احمد عزیزی‌

احمد عزیزی‌ (١٣٣٧ ه. ش-۱۳۹۵ ه. ش) ازشاعران معاصر ایرانی بود.

احمد عزیزی‌
احمدعزیزی.jpg
زادروز ١٣٣٧ ه.ش
سرپل ذهاب
مرگ ١٣٩٥ ه.ش
کرمانشاه
کتاب‌ها «کفش‌های مکاشفه»، «طغیان ترانه»، «ملکوت تکلم»، «ترجمه‌ی زخم»، «روستای فطرت»، «باران ترانه»، «لاله‌های زهرایی»، «ترانه‌های ایلیایی»، «شرجی آواز»، «خوابنامه»، «باغ نتاسخ» و کتابی در نثر به نام «شطحیات»

زندگینامه

احمد عزیزی در سال ١٣٣٧ ه. ش در سر پل ذهاب دیده به جهان گشود. او از شاعرانی است که با انقلاب نشو و نما یافته و بیشتر اشعارش در قالب مثنوی است.

وی در ١٥ اسفند ماه ١٣٩٥ ه. ش به دیدار حق شتافت.[۱]

آثار شاعر

از احمد عزیزی تا به حال چندین مجموعه‌ی شعر منتشر شده که بدین نامهاست:

«کفش‌های مکاشفه»، «طغیان ترانه»، «ملکوت تکلم»، «ترجمه‌ی زخم»، «روستای فطرت»، «باران ترانه»، «لاله‌های زهرایی»، «ترانه‌های ایلیایی»، «شرجی آواز»، «خوابنامه»، «باغ نتاسخ» و کتابی در نثر به نام «شطحیات» و چند اثر دیگر.

اشعار

نوگل بستان یاسین

ای حرارت‌های عشقت در درون ما حسین‌ نوگل بستان یاسین میوه‌ی طاها حسین
ای که در دشت شهادت در سحرگاه ظهور پرچم دین از تو می‌آید سوی بالا حسین
ای که فطرس از فلک آمد شب میلاد تو تا پر خود را بساید بر فر سیما حسین
ای که با عرض مقام تو شفاعت یافتند یونس و نوح و خلیل و آدم و حوّا حسین
ای که پیغمبر شب میلاد تو از دیده ریخت‌ اشک مروارید خود بر لولو لالا حسین
راستی پیغمبر خاتم چو قنداقت گرفت‌ از کدامین داغ دل شد در فغان آیا حسین
ای که دارد از خیال تشنگی‌های لبت‌ چشم‌های شیعیانت موجه‌ی دریا حسین
ای که چون اشکِ روان، سوز نهان، سیلِ سرشک‌ در میان دیده‌ی عشاق داری جا حسین
در شب میلاد تو آتش به جانم همچو شمع‌ خنده آیا بر لب آرم یا بگریم یا حسین

فرمانروای فرات

چو برقی از نیام باد آمد ز قعر آهن و پولاد آمد
فراتی می‌خرامد در خروشش‌ به صحرا جوش جوشن شد ز خوشش
به مژگانش هزاران تیر دارد به هر ابرو دو صد شمشیر دارد
چه تیغ زخم- تمثالی است با او عجب خطی، عجب خالی‌ست با او
ز خورشیدش مگردانی نظر را ببین آیینه‌ی شمس و قمر را
ز تیغش حسن عالم آب خورده‌ ز رویش آسمان مهتاب خورده
چو عشق آید مبدل شد غرض‌ هافدای جوهر تیغش عرض‌ها
خرام سرو دولت را ببینید! نگاه سرمه صولت را ببینید
جنون، توفانی جذر و مد او رشادت چیست شمشاد قد او
امیر لشکر آب حیات است‌ علمدار تمام کائنات است
ز تیغش خاطر سرها پریشان‌ ز خوفش، خواب خنجرها پریشان
ببین طاووس را درج پلنگش‌ هم از غیرت هم از شرم است رنگش
چو گل، عاشق، چو شبنم شرمگین است‌ حدیث لاله عباسی همین است
به دل دارم هنوز این آرزو را که بوسم حلقه‌ی درگاه او را
بخوانم با زبان‌های فصیحش‌ گلاب اشک ریزم در ضریحش
هزاران شعله احساسم بگیرد ز دل عباس، عباسم بگیرد
مرادم را بگیرم از لبانش‌ بگیرم نامه‌ی شوق از زبانش
سیه مستت کند جام ابو الفضل‌ چه افسونی‌ست از نام ابو الفضل
نمی‌بینی اسد غالب‌تر از او علی ابن ابیطالب‌تر از او

