محمد علی بهمنی
محمد علی بهمنی (١٣٢١ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.
زندگینامه
محمد علی بهمنی فرزند محمد حسین در فروردین ماه ١٣٢١ شمسی در اندیمشک از شهرهای استان خوزستان متولد شد. تحصیلات خود را تا دیپلم ادبی در تهران گذراند. [۱] او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.
ایشان عضویت در شورای عالی شعر و موسیقی سازمان صدا و سیما و شورای عالی شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را در کارنامه فعالیت خود دارد.
آثار
آثار محمد علی بهمنی عبارتند از:
«باغ لال»، «در بیوزنی»، «عامیانهها»، «گیسو، کلاه، کفتر»، «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود»، «غزل»، «شاعر شنیدنی است»، «عشق است»، «نیستان»، «کاسه آب دیوژن»، «امانم بده»، «این خانه واژههای نسوزی دارد»، «من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم»، «تنفس آزاد»، «یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد»، «مجموعه آثار» و «گزینه اشعار».
افتخارات
محمدعلی بهمنی موفق به دریافت تندیس خورشید مهر به عنوان بهترین غزلسرای ایران شده است و از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مفتخر به اخذ مدرک درجه یک هنری معادل دکترا شده است.
اشعار
تا گلو گریه کند بغض فراهم شده است | چشمها بس که مطهر شده زمزم شده است | |
نه فقط شاعر این شعر عزا پوشیده است | واژههایش همه همرنگ محرم شده است | |
ظهر داغیست عطش ریزی روحم پیداست | از سرم سایه طوبی نفسی کم شده است | |
«هر که دارد هوسش» نه! عطشش بسم الله | راه عشق است و بدین قاعده ملزم شده است | |
سوگواران شما مرثیه خوان خویشاند | بی سبب نیست که عالم همه ماتم شده است | |
«من ملک بودم و فردوس برین» میداند | این ملک شور که را داشت که آدم شده است | |
من نه مداحم و نه مرثیه سازم، اما | سرفراز آنکه به توفان شما خم شده است |
بی سایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد | بی پرسش و بی پاسخ، میرفت و مرا میبرد | |
ها! گفت تماشا کن گلخاک عزیزان را | خالص نشدی ورنه، این خاک تو را میبرد! | |
من بودم و من بودم، در حال شدن بودم | انگار مرا شوری، رقصان به سما میبرد | |
هنگامه محشر بود، یا وعده دیگر بود | آن پای که بی سر بود، تن را چه رها میبرد | |
رو سوی خطر میرفت، یا سیر و سفر میرفت؟! | هم باورمان میداد، هم باورمان میبرد | |
پیری که غریبی را، از کرب و بلا آورد | این بار غریبان را تا کرب و بلا میبرد! |
بی سایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد | بی پرسش و بی پاسخ، میرفت و مرا میبرد | |
ها! گفت تماشا کن گلخاک عزیزان را | خالص نشدی ورنه، این خاک تو را میبرد! | |
من بودم و من بودم، در حال شدن بودم | انگار مرا شوری، رقصان به سما میبرد | |
هنگامه محشر بود، یا وعده دیگر بود | آن پای که بی سر بود، تن را چه رها میبرد | |
رو سوی خطر میرفت، یا سیر و سفر میرفت؟! | هم باورمان میداد، هم باورمان میبرد | |
پیری که غریبی را، از کرب و بلا آورد | این بار غریبان را تا کرب و بلا میبرد! |
دوبیتی
دلم میخواست خاکم کربلا بود | وَ یا خاک شما در خاک ما بود | |
سرم قابل نبود اما دل من | همیشه بر سر آن نیزهها بود |
منابع
پی نوشت
- ↑ گفتوگوی مؤلف با شاعر.