران | بر زخمهای «ماه تمام» تو نوحهخوان | |
ای چاوشان قافله غربت حسین | در لحظه وداع و سلام تو نوحهخوان | |
عرش خدا، نظاره کن! آنک به قتلگاه | بر پیکر غریب امام تو نوحهخوان | |
راوی رسید و نوحهکنان گفت: جان آب | برخیل تشنگان خیام تو نوحهخوان | |
در من هزار حنجره روزی هزار بار | اینگونه با شنیدن نام تو نوحهخوان | |
در ماتم حسین تو همدوش فاطمه | ||
گرید بقیع با تو در آغوش فاطمه [۴] |