محمدرضا سنگری
محمد رضا سنگری (١٣٣٣ ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.
محمد رضا سنگری | |
---|---|
زادروز | ١٣٣٣ ه.ش شوش |
زندگینامهویرایش
محمد رضا سنگری فرزند غلامحسین به سال ١٣٣٣ ه. ش در شهر شوش دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در دزفول گذراند و فوق دیپلم خود را در رشتهی علوم انسانی از دانشسرای اهواز اخذ نمود، و از دانشگاه شهید چمران اهواز در مقاطع کارشناسی و کارشناسی ارشد در رشتهی زبان و ادبیات فارسی فارغ التحصیل گردید و دنبالهی آن را تا سطح دکترا در همان رشته و در دانشگاه تهران ادامه داد.
سنگری علاوه بر تدریس در دانشگاه آزاد، سردبیر دو مجلّهی تربیت و رشد ادب فارسی است و کارشناس مسئول زبان و ادبیات فارسی وزارت آموزش و پرورش میباشد.
دکتر سنگری از شاعران و نویسندگان پرکار معاصر است ولی بیشتر در زمینه نثر ادبی کار میکند از ایشان تاکنون کتابهای متعددی چاپ و منتشر شده است که از آن جملهاند: «سوگ سرخ»، «پنجره معصوم»، «یادهای سبز»، «گلبرگها»، «یک جرعه تشنگی»، «سلام موعود»، «چهل روز عاشقانه»، «نقد و تحلیل ادبیات منظوم دفاع مقدس» در سه جلد و «پیوند دو فرهنگ ادبیات معاصر» که همگی جزو آثار منثور ایشان میباشد. همچنین باید تألیف سی جلد از کتابهای درسی از سطح ابتدایی تا دبیرستان را به آنها اضافه نمود.
وی هم به شیوه کلاسیک و هم نو شعر میسراید در شکل کلاسیک عمدتا تمایل به سرودن غزل و رباعی و دو بیتی و در شعر نو بیشتر قالب سپید را تجربه نموده است.
اشعارویرایش
برای «جون» غلام ابوذر غفاری، شهید معطّر کربلا: ربذهی دومویرایش
آمده بود
از دور دست خویش
از انتهای درد
از ناکجای درد
بر شانههایش گیسوانی از تازیانه ریخته
و بر دستهایش
تاول درشت عشق
قلبش کمی پیشتر از خودش میدوید
و تن
دو گام عقبتر از حسین (ع)
آمده بود
از دور دست خویش
سیاه مثل گیسوان قاسم
با دو چشم که از میان تراکم شب
همه سپیده را نوشیده بود
دو چشم به سپیدی ابروان حبیب
به روشنی فرات
دو چشمی که آفتاب را اقتدا میکرد
زیر پلکهای سر به زیر
از ربذه آمده بود
از تلاقی ریگستان و ایمان
همسفر با گردباد جنون
همپای بادهای چموش
همه قلبش را در تفتیدهترین ریگزار نشانده بود
در غریبانهترین خاک
همه «راستی» را
در بیبارانی کویر
کاشته بود
آمده بود
تا ابوذر را تجربه کند
در دومین ربذه
در کوچکترین جغرافیا
در عظیمترین تاریخ
شمشیر را صیقل میداد
و هر بار آینهی شمشیر را با قلبش اندازه میگرفت
و در برق شمشیر، تبسّم زمختش گم میشد!
شمشیر را صیقل میداد
تا این ماهی
در شط خونها خوبتر شنا کند!
شمشیر را صیقل میداد
تا در تاریکی قلبها
خوبتر بدرخشد
و آهنگ صیقل
با ترانه غریبانه خیمه گره میخورد
یا دهر اف لک من خلیل
و کم لک بالاشراق و الاصیل
شب با ترنم صیقل، صیقل میخورد
و روز در درخشش شمشیر
نزدیکتر
«جون» هم جان را به میزبانی شمشیر آورده است
عمری صیقل خورده است
تا در جنگ کند نماند
تا ساده نشکند
تا در جنگل تشویش گم نشود
آمده است
با پوستی شفافتر از شب
صیقل خوردهتر از شمشیر
آمده است تا بیتابترین دل را
در بن بست عطش
به بیکرانهترین دریا بسپارد
و سر را
در بازی کودکانه مرگ
همبازی خنجرهای آخته
غروب در کرانه صحرا
در ساحل آرام دشت
در فرو خفتگی موج
«جون» خفته بود
سفیدتر از آفتاب
روشنتر از آسمان
کسی خفته بود
در جشن عریانی
نسیم از او میوزید
و دست میزبان عطری
که از ربذه میآمد
و همه جغرافیای خوبی را پر میکرد
«جون» همه جانها را صیقل میزد
و قافلهی قلبها را به ضیافت فردا میبرد
رباعیویرایش
او مطلع شعر ناب عاشورا بود | آغازگر تموّج دریا بود | |
هر چند دو بال بسته کشتند او را | چون روح پریدن، هر دو بالش وا بود |