بیات نینوا

گوش کن این گوشه را از ساز من‌ نیست مالیخولیا آواز من
ای رباب، ای رود، ای نی، ای نوا ای همه نیزارهای نینوا
دشت خاموش است و صحرا خسته است‌ ماه گویی بار از این جا بسته است
پس چه شد آن سایه‌ها و بیدها پس کجا رفتند آن خورشیدها
آن سیه چشمان زیبای عرب‌ که میان چشمشان شب بود و شب
پس کجایند آن جوانان غیور که تجلّی می‌شدند از فرط نور
می‌وزید از دور عطر پونه‌شان‌ خال سبز هاشمی بر گونه‌شان
بوی روح و بوی معبد داشتند بوی گیسوی محمّد داشتند
ای کجا بانان دشت ناکجا! می‌رود این قطره‌ی خون تا کجا؟
از چه این مرغان تلاطم می‌کنند سایه‌ها خورشید را گم می‌کنند
روی خاک خشم ردّ خنجری‌ست‌ بر فراز بال نعش کفتری‌ست
خاک سرخ و ابر سرخ و آب سرخ‌ ماه در آیینه‌ی مرداب سرخ
روح انسان می‌گریزد در سراب‌ کودک تاریخ می‌گرید به خواب
رجعت آوازها در سینه‌هاست‌ محشر تصویر در آیینه‌هاست
این صلیب خار پیکر، قیصر است‌ این خدای سکّه‌ها اسکندر است
چیست این آویزه‌ی خونین ماه‌ بر کجا می‌گرید این ابر سیاه؟!
شیون بادی‌ست جاری هر طرف‌ ناله‌ی شیری‌ست از سمت نجف
عارفان با گله هی‌هی می‌کنند بشنو از نی، بشنو از نی می‌کنند
چشم این آیینه‌ها مبهوت کیست‌ بر سر آوازها تابوت کیست
من فدای جسم صد چاکت حسین! جان من مجروح ادراکت حسین!
ای سفیر نسترن در قرن خاک‌ ای صدای لاله در عصر مغاک
ای زمان محکوم محرومیّتت‌ ای زمین تاوان مظلومیّتت
خاک آدم تا ابد گلگون توست‌ از خدا تا خاک ردّ خون توست
زخم دیدی تا زمین غلغل کند تیغ خوردی تا شقایق گل کند
تو به خاک و خون کشیدی تیغ را با رگان خود بریدی تیغ را
لاشه‌ی زنجیر بر راه تو ماند نعش خنجر در گلوگاه تو ماند
ماند جای سینه‌ات بر تیرها تا ابد زخم تو بر شمشیرها
ای مچ زنجیر را وا کرده تو تیغ را تا حشر رسوا کرده تو
ای غروب عصر شوم قصرها ای بلای خواب بخت النصرها
ای نگین زخم بر انگشت تو نشتر تاریخ زیر مشت تو
زخم تو تقویم طغیان است و بس‌ ماتم تو سوگ انسان است و بس
در رگ تاریخ جز سیل تو نیست‌ هر که خونین نیست از خیل تو نیست
ای که می‌گردد به گردت هر بهار در طوافت عشق هفتاد و دو بار
ای فرات تشنه کامان زمین! ای فلات آخر مستضعفین!
ما همه پیغمبر خون توئیم‌ زائران زخم گلگون توئیم
یا حسین، این عصر، عصر عسرت است‌ قرن غیبت، قرن غبن و غربت است
عصر لکنت، عصر پرت گیجها عصر نسل آخر افلیجها
عصر خالی، عصرِ خولی، عصر خوک‌ عصر مسخ پاکها با کارپوک
عصر ذبح گله‌ی روحانیان‌ عصر قصابی به دست جانیان
عصر لبخند سیاست در فراگ‌ عصر تبعید پرستو از پراگ
عصر نشر شمر در چاپ جدید عصر قاب عکس در قطع یزید
عصر تصویب نیایش گرد تن‌ عصر لغو روح با حکم بدن
در کجای این تنستان کثیف‌ می‌توان سر کرد یک شب با لطیف؟
یا حسین این جا درخت و دانه نیست‌ یک طنین، یک باد، یک پروانه نیست
ما شهود نور را گم کرده‌ایم‌ ما به تاریکی تصادم کرده‌ایم
نیست این جا ابر، شبنم، رود، آب‌ نیست این جا ردّ پای آفتاب
عصر پخش روح شیطان در شب است‌ عصر نفی نور و محو مذهب است
ما به دامان تو هجرت می‌کنیم‌ بار دیگر با تو بیعت می‌کنیم
هیچ تیغی بر تن تو تیز نیست‌ تا تو هستی فرصت چنگیز نیست
تا تو هستی ای چراغ راه‌ها چیست برق گله‌ی روباه‌ها
شاهد ما باش ای خورشید پاک‌ ما نمی‌مانیم دیگر در مغاک [۱]

منابع

پی نوشت

  1. با صبحدم با ستارگان سپیده؛ ص ۲۱۹- ۲۲۳.