وقار شیرازى
وقار شیرازی (زاده 1233 ه.ق در شیراز- درگذشته 1298 در شیراز) شاعر مرثیه سرای ایرانی در دوره قاجار بود.
وقار شیرازى | |
---|---|
نام اصلی | میرزا احمد وقار شیرازى |
زادروز | 1232 ه.ق |
پدر و مادر | وصال شیرازى |
مرگ | 1298 ه.ق |
جایگاه خاکسپاری | احمد بن موسى معروف به شاه چراغ |
زندگینامه
میرزا احمد وقار شیرازى، فرزند ارشد وصال شیرازى (1197-1262) از شعراى نام آشناى سده سیزدهم هجرى، در محضر پدر خود فنون شعر و ادب و نیز هنر خوشنویسى را به کمال آموخت و از دیگر رشتههاى علوم نیز بهرهمند بود. وى سه سال پس از فوت پدرش به همراه برادر کوچکتر خود -محمود حکیم- راهى هند گشت؛ درهمانجا مثنوى مولوى را به خط خوش نوشته و در بمبئى به چاپ رساند. او همچنین مثنوى بهرام و نوروز را نیز به هنگام اقامتش در آن هند سرود. میرزا احمد پس از بازگشت به شیراز و مسافرتهایى به تهران و کربلا سرانجام در سن 66 سالگى بدرود حیات گفت و در حرم مطهر احمد بن موسى معروف به شاه چراغ در کنار پدرش به خاک سپرده شد.
آثار
وقار شیرازى نیز ادامه دهنده سبک شعرى پیروان نهضت بازگشت بوده و قصاید خود را به سبک متقدمین مثنویات را به شیوه نظامى و جامى و غزلیات مراثى خود را در سبک عراقى سروده است. وی داراى دو ترکیب دوازده بند عاشورایى در رثاى سالار شهیدان و شهداى کربلا است که یکى را به اقتضاى دوازده بند محتشم کاشانى سروده است.
آثار منظوم
- انجمن دانش[۱]
- رموز الاماره[۲]
- روزمه خسروان پارسی[۳]
- منظومهی بهرام و بهروز[۴]
- مثنوى خضر و موسى
- مثنوى قانون الصداره
- مرغزار[۵]
- مجالس السنه و محافل الازمنه[۶]
- عشره کامله[۷]
- دیوان اشعارش[۸].[۹]
اشعار
مطلع دوازده بند عاشورایی اول
مطلع بند اول
یا رب! چه روى داده که شهرى پر از عزاست؟ | یا خود که شد ز دست؟ که این تعزیت به پاست |
مطلع بند دوم
شاهى که داستان عزایش جهان گرفت | صد شعله در غمش به زمین و زمان گرفت |
مطلع بند سوم
چون از حجاز گشت حسین عازم عراق | از کعبه بر سپهر شد افغان الفراق |
مطلع بند چهارم
چون در جدال نوبت یاران به سر رسید | وقت برادر آمد و روز پسر رسید |
مطلع بند پنجم
چون کشته شد سپاه سراسر به پیش شاه | تنها بماند شاه و بگریید بر سپاه |
مطلع بند ششم
شاه از پى جهاد چو پا در رکاب کرد | گر دل سنگ بود ز سختى کباب کرد |
مطلع بند هفتم
آن شاه بىسپاه چو بنمود عزم جنگ | از چار سو مجال به دشمن نمود تنگ |
مطلع بند هشتم
از جور اهل شام چو شد کار شه تمام | صبح سپید آل على تیره شد چو شام |
مطلع بند نهم
زینب به خاک دید چو آن جسم چاک چاک | زد جامه چاک و از شتر آمد به روى خاک |
مطلع بند دهم
گردون چو پاى آل على در بلا کشید | تا شهر کوفهشان ز صف کربلا کشید |
مطلع بند یازدهم
آل نبى ز کوفه چو آهنگ شام کرد | گردون بناى جور و ستم را تمام کرد |
مطلع بند دوازدهم
از کوفهشان حدیث کنم یا ز شامشان؟ | بسیار بود غم شمرم از کدامشان؟ |
