زندگینامه

نامش میرزا حسن ملقب به صفى على شاه،متخلص به(صفى)و زادگاهش اصفهان،از عرفا و شعراى صوفى مشرب سده سیزدهم و اوایل سده چهاردهم هجرى است.

مولف سخنوران نامى معاصر ایران در شرح احوال وى آورده است:

«...پدرش از بازرگانان بود و در کودکى به اتفاق پدر به یزد رفت و تا سن بیست سالگى در آن شهر بزیست و به کسب دانش پرداخت و باعرفان و صاحبدلان درآمیخت.حاج میرزا حسن پس از فراغت از تحصیل به سیر و سیاحت پرداخت و به هندوستان و حجاز سفر کرد و بیشتر با مشایخ اهل طریقت آن دیار در آمیزش بود.از آن پس سفرهایى به نقاط ایران کرد تا سرانجام به شیراز رفت و به صفى على شاه ملقب گردید.پس از آن به تهران آمد و رحل اقامت افکند تا آن‌که در بیست و چهارم ذیقعده سال 1316 قمرى بدرود حیات گفت.قبرش در خانقاهى است که مریدانش در خیابان صفى على شاه ساخته‌اند.

صفى على شاه مردى ادیب و شاعرى سخن‌سنج بود و در نظم انواع شعر توانا و استاد بود.

از تألیفات اوست:1.زبدة الاسرار 2.عرفان الحق 3.بحر الحقایق 4.میزان المعرفة 5.تفسیر منظوم قرآن [۱] 6.دیوان اشعار...»

سبک شعرى

طبع صفى اصفهانى بیشتر به قالب مثنوى متمایل بوده و آثار منظوم خود را در سبک عراقى سامان داده است. [۲] آثار منظوم وى به سبب احاطه‌اى که به مقولات عرفانى حکمى و سلوکى داشته سرشار از مفاهیم بلند عرفانى و معرفتى است.

دامنه تاثیر آثار عاشورایى صفى اصفهانى

صفى اصفهانى در منظومه عاشورایى زبدة الاسرار خود این حادثه خون‌نگار را از بعد عرفانى و معرفتى مورد تجزیه و تحلیل قرار داده و با قرائت عرفانى از فرهنگ عاشورا، آغازگر حرکتى نو در قلمرو شعر عاشورا به شمار مى‌رود.هر چند پیش از او نیز تنى چند از عرفاى شاعر در این زمینه آثارى به دست داده‌اند،ولى منظومه مستقلى همانند او در تبیین عرفانى این حرکت الهى نیافریده‌اند و عمان سامانى که شهرت بلا منازع خود را مرهون منظومه عاشورایى‌اش موسوم به گنجینة الاسرار است با تأثیرپذیرى از منظومه زبدة الاسرار سروده.صفى اصفهانى به آفرینش این اثر ماندگار در همان وزن عروضى توفیق یافته و به خاطر جاذبه‌هاى بیانى خود گوى‌سبقت را از او ربوده است.

برگزیده آثار عاشورایى

از منظومه عرفانى زبدة الاسرار او ابیات منتجى از قسمت‌هاى مختلف آن را مرور مى‌کنیم:


در شهادت حضرت على اصغر(ع)

بانگ زد کاى ساقى بزم الست شیرخوار از کودکى شد مى‌پرست
شیرخوار عشق از امداد پیر شد ز بوى باده مست و شیرگیر
شیرخوارم گرچه من شیر حقم زهرۀ شیران بدرّد ابلقم
اندکى گر شیر جانم هى کند شیر گردون شیر جان را قى کند
شیرخوارم لیک شیرم مست شد چرخ در میدان عزمم پست شد
صید معنى شد شکار پنجه‌ام هین بیا کز زخم هجران رنجه‌ام
عزم کوى دوست چون دارى بیا ارمغانى بر به درگاه خدا
قابل شه ارمغان کوچک‌ست کو به قیمت بیش و در وزن اندک است
مختصرتر تحفه به یار تو را مى‌کند سنگین نه او بار تو را
نزد شاهان تحفه اندک‌تر خوش‌ست که توان بگرفت پیش شه به دست
گوهرى بر پیش آن شاه ارمغان کو سبک وزن است و در قیمت گران
ارمغان این لوءلوء شهوار بر نزد خسرو زرّ دست افشار بر
شاهباز وحدتم من در نشست عیب نبود شاهم ار گیرد به دست...
نیست دست از بهر دفع دشمنت دست آن دارم که گیرم دامنت
گر که نتوانم به میدان تاختن سوى میدان جان توانم باختن
گر ندارم گردن شمشیر جو تیر عشقت را سپر سازم گلو... [۳]

