مهدی مظفری ساوجی‌

نسخهٔ تاریخ ‏۱۹ مهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۰۹:۰۶ توسط 89.165.11.205 (بحث)

مهدی مظفری ساوجی (١٣٥٦ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.

مهدی مظفری ساوجی
ساوجی.jpg
زادروز ١٣٥٦ ه.ش
ساوه
کتاب‌ها «دلتنگی‌های نسیم»،«گزیده ادبیات معاصر شماره 131»،«آینه‌های رنگ پریده»،«نغمه‌های رود عطش»،«اشتیاق اطلسی‌ها»

زندگینامه

مهدی مظفری ساوجی فرزند اکبر در سال ١٣٥٦ ه.ش در ساوه به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در زادگاهش سپری کرد و توانست از دانشگاه پیام نور ساوه در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی در مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شود.

فعالیت‌های شعری خود را از سال ١٣٧٤ ه. ش شروع کرده و به مدت چند سال با مطبوعات (مجلات و روزنامه‌های مختلف) همکاری نزدیک داشته است.

مهدی مظفری در انواع قالب شعری طبع‌آزمایی کرده است ولی در شعر کلاسیک غزل و مثنوی و در شعر نو قالب نیمایی و سپید را ترجیح می‌دهد.

آثار

مظفری دو مجموعه شعر شاعران معاصر به نام «نغمه‌های رود عطش» و «اشتیاق اطلسی‌ها» را گردآوری و منتشر نموده است.

از مظفری تاکنون مجموعه شعرهای «دلتنگی‌های نسیم»، «گزیده ادبیات معاصر شماره ١٣١»، «آینه‌های رنگ پریده» و «شهد اما شوکران» به چاپ رسیده است. مجموعه «شهد اما شوکران» گردآوری غزل اجتماعی معاصر از عهد مشروطه تا دهه ٧٠ می‌باشد.

اشعار

هفت بند بغض

این کوفه بود باز به زنهار می‌شکفت؟! یا آئینه دوباره به زنگار می‌شکفت؟!
هرچند داغ زخم علی تازه بود، لیک‌ تزویر بود باز به اصرار می‌شکفت
انگار خار بود به جای طلوع گل‌ در غربت بهار که این بار می‌شکفت
هر صبح در تنفس دیدارت آفتاب‌ با عطری از طراوت تکرار می‌شکفت
آواز در گلوی دل آواره می‌نشست‌ آنگاه در عزای تو، خونبار می‌شکفت
با یاد زخم‌های فزون از ستاره‌ات‌ ابر غزل به هق‌هق بسیار می‌شکفت
آنک زنی، چگونه زنی؟- با شکوه‌تر از هر چه مرد، گرم به پیکار می‌شکفت
بعد از تو ای عزیز چه گویم که شعر نیز چون عشق، دل شکسته و بیمار می‌شکفت
ققنوس بغض شعر من آتش گرفت، سوخت‌ بال و پر تو بود، غزل‌وار می‌شکفت
آتش رسید و بال و پرت سوخت، باز هم‌ خاکستر تو بود که انگار می‌شکفت:
سرشارتر زهر چه بهار و نسیم و صبح‌ سبز و لطیف و روشن و سرشار می‌شکفت
این غربت که بود که در هفت بند بغض‌ با ناله‌های زخمی تبدار می‌شکفت
آیینه‌ی که بود به انکار می‌شکست‌ این چهره‌ی که بود که صد بار می‌شکفت


نه جانی به پای عشق نه تیری دگر دریغ‌ کمان‌ها شکسته است نمانده مگر دریغ
به سودای جاده بود، به سودای جنگ نیز که سیلی زدند وای، ندانسته بر ... دریغ
زمستان و باز هم زمستان ... که فصل‌هاست‌ نکرده گذر بهار از این رهگذر دریغ
نمانده دگر خدا، نه برگ و نه بر خدا شکفته ز شاخه‌ها، تبر جای بر دریغ
نیستان داغ‌ها به آتش کشیده شد و آن سوی ناله‌ها فقط گوش کرد دریغ
چه رنگی‌ست این دگر که با سکه‌های زر نشستید سر به سر به سودای سر دریغ
فریبم چون شغاد که آخر به باد داد به نیرنگ زخم خویش هر آنچه پدر ... دریغ
و ترسم خدای من به تاوان این گناه‌ بسوزیم عاقبت همه خشک و تر ... دریغ


ماه مانده بود و ...

«خاک بی‌قرار بود»

آه شعله‌ورتر از همیشه می‌شکفت

باد، زخم سوز می‌خزید

عشق را نمی‌شناخت



ماه مانده بود و چشمهای انتظار

مشک تشنه

باد بی‌بهانه

بی‌بهانه‌تر

هفت بند آه شعله‌ور

آب گریست



ناگهان نگاه باد

سمت مشک را نشانه رفت

ماه بی‌قرار چشمهای انتظار بود

مشک قطره‌قطره سوخت

ماه تشنه لب



آفتاب شرمسار ماه‌

ماه شرمسار غربت ستاره‌ها

آب شرمسار زیستن



چشمهای انتظار قاب شد

خیمه‌ها گریستند



آه‌

دستهای ماه اگر نمی‌شکفت

خاک تا همیشه

بی‌بهانه

بی‌بهار مانده بود

چشمهای مشک اگر نمی‌گریست

آه تا همیشه

بی‌قرار

در گلوی انتظار مانده بود



منابع