حبیب الله خباز
حبیب اللّه خبّاز
حبیب الله خباز | |
---|---|
زادروز | 1296 ه.ش کاشان |
ملیت | ایرانی |
کتابها | گل افشان ، ارمغان کاشان ، سرودههای انقلابی |
دیوان سرودهها | دیوان خبّاز کاشانی ، دیوان نجیب کاشانی |
زندگینامه
حبیب الله خباز فرزند میرزا حسین مسگر در سال 1296 ه.ش، در شهر کاشان به دنیا آمد. حبیب الله خباز در سن بیست سالگی به فکر سواد آموزی افتاد و برای با سواد شدن از پسر داییاش که به تازگی گواهینامه شش ساله ابتدایی را گرفته بود، کمک خواست و خواندن و نوشتن را آموخت.
خبّاز گوید: «از زمانی که توانستم خواندن و نوشتن را بیاموزم، شروع به شعر گفتن کردم، و برای پیشرفت کار به انجمنهای ادبی رفتم، و از راهنماییهای اهل شعر و ادب استفاده کردم».
آثار
خبّاز آثاری نیز از خود به جا گذاشته که از آن جمله است: «گل افشان» در چهار جلد شامل مصایب و مراثی، «ارمغان کاشان» درباره شعرای کاشان. «سرودههای انقلابی» و در ضمن دیوان خبّاز کاشانی و دیوان نجیب کاشانی و جزوهای راجع به سلطانعلی بن امام محمّد باقر (ع) را چاپ کرده است.
اشعار
شعر 1
سکینه گفت عمو جان تو عهد بستی و رفتی | چه شد که قلب من و عهد خود شکستنی و رفتی | |
نگشت آب میسّر، نیامدی ز چه دیگر | چه شد که رشتهی الفت ز ما گسستی و رفتی | |
برادرت به حرم ایستاده بیکس و تنها | بیا که سرو قدش را ز غم شکستی و رفتی | |
نبود آب نباشد، چرا به خیمه نیایی؟ | ز تشنگان دل آزرده، دست شستی و رفتی | |
عمو تو رفتی، و ما میرویم سوی اسیری | به ناقه محمل ما بیکسان نبستی و رفتی | |
مگر نبود عمو جای من به دامن لطفت؟ | مرا به خاک نشاندی و به خون نشستی و رفتی | |
حسین از غم بیدستیات ز پای در افتاد | ولی تو از غم و رنج زمانه رستی و رفتی | |
برای آب، عمو جان شد آب، اصغرم امروز | نیامدی دل ما را ز غصّه خستی و رفتی |
شعر 2
گفت ای صد پاره تن، عبّاس من! تنها چرا! | خواستی از من جدا گردی در این صحرا، چرا؟ | |
بیحسینت تر نکردی لب ز آب ای تشنه لب | سوی کوثر میروی، خوش میروی بیما چرا؟ | |
اندر این جا یک بیابان دشمن است و من غریب | پیش چشمم خواستی غلتی به خون، این جا چرا؟ | |
گر نیاوردی به کف آب روان دستت چه شد | تشنه جان دادی برادر جان لب دریا چرا؟ | |
از عمود کین سرت بشکست و شد دستت جدا | این همه زخم سنان جا داده بر اعضا، چرا؟ | |
حالیا من مانده تنها وین عیال در به در | میروی تنها برادر جان! برو حالا چرا؟ | |
خواب امشب میرود از دیدهی طفلان من | دیده بستی از جهان، از عترت طاها چرا؟ | |
نالهی «أدرک أخایت» قامتم در هم شکست | آمدم دیر آمدم، در موج خون مأوا چرا؟ | |
هست ای «خبّاز» عبّاس علی باب المراد | ورنه اندر ماتمش این شورش و غوغا چرا؟ |
شعر 3
پرچم خونین:
گفت آنکه نیست پیرو حق همصدای ما | گردد جدا ز حادثهی کربلای ما | |
بیرون رود به شب چو هریمن از این حرم | تا آنکه نشنود به غریبی ندای ما | |
این رزمگاه بیشهی شیران وحدت است | رو به خصال کم کند از سر هوای ما | |
این کاروان روان به دیار شهادتاند | وین کربلاست گر به بلایش بلای ما | |
ما با خدای بر سر عهدیم و مردمی | گر بگسلند، نگسلد از ما خدای ما | |
ما خون خون به دین خدا هدیه میدهیم | باری خداست عزّ و جل خونبهای ما | |
تن زیر بار ننگ نباید دهد بشر | این درد را دواست به دار الشفای ما | |
در پایگاه عشق به کف جان نهادهایم | این رتبه نیست در خور هرکس سوای ما | |
پاداش حق طلب، به شهادت شود تمام | شهد شهادت است گوارا برای ما | |
ما کاروان کعبهی عشق و شهادتیم | از ما جدا شو ای که نهای پا به پای ما | |
شوییم نقش ظلم و ستم را به خون خویش | شد قبلهی حریم خدا رهنمای ما | |
عبّاس و عون و قاسم و اکبر ستادهاند | هریک صفا دهند به سعی و صفای ما | |
هرکس که میرود، برود، اصغرم به جاست | این غنچه سرخ میشود اندر منای ما | |
این پرچمی که پرچم خونین نهضت است | بر دوش زینب است و بود در قفای ما | |
وان عندلیب گلشن زهرا سکینهام | دارد نوای تعزیت نینوای ما |