در شهادت حضرت عباس(ع)

قبله اهل وفا شمشیر حق فارس میدان قدرت،شیر حق
حضرت عباس کآمد ما صَدَق بر«ید اللّه فوق ایدیهم»ز حق
بر حسین از یک صداى العطش دست و سر را کرد با هم پیشکش...
دید عباس آن‌که شد دین را پناه گشته قحط آب اندر خیمه‌گاه
ز العطش بر پاست بانگ کودکان آمد اندر نزد شاه انس و جان
کاى شه بى‌مثل و بى‌انباز و یار گشته‌ام در راه عشقت دست و بار
ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفت کشتزار هستى‌ام آتش گرفت
شاه فرمود:اى علمدار سپاه آفرینش را تویى پشت و پناه
رشته ایجاد اندر دست توست شش تعیّن کسر لوح شست توست
رشته امکان تو را باشد به مشت مرمرا خود هم تو یارى هم تو پشت
گفت:از غیر تو دل برداشتم هردو عالم را ز کف بگذاشتم
بر تن من دست و بر دستم علم العطش و آن‌گه به پاز اهل حرم؟!
دست عباس ار نباشد صف‌شکن بهر یارى تو نبوَد گو به تن
گر علم باشد مرا زین پس به دست مر علم را نام من باشد شکست
گرفتد دست علمدار چه غم؟ گو نیاید مر شکستى بر علم
نک علم را جانب میدان زنم گر شوم بى‌دست بر کیوان زنم
سوى میدان بلا تازم سمند نام خود تا چون علم سازم بلند
مرتوان بردن ز یُمن بیرقت گوى نام از عاشقان مطلقت
در میان عاشقان پاکباز چون علم گردم به عالم سرفراز
خوش ز خون خویش از میدان جنگ بازگردانم علم را سرخ‌رنگ
سرخ‌رنگى مرعلم را آبروست هر ظفر یابد به جنگ او سرخ‌روست
چون علم گردید از خون سرخ‌رنگ روسفید آید علمدارت ز جنگ
سرخ‌رویى علتش منصورى‌ست رنگ زرد آثارى از رنجورى‌ست
در فلک شمس است سرخ و باشکوه زردرو گردد،نشیند چون به کوه
تا مرا دست علم بگرفتن‌ست مر علم را ننگ از دست من‌ست
چون فتد دست علمگیر از تنم خود به منصورى علم را ضامنم
سرخ‌رو برگردم از میدان جنگ هم علم را سازم از خون سرخ‌رنگ
گر نیفتد از بدن در عشق یار دست باشد در بدن بهر چه‌کار؟
سر که در عشقت نگردد پیش جنگ سر مخوانش هست بر تن بار ننگ
سینه کز عشقت نشان تیر نیست سینه نبود آن حصیر کهنه‌اى است
رفتم اینک همتى خواهم ز شاه بلکه آرم آبى اندر خیمه‌گاه
یعنى:آید آبم از عشقت به روى ریزد ار آبم نریزد آبروى
این بگفت و بحر جانش کرد جوش شد به میدان مشک بى‌آبى به دوش [۴]


منابع

محمد علی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا،زمزم هدایت، ج1، ص 425-429.

پی نوشت

  1. که در حقیقت بزرگ‌ترین و مهم‌ترین اثر او به شمار مى‌رود.
  2. سخنوران نامى معاصر ایران،سید محمد باقر برقعى،(نشر خرم،قم 1373)،ج 4،ص 2343.
  3. همان،ص 49 و 50.
  4. همان،ص 78 تا 81.