دوازده بند عاشورایی دوم
1ای دل بنال زار که هنگام ماتم است | وز دیده اشک بار که ماه محرّم است | |
هر جا که بنگری، همه اوضاع اندُه است | هر سو که بگذری، همه اسباب ماتم است | |
از سینه بر سپهر، خروش پیاپی است | وز دیده بر کنار، سرشک دمادم است | |
این خود چه ماجراست که از گفتگوی آن | یک شهر در مصیبت و یک مُلک در غم است؟ | |
این خود چه انده است که اجر جزیل او | در کیش گبر و مسلِم و ترسا، مسلَم است؟ | |
گویند جای غم نبود خلد و زین عزا | یک دل گمان مدار که در خلد خرم است | |
در این عزا ز اشک پیاپی مکن دریغ | کز دیده جای اشک اگر خون رود کم است | |
آدم در اندُه است در این ماه و ناگزیر | در اندُه است هر که ز اولاد آدم است | |
عالم اگر بود به تزلزل، بعید نیست | کاین خود عزای مایهی ایجاد عالم است | |
شد کشته آن که حجّت حق بد به روزگار | کاوضاع روزگار پریشان و درهم است | |
سالار نشأتین و ضیابخش نیّرین | سبط رسول و مظهر اسرار حق، حسین |
آن خضرِ رهنمای بیابان کربلا | و آن نوحِ غرقه گشتهی طوفان کربلا | |
مالک رقاب امّت و سالار اهل بیت | فرمانروای یثرب و سلطان کربلا | |
شاهی که غیر لَخت دل و پارهی جگر | نامد نصیب او به سرخوان کربلا | |
حقّا که کس به دشمن ناحق نکرده است | ظلمی که رفت بر سر مهمان کربلا | |
دردا که دیو شد به سرِ خوان زرنگار | عریان به خاک جسم سلیمان کربلا | |
از زخمهای پیکر زارش ز تیر و تیغ | بس گل که شد شکفته به بستان کربلا | |
آن جسم ناز پرور دامان فاطمه | افتاد خوار و زار به دامان کربلا | |
موج فرات سر زده تا اوج آسمان | لب تشنه کاروان بیابان کربلا | |
این ظلم در زمین شد و طالع شود هنوز | خورشید شرمناک بر ایوان کربلا | |
آن دم خزان به باغ نبی دستبرد یافت | کز پا فتاد سروِ خرامان کربلا | |
بر خاک چون تپان تن او چون سپند شد | دود فغان ز مجمر دلها بلند شد |
آنان که گام در ره مهر و ولا زدند | اول قدم به عرصهی رنج و بلا زدند | |
دادند چون ندای «أَ لَسْتُ» اهل خاک را | بر میهمانسرای محبّت صلا زدند | |
گفتند قرب حق به بلا ممکن است و بس | زان سو صلا زدند و از این سو «بَلی» زدند | |
مردانه، نی به فکر سر و نی به یاد جان | لبیکِ این ندا همگی بر ملا زدند | |
کردند ترک جان و سر و ملک و خان و مان | و انگه قدم به معرکهی ابتلا زدند | |
یزدان به قدر مهر و ولاشان بلا فزود | تا سنجد آنچه لاف ز بهر ولا زدند | |
کردند امتحان و پس آنگاه تاج قرب | بر فرق هر که داشت دلی مبتلا زدند | |
زین خاکدان چو رشتهی الفت گسیختند | بر فرق چرخ، خرگه مجد و علا زدند | |
گفتند در بلاد بلا خسروی سزاست | این سکّه را به نام شه کربلا زدند | |
شاهی که بود چرخ شرف را چو آفتاب | وز شرمش آفتاب فلک رفت در حجاب |
ای چرخ، سالهاست که بیداد کردهای | امروز این طریقه نه بنیاد کردهای | |
نشنیدهام دلی که ز اندُه نخستهای | یا خاطری که یک نفس شاد کردهای | |
