فیاض لاهیجی
ملا عبد الرزاق بن علی بن حسین (گیلانی- لاهیجی) از اساتید بزرگ فلسفه و حکمت و کلام دوره صفویه (قرن یازدهم) و یکی از شعرای توانای این دوره میباشد. وی یکی از بزرگان حکمت مشاء و اشراق و از متکلمان و اندیشمندان بزرگ فرهنگ اسلامی است.
فیاض نیشابوری | |
---|---|
نام اصلی | ملا محمد بن علی بن حسین |
زادروز | لاهیجان |
مرگ | سال ۱۰۵۲ ه. ق. |
لقب | فیاض |
تخلص | «عطار» یا «فرید» |
استاد | ملاصدرا |
زندگینامه
فیاض لاهیجی در لاهیجان به دنیا آمد و مقدمات علوم را در آن محل دید. سپس برای ادامه تحصیل به تبریز و کاشان و شیراز و اصفهان مسافرت کرد و بعد از وفات ملاصدرا بقیهی عمر را در قم ماند (البته بعد از اینکه بغداد به دست دولت عثمانی سقوط کرد و ظاهرا دوباره در ایام شاه عباس ثانی مصالحهای برقرار شده بود فیاض به زیارت عتبات عالیات به بغداد رفت) و مصدر تربیت و منشأ حیات علمی در آن سرزمین قرار گرفت. علاقهی قلبی فیاض به دو تن از اساتید خود میر محمد باقر داماد و صدر الدین محمد شیرازی در قصاید و قطعات مدحی او کاملا منعکس است.
«فیاض» این لقب را از استادش ملاصدرا گرفته و الحق در قصاید و قطعاتی که از او مانده به خوبی میرساند که قدر و حرمت استاد خود را به نحو اکمل میدانسته است. فیاض لاهیجی و ملا حسین فیض کاشانی هر دو از شاگردان ملاصدرا و به افتخار مصاهرت (دامادی) استادشان مفتخر شدند و هر دو نیز لقب «فیاض» و «فیض» را از او گرفتند.
آثار
ویژگی عمدهی شعر فیاض در بیان رسای قصایدی است که بوی و رنگ تغزل و غزل را داراست. او با مهارت و استادی بر الفاظ و معانی مسلط است و فنون بلاغی و بدیعی در شعرش جلوههای خاص دارد. هم چنین یک ویژگی عمده نیز در شعر او خودنمایی میکند و آن مفاهیم ملامتی در غزل است.
فیاض مدایحی در توحید و حکمت و اندرز و عشق و مدح پیامبر اسلام (ص) و ائمه معصومین و شاهان و بزرگان صاحب منصب و استادان و شاگردان خود آورده است. در مدح امام حسین (ع) قصیده شمارهی ۱۴ و ترکیببند ۴ را سروده، که یکی از زیباترین ترکیببندها در زبان حال و عزای سرور شهیدان است که از ترکیببند معروف محتشم کاشانی متأثر بوده است.
آثار فیاض: «کلیات دیوان اشعار» شامل ۷۰۰ غزل (۴۸۳۵ بیت)، ۳۷ قصیده (۳۲۱۳ بیت)، ۱۲ قطعه (۲۷۱ بیت)، ۴ ترکیببند (۵۶۴ بیت)، یک ترجیعبند (۱۵۲ بیت)، یک ساقی نامه، یک مثنوی و یک معراجیه و ۱۵۳ رباعی و در مجموع ۹۹۰۲ بیت میباشد.
