نیاز اصفهانی (جوشقانی)
نیاز اصفهانی از شاعران نیمهی نخست قرن سیزدهم هجری است.
نیاز اصفهانی (جوشقانی) | |
---|---|
نام اصلی | سیّدحسین (سیّدحسن) طباطبایی جوشقانی اصفهانی |
زادروز | قصبه جوشقان، ناحیهای بین کاشان و اصفهان |
مرگ | شاریاخ |
در زمان حکومت | فتحعلیشاه قاجار |
کتابها | دیوان اشعار |
تخلص | نیاز |
زندگینامه
سیّدحسین (سیّدحسن) طباطبایی جوشقانی اصفهانی، متخلّص به «نیاز»، از نوادگان میرشاه تقی جوشقانی که از رجال دربار شاه سلیمان صفوی است ذکر کردهاند. وی در قصبهی جوشقان، ناحیهای بین کاشان و اصفهان متولد شد و در زمان سلطنت فتحعلیشاه قاجار در اصفهان نشو و نما یافت. از دانش و خوشنویسی و قریحهی شاعری و به ویژه غزلسرایی بهره داشتهاست.
سال تولد و وفاتش به درستی معلوم نیست.[۱]
اشعار
شعر ۱
شد شام و آفتاب نمود از شفق به تن | چون کشتگان کرب و بلا، لالهگون کفن | |
یا همچو مغفری که به خون گشته واژگون | یا چون سری که کرده جدا تیغش از بدن | |
گفتم به خویش از سر حیرت که از چه رو | پیداست رسم تازه در آن کهنه انجمن؟ | |
افکنده چرخ، یوسف خورشید را به چاه | و آنگاه لالهگون از شفق کرده پیرهن | |
پر خون نموده چون زکریا، چرا کنار | در طشت خون، مگر سر یحیاست غوطه زن؟ | |
یا پر ز خون رکاب شه دین که آسمان | چون ذو الجناح بسته به پهلوی خویشتن | |
گلگون قبای آل عبا فخر عالمین | در خاک و خون فتادهی کرب و بلا حسین |
شعر ۲
ای سوز سینه باز تو را این اثر که داد؟ | وی آتش نهفته تو را این شرر که داد؟ | |
ای سیلِ گریه از دل خون گشته میرسی | از حال شاه تشنه لبانت خبر که داد؟ | |
افلاک را پیالهی عشرت که زد به سنگ؟ | آفاق را نوالهی لخت جگر که داد؟ | |
در برّو بحر قصهی آن ماجرا که برد؟ | افغانشان به جانب گردون، گذر که داد؟ | |
در جام عیش، زهر الم ناگهان که ریخت؟ | در دست چرخ، ساغر غم بیخبر که داد؟ | |
فرمان ناله را به دیار الم که خواند؟ | دامان گریه را به کفِ چشمِ تَر، که داد؟ | |
باز این سخن به خدمت خیر النسا که گفت؟ | باز این خبر به حضرت خیر البشر که داد؟ | |
کز تیغ ظلم غرقه به خون شد حسین تو | گردید سر جدا ز تن نور عین تو |
شعر ۳
در خون چو نور دیدهی زهرا تپیده شد | از بهر گریه چرخ سراپای دیده شد | |
هم روی آفتاب از این غصّه تیره گشت | هم قامت سپهر از این غم خمیده شد | |
بر باد داد تازه گلی صرصر ستم | کز آن هزار خار به دلها خلیده شد | |
شد منخسف مهی که از آن هر ستارهای | خونابهسان ز دیدهی گردون چکیده شد | |
شد شورشی که محفل عشرت سرای خلد | برچیده گشت و بزم غمی تازه چیده شد | |
یعقوب را ز گریه دگر دیده گشت تار | پیراهن صبوری یوسف دریده شد | |
از پشت زین به خاک چو خورشید دین نشست | برخاست شورشی که فلک بر زمین نشست |
شعر ۴
از شش جهت بلند شد آهی که دود آن | بر طاق منظر فلک هفتمین نشست | |
افلاک را سرشک مصیبت ز سر گذشت | ایّام را غبار الم بر جبین نشست | |
آن بیحیا که سینهی او جای کینه بود | بر سینهی شریف امام مبین نشست | |
خونی به خاک ریخت که در چرخ چارمین | در خون دیده، عیسیِ گردون نشین نشست | |
برخاست طرفه گردی از این تیره خاکدان | بر روی ساکنان بهشت برین نشست | |
گلهای لاله رنگ ز دامان، به دیده ریخت | این خار غم چو در دل روح الامین نشست [۲] |