لیک از هزار دل که ببستی به بند غم | یکبار هم دلی ز غم آزاد کردهای | |
سالی شکسته بالی اگر بردهای ز یاد | باری همش ز مهر و وفا یاد کردهای | |
اما به دشت ماریه با عترت رسول | ظلمی که شرح آن نتوان داد، کردهای | |
ویران نموده خانهی ایمان و هر کجا | کز کفر بوده خانهای، آباد کردهای | |
سیراب، کام خشک حسین را به کربلا | گر کردهای، ز چشمهی فولاد کردهای | |
ور غازه [۱۰] کردهای به رخ نو عروس او | از خون حلق قاسم داماد کردهای | |
در عیش او سرود بشارت زدی و زان | آفاق پر ز شیون و فریاد کردهای | |
برداشتی ز خاک سر ناز پرورش | اما ز نوک نیزهی بیداد کردهای | |
آل رسول رخ چو به محشر در آورند | بس داوری که از تو به داور برآورند |
آه از دمی که آل نبی لب به هم زنند | گریان و دادخواه، به محشر قدم زنند | |
آه از دمی که فوج شهیدان کربلا | با جسم چاکچاک به محشر علم زنند | |
آه از دمی که خیل اسیران راه شام | در پیش عرش، داد ز اهل ستم زنند | |
آه از دمی که کردهی امّت کنند شرح | وین فعلهای زشت، ملایک رقم زنند | |
امت نگر که چون ز پس رحلت نبی | با هم شوند و دین نبی را به هم زنند | |
امت نگر که نام شیاطین انس را | آرند و گه به خطبه و گه بر درم زنند | |
نفرین بر آن گروه که در یاری لئام | کوشند و تیغ بر رخ اهل کرم زنند | |
اسلام بین که طوف حرم میکنند و تیغ | بر صاحب مقام و به رکن و حرم زنند | |
هم خود مگر شفاعت امت کنند باز | کاین قوم روسیه نتوانند دم زنند | |
هم خود مگر که دست خدایند و کلک صنع | بر کردههای امت ناکس قلم زنند | |
ترسم که چون عتاب کند سیّد جلیل | بر کاینات خشم کند بهر این قتیل |
کاش آن زمان که جسم وی از زین نگون شدی | مهر فلک ز اوج فلک واژگون شدی | |
کاش آن زمان که تشنه لب آن خسته داد جان | چون قبطیان بر اهل زمین آب خون شدی | |
کاش آن زمان که خیمهی او بیستون فتاد | نُه خیمهی سپهر برین بیستون شدی | |
کاش آن زمان که شد به فلک آهِ اهل بیت | روی جهان ز خشم خدا قیرگون شدی | |
کاش آن زمان که از حرکت ماند رخش او | این توسن کبود فلک بیسکون شدی | |
کاش آن زمان که دشمن او شد عنان گسل | از کف عنان هستی مردم برون شدی | |
در حیرتم که کیفر این فعل شوم را | گر حلم حق درنگ نمیکرد، چون شدی | |
گر رحمت خدا نه به خشمش سبق گرفت | عالم تلف ز شومی آن قوم دون شدی | |
گر حجت خدای نبودی میان خلق | روزی هزار بار جهان سرنگون شدی | |
اعداش را چو در صف محشر در آورند | ترسم خروش از صف محشر برآورند |
چون پشت او ز پشتهی زین بر زمین رسید | از مرتبت زمین به سپهر برین رسید | |
آه و فغان خلقِ زمین ز آسمان گذشت | تا پشت آسمانِ شرف بر زمین رسید | |
چون هیچ کس نداشت به بالین او حضور | از بارگاه قدس، رسول امین رسید | |
روز جهان سیاه شد آن دم که بر سرش | آمد سنان به طعنه و شمر لعین رسید | |
تیرش به دلنوازی و تیغش به سرکشی | آن از یسار آمد و این از یمین رسید | |