کتاب «گوهر مراد» که یک دورهی کامل کلام اسلامی است، «شوراق»، «سرمایهی ایمان» و حواشی و رسالات فراوان. آثاری نیز در حکمت و عرفان دارد. او به سال ۱۰۵۲ ه ق. درگذشته است. [۱]
اشعار
شعر ۱
عالم تمام نوحهکنان از برای کیست؟ | دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟ | |
نیلی چراست خیمهی نُه توی آسمان؟ | جیب افق دریده ز دست جفای کیست؟ | |
دیگر غمی که گونه خورشید را شکست | بر روی مه خراش طف از برای کیست؟ | |
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار | این تیره فام غمکده، ماتم سرای کیست؟ | |
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ | کز شهریار خویش تهی مانده جای کیست؟ | |
خون شفق به چهرهی ایام ریختند | گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟ | |
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش | پیچیده در گلو نفسِ هایهای کیست؟ | |
از استماع ناله دل از کار میرود | این نیش داده سربرگ جان نوای کیست؟ | |
دلها کباب گشت و درونها خراب شد | این آه دردناک دل مبتلای کیست؟ | |
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان | دعوی همان به جاست، مگر خون بهای کیست؟ | |
سرتاسر سپهر پر از دود ماتم است | آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟ | |
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست | یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست |
شعر ۲
آن شهسوار معرکهی کربلا حسین | مهمان نو رسیدهی دشت بلا حسین | |
گلدستهی بهار امامت به باغ دین | آن نخل ناز پرور لطف خدا حسین | |
آن خو به ناز کردهی آغوش جبرئیل | آن پارهی دل و جگر مصطفی حسین | |
آن نور دیدهی دل زهرا و مرتضی | یعنی برادر حسنِ مجتبی حسین | |
افتاده در میانهی بیگانگان دین | بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین | |
شخص حیا و خستهی خصمان بیحیا | کان وفا و کشتهی تیغ جفا حسین | |
آن خواندهی به رغبت و افکندهی به جور | در دست کوفیان دغا مبتلا حسین | |
از کوفیان ناکس و از شامیان دون | در کربلا نشانهی تیر بلا حسین | |
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا | وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین | |
مانند موج لاله و گل در ره نسیم | در خون خویشتن زده پر دست و پا حسین | |
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست | بیبهر هم ز دشمن و هم دوست یا حسین | |
زین درد، پای عشرت دنیا به خواب رفت | این گرد تا به آینهی آفتاب رفت |
شعر ۳
گر صرفِ ماتمِ شهِ دوران شود کمست | هر گریهای که وقف بر اولاد آدمست | |
جا دارد ار چه ابروی خوبان شود سیاه | این طاق سرنگون که هلال محرّمست | |
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی | پشت سپهر نیز از این غصّهها خمست | |
آوخ ز گریه خیزی این درد گریه سوز | هر دیده گشت خشک و همان دجلهی غمست | |
ماه محرّم آمد و عشرت حرام گشت | باز اول مصیبت و باز اول غمست | |
این پنج روزه عمر کجا داد میدهد | از بهر گریهای دهد عمر ابد کمست | |
باز آن دمست که پس از رستخیز خلق | افتند در گمان که قیامت همین دمست | |
زین غصه بس که خاطر خورشید تیره شد | صبحی که سر زند ز افق شاه ماتمست | |
تا روزگار دل، همه آه پیاپی است | تا شب مدار دیده، به شک دمادمست | |
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار | این سیل را معامله با عرش اعظمست | |
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد | این نالهی گرفته که با صور توأمست | |
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض | دردیست اینکه بر همه غمها مقدمست | |
آوخ که عمر خندهی شادی تمام شد | جز آب شور گریه به مردم حرام شد |
شعر ۴
هر سال تازه خون شهیدان کربلا | چون لاله میدمد ز بیابان کربلا | |
این تازهتر که میرود از چشم ما برون | خونی که خوردهاند یتیمان کربلا | |
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست | گردی که شد بلند به میدان کربلا | |
این باغبان که بود که ناداده آب، چید | چندین گل شکفته ز بستان کربلا؟ | |
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار | خون خورده است خاک گلستان کربلا | |
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین | تنها بماند رستم میدان کربلا | |
داد آن گلی که بود گل دامن رسول | دامن به دست خار بیابان کربلا | |
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور | خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا | |
خون خورد تیغ تیز که تا یک نفس رساند | آبی به حلق تشنهی سلطان کربلا | |
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند | آل پیمبر از دم شمشیر میخورند |
شعر ۵
از موج گریه، کشتی طاقت تباه شد | وز دود آه، خانهی دل سیاه شد | |
تا بود در جگر نم خون، وقف گریه شد | تا بود در درون نفسی، صرف آه شد | |
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون | باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد | |
تنها نه گرد غصه به آدم رسید و بس | این غم غبار آینهی مهر و ماه شد | |
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب | پیک سرشت، هر طرفی رو به راه شد | |
ایام تیره شد چو محرم فرا رسید | این ماه داغ ناصبهی سال و ماه شد | |
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی | رنگ شکسته بر رخ زردش گواه شد | |