هم دین تباه گشت و هم اسلام بیپناه | زان ضربتی که بر گلوی شاه دین رسید | |
مهر و مه و زمین و زمان گشت خون فشان | آن دم که خون ناحق او بر زمین رسید | |
کرّوبیان تمام فتادند در گمان | کآثار حشر و واقعهی واپسین رسید | |
اجرام منکسف شد و اجسام مضطرب | بر حجّت خدای چو ظلمی چنین رسید | |
لرزید عرش و کرسی و آثار انقلاب | تا قرب بارگاه جهانآفرین رسید | |
جز ذات ذو الجلال که ایمن شد از زوال | عالم تمام مضطرب آمد از این ملال |
چون رفت بر سنان، سر آن شاه نامدار | وجه خدا ز نوک سنان گشت آشکار | |
گفتی که بود رمح سنان از درخت طور | کز وی مدام بود عیان نور کردگار | |
مسلم گمان نمود که احمد رود به عرش | ترسا خیال کرد که عیسی بود به دار | |
از هم بریخت مایهی ترکیب آب و خاک | از کار ماند واسطهی عقد هفت و چار | |
هم کاخ بیثبات زمین گشت بیسکون | هم چرخ کج مدار فلک ماند از مدار | |
هم تازه خون ناب بجوشید از زمین | هم تیره آفتاب برآمد ز کوهسار | |
آن خیمهای که صاحب او بود جبرئیل | شد مشتعل ز کید شیاطین نابکار | |
چون چرخ پر ستاره عیان گشت در نظر | آن خرگه رفیع ز آمد شدِ شرار | |
اطفال نازپرور و نسوان محترم | گشتند بیجهاز به جمّازهها سوار | |
گفتی که عرصهی عرفاتست کربلا | احرامیان برهنه، قطار از پی قطار | |
آن محرمان نموده به بر جامهی سیاه | تا جانب منی شده یعنی به قتلگاه |
چون راه بیکسان به سر کشتگان فتاد | از نو خروش و غلغله در «کن فکان» فتاد | |
زان جسمهای چاک، اسیران زار را | ناگه نظر به باغ گل و ارغوان فتاد | |
یک فوج عندلیب خوش آهنگ را گذر | نالان و نکته سنج در آن گلستان فتاد | |
یکباره ریختند ز مرکب به روی خاک | چون برگ کز درخت ز باد خزان فتاد | |
هر سو فتاد از شتری سوخته دلی | همچون شهاب سوخته کز آسمان فتاد | |
هر خستهای گرفت تن کشتهای به بر | چندان بخواند قصهی خود کز زبان فتاد | |
آن یک به پیکر پسر نوجوان گریست | وین یک به کشتهی پدر مهربان فتاد | |
زینب چو تشنهای که نماید سراغ آب | در جستجوی پیکر شاه زمان فتاد | |
چون پارهپاره دید به خون پیکر حسین | از عقل و هوش رفت وز تاب و توان فتاد | |
او را کشید در بر و زد آه و شد ز هوش | آمد به هوش و باز به آه و فغان فتاد | |
لختی به او سرود چو حال دل ملول | با جدّ خویش شکوهکنان گفت کای رسول: |
«این کشتهی نهان شده در خون، حسین توست | وین جسم چاکِ ناشده مدفون، حسین توست | |
این تشنهی فرات که شد تشنه لب شهید | وز دیده راند دجله و جیحون، حسین توست | |
این مردمان دیده که مانند طفل اشک | آغشته گشته یکسره در خون، حسین توست | |
این خستهای که بر تنش از تیر، بال و پر | همچون فرشته آمده بیرون، حسین توست | |
این آسمان مجد که از سوز تشنگی | دود دلش گذشته ز گردون، حسین توست | |
این رهنمای با دل و دانش که عقل پیر | اندر مصیبتش شده مجنون، حسین توست | |
این بیکس غریب که تنها جهاد کرد | با جیش اندک و غم افزون، حسین توست | |