هرکس که گریه کرد درین مه ز سوز دل | جبریل شد ضمان که بری از گناه شد | |
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی | رویی که اندرین دهه هم رنگ کاه شد | |
در گریه کوش تا بتوانی که در خور است | عذر گناه عمر ابد دیدهی تر است |
شعر ۶
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه | در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه | |
آمد برون ز خیمه و داغ حرم نمود | با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه | |
بیاهتمام حضرت او، اهل بیتِ شرع | چون شرع در زمانهی ما مانده بیپناه | |
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش | چون خانههای اهل حشم خیمههای شاه | |
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد | آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه | |
اشکِ یکی گذشته ز ماهی از این ستم | آهِ یکی رسیده از این غصّه تا به ماه | |
زین سوی شه ز خونِ جگر گشته سرخ روی | زان سوی مانده خصمِ سیهکار، رو سیاه | |
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست | پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه | |
غیرت کشیده گوشهی خاطر به دفع خصم | حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه | |
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ | سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه | |
پایش رکاب خواهش و دستش عنان طلب | تن در کشاکش حرم و دل به حربگاه | |
بگرفت دامن شه دین، بانوی حرم | فریاد برکشید که ای شاه محترم |
شعر ۷
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی | ما را چنین گذاشته تنها چه میروی | |
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز | ای غمگسار و مونس شبها چه میروی | |
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار | ای نور دیدهی دل زهرا چه میروی | |
ما پای بند صد غم و دردیم هر زمان | پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی | |
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم | ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی | |
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری | کشتی دین فکنده به صحرا چه میروی | |
در پیش دشمنان که فزونند از شمار | چون آفتاب یک تن تنها چه میروی | |
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد | ای مرهم جراحت دلها چه میروی | |
ای یادگار یک چمن گل درین چمن | از پیش بلبلان تمنّا چه میروی | |
در دست دشمنان ستمکار نابکار | افتادهایم بیکس و تنها چه میروی | |
نه محرمی نه غمخوار و نه یار همدمی | بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی | |
آن لحظهای که گلبن آل نبی شکفت | کان شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت: |
شعر ۸
کای اهل بیت چون سوی یثرب گذر کنید | اول گذر به تربت خیر البشر کنید | |
پیغام من بس است بدان روضه این قدر | کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید | |
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار | آن جا برای من کفِ خاکی به سر کنید | |
وانگه روید بر سر خاکِ برادرم | آن سُرمه را به نیّت من در بَصر کنید | |
وانگه به آه و نالهی جانسوزِ دل گسل | احباب را ز واقعهی ما خبر کنید | |
گویید: کان غریبِ دیار جفا، حسین | گردید کشته، چارهی کار دگر کنید | |
ای دوستان، چو نام لبِ خشک من برید | بر یادِ من ز خونِ جگر، دیده تر کنید | |
هرگه کنید یادِ لب چون عقیقِ من | از اشکِ دیده، دامنِ خود پرگهر کنید | |
هر سال چون هلالِ محرم شود پدید | بنشسته در مصیبتِ من گریه سر کنید | |
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد | در صبر آن به واقعهی من نظر کنید | |
در محنتِ مصیبت دور و دراز من | هر محنتی که روی دهد مختصر کنید | |
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد | دلهای قدسیان همگی دردمند شد |
شعر ۹
بعد از وداع کان شرف خاندان و آل | آهنگ راه کرد سوی معرضِ قتال | |
ذوقِ شهادتش به سر افتاد در شتاب | با شوق در کشاکش و با صبر در جدال | |
اندیشهی القای الهیش در نظر | تمهید پادشاهی جاوید در خیال | |
در برکشیده آن طرفش شوقِ باب و جد | دامن کشیده این طرف اندیشهی عیال | |
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب | چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال | |
ناگه ز خیمههای حرم بیشتر ز حد | آمد صدای ناله و افغان به گوش حال | |
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟ | گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال | |
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک | وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال | |
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن | آورد در برابر آن قوم بد فعال | |
گفت ای گروه بدکنش، این طفل بیگناه | از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال | |
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام | یک قطره زان کنید بدین بیگنه حلال | |
پس ناکسی ز چشمهی پیکان خون چکان | آبی به حلق تشنهی او ریخت بیگمان |
شعر ۱۰
زین آتش ستم که برافروخت روزگار | دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار | |
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش | بگریستند جنّ و پری جمله زار زار | |
شد آب بیقرار زمینگیر همچو کوه | شد خاک پر شتاب سبک خیز چون غبار | |
پیچیده دود، در دل آتش از این ستم | شد باد خاک بر سر و گشت آب خاکسار | |
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش | برجست باد تا برد این غم به هر دیار | |
دریای پست چینِ غم افکند بر جبین | چرخ بلند خونِ شفق ریخت برکنار | |
پیچیده بس که دود دل ماتمی به چرخ | خورشید همچو داغ دل ما سیاهکار | |
برخاست بس که گرد ز روی زمین نمود | روز سفید رو به نظر همچو شام تار | |
از سیل گریه خانهی افلاکیان خراب | وز نیش ناله سینه روحانیان فگار | |
از طعنهی ملامت روحانیان بسوخت | گوی زمین در آتش غیرت سپندوار | |
روحانیان پاک از این غصه خون شدند | دلهای دردناک چه گویم که چون شدند |
شعر ۱۱
بار دگر که سرور جان بخش دلستان | آمد به قصد حملهی آن قوم بیکران | |
پوشیده درع [۲] احمد مختار در بدن | بربسته تیغ حیدر کرار برمیان | |
در بر زره ز جعفر طیار یادگار | بر سر عمامهی حسن مجتبی نشان | |
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست | بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران | |
آبی به رنگ شعلهی آتش زبانهدار | اما به گاه حملهی دشمن زبان مدان | |
شد آب و در ربود مرآن مشتِ خار و خس | شد آتش و فتاد در آن جمعِ ناکسان | |
کرده چو شعله از کفِ سینه زبان برون | وز تشنگی عقیقِ لب آورده در دهان | |
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک | جز تشنگی به لعل چه سان میکند زبان | |
از بس که حرب کرد به آن جمع سنگدل | وز بس که زخم خورد از آن قوم سخت جان | |
جان شد به تاب از تف جانسوز تشنگی | خون شد چو آب از بن هر تار مو روان | |
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین | چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان | |
آندم چرا سپهر برین سرنگون نشد | وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد |
شعر ۱۲
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد | خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد | |
صحرای را ز خارستان در جگر شکست | دریای را ز موج گره بر جبین فتاد | |
آواز ناله تا فلک هفتمین رسید | فریاد ناله در فلک هفتمین فتاد | |
برگشت روزگار و اگر گشت کار و بار | شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد | |
بنیان شرع را همه ارکان خراب شد | بس رخنهها به خانهی دین مبین فتاد | |
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه | از بس که اضطراب به دریای دین فتاد | |
سیلاب تند شیهه چنان سر به دل نهاد | کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد | |
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را | چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد | |
از دیدهی رکاب تراوید خون درد | وز طرهی عنان ز شکن چین به چین فتاد | |
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت | کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد | |
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک | تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد | |
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال | گشتند نغمه سنج به مضمون این مقال |
شعر ۱۳
رفتی و داغ بر دل پرغم گذاشتی | ما را به روز تیرهی ماتم گذاشتی | |
رفتی تو شاد و در بر ما تیره کوکبان | یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی | |
رفتی ز سال و مه چو شب قدر در حجاب | وین تیرگی به ماه محرم گذاشتی | |
رفتی تو جانب پدر و جد محترم | ما را غریب و بیکس و مَحرم گذاشتی | |
رفتی ز بحر غصهی دیرینه برکنار | ما را غریق اشک دمادم گذاشتی | |
رفتی تو روزگار یتیمان خویش را | چون موی خویش، تیره و درهم گذاشتی | |
جن و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز | تنها نه داغ بردل آدم گذاشتی | |
ما را به دست لشکر دشمن، غریب و خوار | بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی | |
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم | خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی | |
روح رسول از غم این غصه خون گریست | جان بتول زار چه گویم که چون گریست |
شعر ۱۴
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی | آن مادر حسین و حسن سرور نسا | |
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک | در معجر مصیبت و در کسوت عزا | |
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش | برکف شکسته گوهر دندان مصطفی | |
برفرق سر چو لاله شده موج زن به خون | عمامه به خون شده رنگین مرتضی | |
از دست راست جامه سبز حسن به دوش | وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا | |
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش | آید به شورشی که دَرَد صفّ انبیا | |
افغان گرفته از سر این شیوهی شنیع | فریاد بر کشیده ازین جرم و ماجرا | |
در بارگاه عرش درآید به دادخواست | بر دعویش ملایک و جن و پری گوا | |
انداخته به قائمهی عرش دست صدق | زانو زده به محکمهی داور خدا | |
جبریل مضطرب شود از بیم این عمل | لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا | |
آندم جزای این عمل زشت چون شود | در روز حشر حاصل این کشت خون شود [۳] |