این شاه بیسپاه که با لشکر دعا | هر شب به چرخ برد شبیخون، حسین توست | |
زینسان ز پا فتاده در این آفتاب گرم | این سرو نازپرور موزون، حسین توست | |
بیقیمت اوفتاده چو این خاک تیره رنگ | این تابناک گوهر مکنون، حسین توست» | |
چندی چو با رسول سئوال و جواب کرد | رو در بقیع کرد و به مادر خطاب کرد: |
«کای مادر، اضطراب دل زار ما ببین | اولاد خود اسیر گروه دغا ببین | |
چو چشم خویش سینهی پر خون ما نگر | چون موی خویش حال دل زار ما ببین | |
هر سو دلی ز فرقت یاری زبون نگر | هر جا سری ز پیکر پاکی جدا ببین | |
بگشای چشم و تازه نهالان خویش را | بر خاکِ رهگذار سموم بلا ببین | |
آن گوهری که چون صدفش پروریدهای | بیآب مانده از ستم اشقیا ببین | |
این خستگان بیکس و بیخان و مان نگر | وان کشتگان بیسر و بیخونبها ببین | |
از خنجر و طپانچه بنین و بنات را | نیلی عذار بنگر و گلگون قبا ببین | |
اطفال نازپرور دامان خویش را | لب تشنه و شکسته دل و بینوا ببین | |
برخیز ای شفیعهی محشر، نگشته حشر | اوضاع حشر را به صف کربلا ببین | |
از ظلم و کینه فلک کج نهاد، داد | از حق، هزار لعن به پور زیاد باد |
خاموش کن «وقار» که دلها کباب شد | سیل سرشک سر زد و عالم خراب شد | |
خاموش کن «وقار» کز این قول هولناک | زهرا ز تاب رفت و پیمبر ز تاب شد | |
وصف سرش به رمح و سنان بیش از این مگوی | کز شرم، آفتاب فلک در حجاب شد | |
از انقلاب و ولولهی کربلا مگوی | کافاق پر ز ولوله و انقلاب شد | |
احوال این قیامت کبری مگو، کز او | بر پا غریو محشر و هول حساب شد | |
تا دل شنید قصهی بییاری حسین | از اضطراب خون شد و از غصّه آب شد | |
از حال تشنگان چه شماری کز این سخن | ماء معین به کام جهان زهر آب شد | |
هر نوجوان به قصهی اکبر چو گوش داد | افسرد و ناامید ز عهد شباب شد | |
خاموش کن «وقار» که در ماتم حسین (ع) | قائل شکسته دل شد و سامع کباب شد | |
یا رب، «وقار» فکر دم واپسین نکرد | کاری که دستگیر شود، غیر از این نکرد [۱۱] |
منابع
- محمد علی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا،زمزم هدایت، ج1، ص 326-334.
پی نوشت
- ↑ در سبک و سیاق گلستان سعدى
- ↑ شرح و ترجمه فرمان تاریخى امام على به مالک اشتر نخعى است
- ↑ تاریخ ملوک عجم
- ↑ بر وزن خسرو و شیرین نظامی
- ↑ به سبک کلیله و دمنه و انوار سهیلى
- ↑ به طرز کشکول شیخ بهائى
- ↑ در تاریخ واقعه کربلا و تاریخ چهارده معصوم
- ↑ بخش اول آن به اهتمام استاد ماهیار نوایى به کوشش دانشکده ادبیات تبریز در سال 1348 چاپ و منتشر شده است
- ↑ همان،ص 701.شرح احوال و آثار او را مىتوان در آثار العجم تاریخ ادبیات ایران تالیف براون،ج 5،حدیقة الشعراء،ج 3،خاندان وصال شیرازى،ریحانة الادب،ج 6،صبح گلشن،طرائق الحقایق،ج 3،فارسنامه ناصرى، ج 2،گلشن وصال،المآثرو الآثار و مجمع الفصحاء پى گرفت.
- ↑ غازه: گلگونه، بزک، سرخاب.
- ↑ مراثی وصال؛ ص 192- 203.